-
کاش اینجا بودی...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:30
واااای که چه می کنه با این دلِ من این احسانِ خواجه امیری!! هر جا که باشم و مشغول هر کاری که باشم(تاکید می کنم هرکاری!!) وقتی صداشو می شنوم مثل ماری می مونم که صدای نی ِ مرتاضشو می شنوه!! عین برق گرفته ها خشکم می زنه و حتا پنجره ی اتاقم که همیشه توی زمستون و تابستون شیش دانگ بازه رو می بندم که بهتر بتونم صداشو بشنوم!!...
-
ضد حال!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:30
عطرش رو حس می کنی؟ پاییزو می گم! داره میاد! چه قدر من این فصل رو دوست دارم...چه قدر بوی خاک بارون زده و برگهای خیس رو دوست دارم...چه قدر دوست دارم وقتی دستت توی دستمه و زیر بارون قدم می زنیم و صدای قشنگ تو با صدای باد و بارون ترکیب می شه! چه قدر رویایی و قشنگه اون لحظه...چه قدر دلم لک زده واسه ی همچین لحظه ای...پاییزو...
-
موضوع انشا: انرژی دادن به همکاران غیر همجنس!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:30
خانوم همکار(!) : من وقتی صورت آقای....رو می بینم که با لبخند به مانیتور نگاه می کنه انرژی می گیرم و می تونم به کارم راحت ادامه بدم!! من: ( صورت قشنگتو مجسم می کنم با اون چشمهای خوشگل و خوش رنگت که با لبخند معصومانه ات چه دیدنی می شه...) تو در گفتگوی تلفنی با من- که هیچ اشاره ای به موضوع نمی کنم و هر چه قدرم می خوام...
-
کلام آخر...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:29
از دیشب دوباره موبایل خاموشه و به تلفن هات هم جواب داده نمی شه!!چرا؟ چون دیشب که نه دعوامون شده بود و نه هیچی در جواب یکی از سوالات من گفتی" چه توقعی داری تو!! مگه زنمی که بیام بگم می خواستم با دوستام برم مسافرت ولی جور نشد؟ "( گفته بودی که می خوای بری ولی نگفته بودی با دوستهات...منم اینو بهت با آرامش گوشزد...
-
به پایان می رسیم؟...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:29
بعد از ۳ روز!! سابقه نداشته!هرچی زنگ می زنی و حرف می زنی جری تر می شم! امشب 2 ساعت در مورد کار من بهم مشاوره ی زوری دادی! بعدشم به روم آوردی که "کاش یه صدم ثانیه به این فکر می کردی که چرا من برای کاری که سودی هم برای خودم نداره این قدر وقت می ذارم!!" آره فکر کرده بودم! و نتیجه اش این بود: احتمالن اون متن 360...
-
یک توضیح!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:27
من نمی دونم بعضی از دوستای گل و عزیز و مهربونی که اینجا رو می خونن ترکن؟ فارسن؟ شیرازی هستن؟ جنوبی هستن؟ رشتی هستن؟ کرد هستن؟ اصلن ایرانی هستن؟!!!! آخه من به چه زبونی باید با شما صحبت کتم عزیزان من؟!! ببینین اینو یه بار دیگه می گم و دیگه تروخدا این موضوع رو پیش نکشین! خوب؟ بذارین دوست بمونیم مثل همیشه... "عزیزان...
-
نتیجه ی نظر خواهی!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:26
از اونجایی که حوصله ی آپ کردن ندارم دیدم بهترین فرصته که برای خالی نبودن عریضه، نتیجه یِ نظر سنجی ِ هزارتا پست قبلیمو بنویسم! لطفن از پرسیدن هرگونه سوالِ احتمالی خودداری فرمایید! با تشکر ، آفتاب! کلن ۴۵ نفر قدم رنجه کردن و توی نظر خواهی شرکت کردن که از همشون ممنونم و دستِ تک تکشون رو می بوسم( محرم و نا محرم هم حالیم...
