-
یار دبستانی من...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:50
هرگز از مرگ نهراسیده ام اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد... شاملوی بزرگ اگه منو ندیدین حلالم کنین! دیروز که فقط 2 دقیقه بعد از گذشتنم از پایگاه بسیج، تیر اندازی شد...امروز هم می بینمتون: ساعت ۲-مقابل دفتر سازمان ملل... کل دیروز با جوجو...
-
چشم ِ تو آخرِ ِدنیاست...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:48
بهار... درکه... نون و کباب داغ... چندتا جمله ی عاشقانه... چندتا لبخند... گاهی قهقهه... گاهی اخم و پشتِ چشم نازک کردنِ من! سلام کردن و سر خم کردن شیطنت آمیزِ تو به همه ی آدمایی که از سر میزِ ما رد می شن ( چه زن و چه مرد!) و در عین ناباوری ِمن همشون هم بی اراده جواب می دن! سر این که کی پول رو حساب کنه چونه زدن... دم...
-
تصویر رویا...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:48
این ترانه رو واسه تو گفتن جوجوووووووووووووووووووووووووووووووووویی؟!!! همه ی اون چیزایی که همیشه وقتی می خوابی میاد تو ذهنم این جا هست! مرسی که این آهنگ رو برام آوردی! کلک می دونستی تمام ِ مدتی که این آهنگ رو می شنوم جلوی چشمام هستی نه؟!حتا با چشم های بسته... زمین دور ِتو می گرده زمان دست ِتو افتاده تماشا کن سکوتِ تو...
-
فداکاری!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:47
گفتی: دوستت دارم! گفتم: من بیشتر! گفتی: دلم برات تنگ شده بود! گفتم: من بیشتر!! گفتی: درد و بلات بخوره تو سر ِ...دشمنات!! سکوت کردم.... می خواستم بگم بازم از همون تعارف های الکی؟ از همون سه نقطه ها؟!! آخه جوجو چرا؟ مگه بهت نگفتم حرفی رو بزن که بتونی تا آخرشو بگی! حرفی بزن که سان *سور نخواد! مگه من ازت خواستم قربون صدقه...
-
5شنبه ی خود را چگونه گذراندید؟
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:46
صبح کله ی سحر بیدار شدم...ساعت 7 کلی به خودم و زمین و زمان و کار و پول فحش دادم تا ر فتم سر کار! عین یک موجود چهارپایِ خاکستریِ دوست داشتنیِ گوش دراز تا ساعت 1 کار کردم و سوال طرح کردم ساعت 1 ناهار خوردم...مثل همه ی 5 شنبه ها آبگوشت! ساعت 1.30 بهت اس ام اس دادم...نرسید! همون موقع رفتم سر کلاس تا این بار در نقش اصلی...
-
وقتی همه خوابیم...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:44
وقتی که دوستهات گرفتارن وقتی "جاست فرند"ات تحویلت نمی گیرن وقتی که همه جا تعطیله وقتی که تلویزیون فیلم نداره وقتی که ماهواره خرابه وقتی که برف نمیاد و هوا سرد نیست وقتی که آفتاب نمی تابه و هوا گرم نیست وقتی که پاییز نیست و باد نمیاد وقتی که بهار نیست و بارون نمی باره وقتی که مهمون نداری وقتی که خوابت نمیاد...
-
خصوصی و اختصاصی!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:44
عشق مهربون و دوست داشتنی من... امیدوارم این شروع خوبی برای جاودانه شدنت باشه...خودت خوب می دونی که حقته...تو از روز ازل جاودانه بودی وتا ابد در ذهن و یاد و خاطرِ من و همه ی کسانی که تورو می شناسن، جاوید خواهی ماند... و خاطره ات تا جاوید ِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد... ... ِ ت مبارک!! نوشته شده در پنجشنبه...