-
مادر...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:26
با خوشه های یاس آمده بودی تایید حضورت کس را به شانه بر باری نمی نهاد... بلور سر انگشتانت که ده هلالک ماه بود در معرض خورشید از حکایت مردی می گفت که صفای مکاشفه بود وهراس بیشه ی غربت را هجا به هجا دریافته بود... می خفتی می آمدیم و می دیدم که جان ات ترنم بی گناهی ست راست همچون سازی در توفان ِسازها که تنها به صدای خویش...
-
اگه گفتین...!!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:25
خوب آپ کردنم نمی یاد!! چی کار کنم؟!! شاید به قول یکی از بچه های وبلاگ به خاطر اینه که اوضاع خوبه و با جوجو دعوام نشده! نمی دونم چرا این روزا این قدر بی حوصله شدم...حال هیچ کاری رو ندارم...فقط دلم می خواد بخوابم وقتی هم که می خوابم بدتر کسل می شم...چه قدر کش دار شده این تابستون امسال...از هوای گرم و تابستون متنفرم......
-
دلواپس و بی تابم...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:25
می دونی این روزا خیلی کم پیدا شدی!! کم پیدا و سر سنگین..نمی دونم باز چی شده..به قول چاوشی" حس خوبی ندارم"...به خیانتت ولی نمی خوام فکر کنم... باید مثبت اندیش باشم ها؟خوب پس جریان همینه که خودت تو اون مکالمه ی کوتاه 1 دقیقه ای غروب گفتی...رفته بودی شلوار بخری! مبارک باشه ... می دونم که ماه تر می شی با اون...
-
سهم من این است...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:24
"فکر کنم نیاز به آرامش بیشتر داری!!" اینو دکترم برام تجویز کرده! دکتری که خودش آرامشت رو می گیره که هی مجبور بشی بری پیشش و ویزیت بدی! دکتره برات آشنا نیست؟!! هر وقت این حرف رو می زنی یعنی الان بهتره با هم حرف نزنیم!! امروز یه جایی با یکی یه قرار کاری داشتی! منم در جریان از اول تا آخرش بودم! نتونستم تحمل...
-
وقتی تو مهربان باشی، دنیای مهربانی داریم...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:23
تو یکی از کتاب های عزیز نسین یه جمله ی جالب خونده بودم که هنوز یادمه! می گفت" یارو مدیر ساختمون مثل این دولت های رو به زوال هی از ساکنین رای اعتماد می خواد!!" شاید همین باشه حال من هم!!هی می خوام بشنوم که دوسم داری!!...می خوام ببینم که در مقابل رفتنم و از دست دادنم مقاومت می کنی... امشب بعد از اینکه باز تلفن...
-
ماجراهای من و جوجو و گوشیم!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:23
دیروز جوجو اومد دنبالم...خیلی وقت بود که با هم ظهر نرفته بودیم بیرون...می خواست بره سر کارش دو ساعتی وقت داشت... زنگ زد گفت "داری چی کار می کنی؟ " گفتم" هیچی دارم از بی کاری همون سریال مزخرفه رو می بینم تکرارشو! " گفت "من برات مهم ترم یا سریال؟" گفتم" یعنی چه؟ این چه سوالیه؟! معلومه...
-
بی.ام.و کروک دودر!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:16
حالا که همه اصرار می کنن که به روز کنم، با این که اصلن حس نوشتن ندارم و اصلن نمی دونم راجع به چی بنویسم، من هم به روز می کنم! اگه چرت و پرت بود، من بی تقصیرم! چند روزیه درگیر چاپ کتابم هستم...یعنی چاپ که نه، بستن قرارداد و بردن کتاب به این ور اون ور و مخ زدن! ناشرهای زیادی هستن که شاید بخوان چاپش کنن ،ولی من یکی دوتا...
-
این ،حال من ِ بی توست...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:16
می دونی...گاهی وقتها از هر چیز دیگه ای به جز نوشتن در مورد توو و فکر کردن به تو حالم به هم می خوره...تصمیم گرفتم دیگه فقط واسه تو بنویسم...تویی که شاید اسم روشنفکر رو روی خودت نذاری ولی اون قدر می فهمی که هیچ وقت در مورد هیچ کسی قضاوت نادرست نمی کنی و می گی ما ازنفس همه چیز بی خبریم...وای خدایا! یعنی ما...
-
ا ر ت ح ا ل پارتی!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:16
من برگشتم! کاش هیچ وقت نمی رفتم! چیز زیادی نمی تونم بنویسم...این قدر خسته ام که فقط دلم می خواد بخوابم! فقط اومدم بگم دلم خیلی واسه وبلاگم و وبلاگ هاتون تنگ شده بود...اگه می تونستین فقط تصور کنین که ۱۸ ساعت تو راه موندن از تهران تا رشت چه قدر عذاب آور و وحشتناکه، دیگه تا آخر عمر هوس مسافرت به سرتون نمی زد! از همه بد...
-
دل تنگی...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:15
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند... فروغ فرخ زاد خطاب به جوجو که چون تو این دوروز جواب تلفن هاشو ندادم برام نوشت:" آفتاب من دلم برات تنگ شده، گوشیت رو جواب بده می خوام صدات رو بشنوم!!": دلتنگی فقط یه بهانه است...
-
و باز هم دل تنگی...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:15
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند... مارکوت بیگل نوشته شده در دوشنبه 20 خرداد1387ساعت 2 بعد از ظهر توسط آفتاب
-
جام ملت ها...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:14
اومدم بگم فقط ایتالیااااااااااااااااااااااااااا!!!! نوشته شده در دوشنبه 20 خرداد1387ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب
-
دیگه گریه دل رو وا نمی کنه...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:14
امشب دعوت به شامت رو رد کردم!چرا؟!! واقعن نمی دونی؟... چون خیلی توهین بزرگی بهم کردی! شاید خودت خبر نداری...آره مطمئنن خبر نداری...می دونی چیه؟ ...می خوام یه رازی رو بهت بگم! عین کارآگاه ها!! عین خانم مارپل که ازش متنفر بودم!! از خودش و فضولی هاش!!... می دونم که مامانت اینا خونه نیستن! الان 2 روزه!! از کجا؟! بچه شدی؟...
-
کابوس خیابان الم!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:13
از این به بعد نه دوستت خواهم داشت، نه به دیدنت می آیم، نه به تو فکر می کنم و نه در کارهای خصوصیت دخالت می کنم!...نه خوابت را می بینم ، نه دلتنگت می شوم، نه اجازه می دهم دلم گاه و بی گاه بهانه ات را بگیرد...نه عکس هایت را تماشا می کنم، نه چشمهایت را در خیال تصور می کنم و نه صدایت را...فقط... می خوام زندگی کنم...بدون...
-
ویروس...ازت متنفرم!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:12
سرما خوردم.... از این ویروس های جدید آسیایی که درست نمی دونم مال کدوم جهنم دره ایه...چشمهام می سوزه و بدن درد شدیدی دارم...عین معتادهایی که مواد بهشون نرسیده! حتی نمی تونم روی پاهام بایستم...ضعف شدید دارم.امروز سر کار یه لیوان یک بار مصرف رو هم نتونستم توی دستم نگه دارم و یهو از دستم ول شد رو زمین...حالا حساب کنین با...
-
یه خاطره ی بامزه!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:11
نسیم نازنینم با پست جدیدش منو یاد یه خاطره انداخت!! من کاری ندارم که اون ها اشتباه می کنن یا نه...چون واقعن نمی تونیم بفهمیم تو ذهن افراد چی می گذره و چه منظوری دارن از حرف ها و نوشته هاشون...ولی این مطلب منو به یاد جوجوی خودم می ندازه!!این پسر حتی حاضر نیست من جلوی دوست هاش دستشو بگیرم یا حتی توی وبلاگی که هیچ کس منو...