-
ذوق مرگ!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:43
کاش یه قدرتی داشتم که می تونستم از چشم ِهمه ی آدم های دنیا پنهانت کنم! اون وقت دیگه "مجبور" می شدی فقط مال من باشی! این جوری دیگه نه کسی تورو می دید که عاشقت بشه و نه کسی حتا صدات رو می شنید که در به در دنبال ِپیدا کردن صاحب ِصدا باشه و از پیدا کردنِ اسمت توی موتورهای سرچ از خوشحالی ذوق مرگ بشه! تو مسئولِ...
-
بازم احسااااااااان!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:43
نه جوجو!! این پست مال تو نیست! فقط اومدم بگم: همچنان چه می کنه این احسان خواجه امیری!! اگه آهنگ وبلاگم رو بشنوین حتمن با من هم عقیده می شین! نوشته شده در دوشنبه 12 اسفند1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب
-
و دیگر هیچ...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:43
این جا برای همیشه بسته شد...دیگه " تو" یی وجود نداره که من بخوام از "من، تو و دیگر هیچ" بگم! همه چیز شده "هیچ"...از "هیچ "هم کدوم آدم عاقل و غیر عاقلی هی میاد حرف بزنه؟! چشم!...دیگه این جا پستی نمی ذارم و چیزی نمی نویسم و "زر" هم نمی زنم! دیگه تورو هم اصلن نمی...
-
آغازی دوباره...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:42
سلام... این سلام نه به معنای آغاز دوباره ای برای وبلاگه...فقط برای اینه که دوستایی که اندازه ی دنیا برام ارزش دارن ازم خواستن کامنت دونی رو باز کنم...من هیچ وقت کاری از دستم برنیومده که براشون انجام بدم...نمی دونم این جا به چه دردی می خوره...ولی اگه باید باز باشه...من کامنت دونی رو باز می کنم... در مورد کسی که دیگه...
-
روز جهانی زن...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:42
۸ مارچ، روز جهانی زن، بر تمام بانوان فرشته خوی ِ سرزمینِ آریایی ام مبارک باد.... و.... **سهم من از این روز چه قدره؟ هان جوجو؟! مثل همه ی روزهای دیگه! نوشته شده در شنبه 17 اسفند1387ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب
-
باز گلِ ... جوونه زد!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:41
می ترسی؟ آخه چرا؟ از چی؟ از یه کلمه؟ خب آره حق داری...می دونی که من چه قدر رو کلمات حساسم! یادته روز اولی که خونه تون بودم یهو اون وسط برگشتی بهم گفتی" عشق من" و من که مطمئن بودم هنوز هیچی نشده تو عاشق من نشدی ازت خواستم دیگه هیچ وقت این کلمه رو تا وقتی مطمئن نشدی تکرار نکنی؟! تو هم که اصلن اهل تعارف نیستی...
-
بهارِ من!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:41
بهار هم داره میاد ...نمی دونم چرا اومدنش رو حس نمی کنم.اصلن حس نمی کنم که داره اتفاق نویی میفته! شاید چون 29 سال این اتفاق رو تجربه کردم! ولی می بینم اونایی که حتا 70 تا بهار رو دیدن از من مشتاق ترن! می دونی چرا هیچ حسی ندارم واسه بهار؟ چون تو برای من خودِ بهاری...بودن تو، وجود تو، لمس تو، و نفس کشیدن در هوای تو برام...
-
سوتی!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:41
نزدیک بود دیشب این وبلاگ با کل آرشیوش برای همیشه حذف بشه! یه اشتباه وحشتناک کردم و داشتم مجبور می شدم که این کارو بکنم! دیشب توی وبلاگی بودم که جوجو همیشه اونجاست و خودش هم پسووردش رو داره ...یه گوشم به هدفون بود و یه چشمم تویِ کامنتهایی که واسه خودم اومده بود و یه چشمم به جواب دادن به کامنتها و وبلاگهای آپ شده و یه...
-
ماهی ِ سفید ِ کوچولو!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:40
تا حالا دلت خواسته یه ماهی باشی؟! اونم یه ماهی کوچولوی رنگی که تا چشمِ یه پسر خوشگل مو طلایی ِچشم عسلی بهت می خوره دلش بخوادت و تو رو بخره و بندازه توی آکواریوم اتاقش؟! منم تا حالا دلم نخواسته بود ماهی باشم! ولی از وقتی که تو آکواریوم خریدی اونم بعد از ۱۸ بار که رفتیم آکواریوم های کل تهران رو گشتیم،دلم می خواد یه ماهی...
-
عادت می کنیم...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:40
بعد از مدتها خیلی بده که آدم بیاد و چیزایی بنویسه که اصلن دلش نمی خواد!! ولی چاره ای نیست که این حرفا و فکرها مثل خوره به جونم افتاده و الان 4 روزه که نمی تونم باهاش کنار بیام...اولش فکر کردم یه حس زودگذره...مثل همه ی احساس پوچی هایی که گاهی سراغم میومد و همه ی شک هایی که نسبت به تو پیدا می کردم و زود هم از بین می...
-
شب یلدا....
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:39
نبرد من همه با تاریکی ست برای این نبرد شمشیر نمی کشم چراغ می افروزم... "زرتشت" شب یلدای امسال هم گذشت و من حتی نتونستم از یلدا بنویسم!! آخه من همش شدم تو!! پرم از تو!! از عشق به تو و از نفس های تو...وقتی تو نباشی چه فرقی می کنه چله ی زمستون باشه یا چله ی تابستون؟ چه فرقی می کنه آجیل ِ شیرین بخورم یا شور؟ چه...
-
آن شراب مگر چند ساله بود؟...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:39
من سردم است من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم من سردم است و می دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند... فروغ فرخ زاد نمی بینی؟ نمی بینی که دستهام دور از گرمای دستات چه جوری یخ زده؟ نمی بینی که هیچ آتیشی نمی تونه گرمشون کنه؟ نمی...
-
دوستی یا وظیفه؟
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:38
واقعن نمی فهمم این حرفایی که هر چند وقت یه بار بعضی ها می نویسن چه معنایی داره! وقتی من 3 روز می شه که کامپیوترمو روشن هم نکردم چه طوری می توم به دیگران سر بزنم؟ ببینم آخه کی گفته رفتن به وبلاگ دیگرانی که میان برات کامنت می ذارن یه وظیفه است؟ من اینجارو درست کردم که هر کی دوست داره بیاد و پستهای منو بخونه.اگه کسی هم...
-
شب به خیر و موفق باشی!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:38
باز قاط زدم از نظر جسمی و طبق معمول به قسمت روحیم هم سرایت کرده! مثل همیشه تو هم از پس لرزه هاش در امون نموندی!! خوب چی کار کنم احتیاج داشتم به گیر دادن...تو هم انگار تنت می خاره ها! صاف توی همچین شبی که قبلن برات توضیح دادم چه قدر بهت احتیاج دارم ساعت ۱۲ اس.ام.اس شب به خیر می فرستی؟!! حالا همیشه تا ساعت ۲ شب بیست بار...
-
تولدی دیگر...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:36
چه قدر خوب بود اگه آدم می تونست دوباره متولد بشه و یه بار دیگه توی این دنیا زندگی کنه! چه قدر دلم می خواست جزو اونایی بودم که به تناسخ اعتقاد دارن! اون وقت فکر می کردم می تونم یه بار دیگه به دنیا بیام و همون جوری که دوست دارم زندگی کنم...یادم میاد یه بار یه جایی گفته بودم کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم! سر حرفم هستم...