-
روزگار غریبی ست نازنین!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:09
تو را و مرا بی من و تو بن بست خلوتی بس!! نخیر!! مثل این که یا من قدرت قلم فرساییم خیلی پایین و افتضاحه یا بعضی ها اصلن حرف های منو نمی فهمن یا دوست ندارن بفهمن بنا بر شرایطی که دارن! می دونین من فکر می کنم همه حق دارن! چون هر کس بسته به شرایط و تجربیات و گذشته ای که داره، و از همه مهم تر طرز فکری که خودش داره در مورد...
-
ناک اوت!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:08
آخرین جمله ی جوجو به من در تاریخ شنبه 21 اردی بهشت 1387 خورشیدی: "قربونت برم الهی توماه منی! همه چیت ماهه! خوشگلی،خوش هیکلی، مهربونی، تحصیل کرده ای، مودبی، خانومی، خانواده داری، شاغلی، کتاب خونی، با شعوری، گلی... فقط اخلاقت گهه!! قربون اون اخلاق گهت برم الهی!!" نوشته شده در یکشنبه 22 اردیبهشت1387ساعت 0 قبل...
-
تولدت مبارک عزیزم!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:07
چه قدر بده تولد یه عزیز رو یادت بره!! الان یک هفته است که از اولین تولد وبلاگم می گذره!!...اون وقت من حتی یه تبریک خشک و خالی هم بهش نگفتم! در تمام روزهای سختی و ناراحتی و شادیم این وبلاگ و همه ی دوست های خوبم با من بودن و منو تنها نذاشتن...این بهترین فرصته که از تک تکتون تشکر کنم و بهتون بگم که دوستتون دارم... ۱ ساله...
-
چه بهار مزخرفی!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:07
اینم از هفته ی دوم!! دیشب که رسیدم اومد دنبالم و رفتیم سینما یه فیلم خارجی دیدیم که خیلی قشنگ بود...از اون فیلمای ترسناک و مرموزی که دوست دارم...فیلم ۱۴۰۸...شاهکار بود!ولی اصلن بهم نچسبید...دلم برای آغوش تنگ شده...خیلی... خیلی دلم گرفته ...دیگه نمی تونم....یه عکس تو موبایلش دیدم که تا الان فکرمو مشغول کرده...یه درخت...
-
!!??so what
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:05
باز نمی دونم چمه!!نه اشتباه نکنین! این دفعه هیچ ربطی به جوجو نداره...نمیدونم چرا گاهی وقتها می زنه به سرم و دچار افسردگی و پوچ گرایی مزمن می شم! همش به خودم می گم آدما زنده هستن و زندگی می کنن که چی بشه؟ خودشونو واسه پول می کشن که چی بشه؟...میرن دور دنیا رو می گردن که چی بشه؟!اصلن خوش می گذرونن که چی؟ بعضی وقتها(مثل...
-
با تو قصه گفتنم...هی
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:05
آهنگ جدید وبلاگم کشف جدید جوجوئه! گفت بعد از مدتها دوباره با یه موزیک حال کردم و احساس خوبی بهم دست داد!! واسه منم رایتش کرد...که من هم گذاشتمش تو وبلاگم تا شما هم ازش لذت ببرین... خواننده: روزبه نوشته شده در دوشنبه 19 فروردین1387ساعت 5 بعد از ظهر توسط آفتاب
-
من اگه نباشم...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:04
امشب نمی دونم چه طوری بخوابم تا صبح...دو شبه که آغوش گرمت سر پناه همه ی خستگی هام بود و امن ترین جای بودن... چشمهامو که باز می کنم ...پهلو به پهلو که می شم دستهای کیه که دور بازوانم حلقه می شه و نفسهای کی منو تا خواب بدرقه می کنه؟...خواب شیرینی که فقط وسوسه ی دیدن دوباره ی چشمهای رویایی توئه که باعث می شه ازش دل...