-
جو عوض کنی!!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:36
برای عوض شدن جو غمگین و افسرده ی اینجا که از دل سرگردون و گنگ و گیجم سرچشمه می گیره ، با شجاعت تمام قبل از دِربی امروز اومدم بگم که: قرررررررررررررررررررررررمزته!! تا بعدش!! شاید مجبور شدم این پست رو حذفش کنم!! نوشته شده در جمعه 12 مهر1387ساعت 3 بعد از ظهر توسط آفتاب
-
هر خواستنی توانستن نیست!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:35
چرا اینجوریه؟!! چرا آدمیزاد اون قدر از خودش اراده نداره که یه نفر رو دوست نداشته باشه؟!! می خوام بدونم چرا این قدر سخته که علی رغم همه ی اختلافاتی که بین دوتا آدم وجود داره، اون دوتا آدم نمی تونن همدیگه رو فراموش کنن؟ یا نه، اصلن کمتر دوست داشته باشن؟ من که می دونم به درد تو نمی خورم! تو هم که می دونی به درد من نمی...
-
آلزایمر زود رس...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:35
تو با من چی کار کردی؟!! آلزایمر اونم در سن ۲۸ سالگی؟!! امروز ماشینو که داشتم پارک می کردم دم خونه ی استادم( استاد نقاشیم) زنگ زدی...با اینکه بهت گفته بودم امروزو بهم زنگ نزنی لا اقل! ولی مثل همیشه گوش نکردی! در تمام طول مدتِ پارکِ دوبل ِ یه دستی من توی اون سرازیری وحشتناک-که می دونی چه عذابیه واسم و اگه تو نبودی هیچ...
-
باز هم من و محسن چاوشی...!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:34
خیلی جالبه!! این که من سهمیه دارم از تو.!! کوپن دارم!! کارت سوخت دارم!! اگه بیشتر از یه حدی استفاده بکنم دیگه تموم می شه و باید صبر کنم تا ماه بعد...صبر...صبر... قبلنم یه بار گفته بودم از 5 شنبه ها و جمعه ها بیزارم نه؟! بازم می گم! از 5 شنبه ها بیزارم! از جمعه ها بیزارم!من عاشق 5 شنبه بودم! بهترین روز هفته بود برام!...
-
...leave me alone
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:33
تا حالا حتی نگفته که دلش واسم تاپ و توپ می کنه!!...فقط یه بار با دستش ادای ضربان قلب رو در آورد و وقتی من پرسیدم منظورش چیه بدون حتی یک کلمه حرف، با انگشتش به من اشاره کرد!! ببینم ابراز عشق این همه ناز و ادا داره؟! شما هم موافقین که دوسم نداره ...نه؟ خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون واسه گریه کردن و دیدن این دنیای...
-
رفیق روزهای ِخوب...رفیق خوبِ روزها...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:32
یادته بهت گفتم "یک لحظه...فقط یک لحظه به این فکر کن که من رو از دست دادی...یعنی رابطه مون تموم شده...مگه قبول نداری که بالاخره یه روز رابطه مون تموم می شه؟...خوب بذار حالا که من می خوام تمومش کنیم! نمی تونم همه ی عمرم رو در این خوف به سر ببرم که اون روز ممکنه فردا باشه! بیا یک لحظه فکر کن که دیگه با هم نیستیم تا...
-
نمایشگاه گل و گیاه!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:32
امروز جوجوی نازم منو برد یه جای خیلی خوشگل! نمایشگاه گل و گیاه!! به همه ی اونایی که توی تهران هستن واز هوای کثیف و خاموشی هاش حالشون داره به هم می خوره پیشنهاد می کنم حتمن یه سری به اونجا بزنن!...بوستان گفتگو خیابان 28 گیشا. مطمئن باشین حتی اگه اهل گل و گیاه هم نباشین لذت می برین. فقط یادتون باشه که ماشینتون رو کجا...
-
حرف های ناگفته...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:31
این متن رو واسه ی دوست عزیزی که به اسم "سلام" کامنت می ذاره برام نوشتم.ممنون می شم که همه ی اونهایی که تا حالا منو می خوندن این رو هم بخونن.چون احساس می کنم خیلی در حق جوجوم اجحاف شده این جا و توسط من!! عزیزم من می فهممت. و اصلن هم نظرم این نیست که داری حسودی می کنی! تو اصلن منو نمی شناسی پس بودن یا نبودن من...