تقدیر...

اسمشو تقدیر نذار

جدایی تقصیرِ تو بود

همیشه یکی کم میاد

این دفعه نوبتِ تو بود....

"شاهین ن.ج.ف.ی"

 

بهت زده م! متعجبم! پریشونم! دپرسم! از پشت خنجر خوردم! کلِ امروز از دماغم در اومد....باورم نمی شه!!!هیشکی باورش نمی شه...


فقط 1 هفته! فقط 1 هفته گذاشتمت به حال خودت! بعد از اون دعوا که هردومون قسم خوردیم کاری به هم نداشته باشیم، تو خوب روی قَسَمت موندی! الان جات تو بهشته حتمن نه؟!! متاسفم...از خودم حالم به هم می خوره که به خاطر یه برنامه ی از پیش تعیین شده مجبور شدم غرورم رو زیر پا بذارم و یه برنامه ی اجباری رو باهات هماهنگ کنم...کاش بی خیال شده بودم و بینِ جواب پس دادن به صاحب مهمونی و تحمل نگاه سنگین همکارام و منتِ تورو کشیدن، اولیشو انتخاب می کردم...

باورم نمی شه!!چه قدر همه چیز برات سریع و ساده و بدون درد و خون ریزی تموم شد!! اما اون قدرا هم که فکر می کنی ساده نبود برام...تا حالا قلبت زخمی شده؟ آها چرا، یادم اومد که شده! چند سال پیش با همون عشق قدیمی....و زخمشم هنوز مونده...نگو که نمونده! توی این 4 سال و اندی، جاشو به وضوح دیدم! ...

چه قدر جالب بود که تو دنبالِ بهانه می گشتی و من این بهانه رو دادم دستت! می بینی؟! مثِ همیشه نا خواسته طبقِ میلت رفتار کردم...

چه قدر خوبه پسرم! خوبه  که بزرگ شدی! خوبه که دیگه به مامان آفتابت احتیاجی نداری...خوبه که تونستی توی این یه هفته" راحت زندگیتو بکنی و آرامش داشته باشی و به زندگیت برسی و قدم اول رو برایِ پیدا کرنِ خودت برداری!!" اونم تنهایی! آفرین! می بینین؟!پسرم دیگه بزرگ شده! می بینین؟ می تونه راه بره، قدم برداره ، حرف بزنه،لباساشو خودش اتو کنه، حقشو از بقیه بگیره، واسه حقش بجنگه...کتاب بخره، شعر بخونه، حتا شعر بگه، داستان بنویسه، حتا فیلم بسازه، تدوین کنه...می بینین؟!.دیگه به مامان آفتابش نیازی نداره...آخه توی این یک هفته، یه مامان جدید پیدا کرده که هم مامانشه ، هم دوستش، هم معلمش، هم همراهش، هم همدمش...همه ی چیزایی که می خواست من با هم داشته باشمُ و نداشتم!حالا انگار توی یکی دیگه همه رو با هم پیدا کرده! من چه خام بودم که فکر می کردم آدمی نیست که پرفکت باشه! مثلِ این که بود و تو پیداش کردی...

نگو که نه! چون باور نمی کنم...چون تو دوروز هم نمی تونستی دوریموتحمل کنی...اما رکورد زدی با این یک هفته...امشبم که باهات خداحافظی کردم و گفتم "امروز برای این با هم بودیم که خداحافظی کنیم و خاطره ی خوبی از دوستیمون بمونه"، تایید کردی و گفتی:" این جوری واسه هردومون بهتره!!"و اون حرفای بالا در مورد آرامش و زندگی رو تحویلم دادی! گفتی" آفتاب مگه تو این یک هفته راحت نبودی، آرامش نداشتی، زندگی نکردی؟!!!"

چه جالب!! درد هم می کنه؟!!

گفتم" نه که تو نبودی؟!!!"

گفتی...

آخ...حتا نمی تونم بگم که چی گفتی...نمی تونم...

این خودت بودی؟ تویی که دوری منو واسه یه روز هم نمی تونستی تحمل کنی؟! توئی که همش ازم می خواستی واست شیرین کاری کنم و بگم "اِاِاِاِاِاِ مستشار،...تویی؟!!!"و ادای امریکایی ها رو در بیارم واست و بخندم و برقصم و بخونم و....

واقعن خودتی؟!

هرچی فکر می کنم،می بینم هفته وقت کمی بود واسه پیدا کردنِ یه نفر دیگه و جایگزین کردنش...ولی بیشتر که فکر می کنم، یادم میاد که 4 سال وقت داشتی! تو همیشه یه چندتا تهِ تهِ ذهنت داشتی که یه همچین روزایی به دردت بخورن...حتمن یکی از همکاراته، یکی از همونایی که همیشه زنگ می زد و تو می گفتی کاریه! هر وقت می رم تو فیس بوک یکیشونو پیدا می کنم، می گم خودشه!! همینه! یا یکی از همونایی که بعد از 10 سال، روز تولدت رو با اس ام اس و هزارتا تکنولوژیِ کوفتیِ دیگه تبریک می گفتن! یا شایدم یه آدم جدید، از همونایی که همیشه می گفتی خوشگلن و من بهت زده می شدم از این همه کج سلیقگی!!نمی دونم چرا این همه دوست دارم بدونم که کیه! اما هرکی هست،  باید قدش بلند باشه! امروز که نشستم توی ماشینت بعد از 1 هفته، صندلیِ ماشین خیلی عقب بود!

باشه عزیزم، امتحان خوبی بود این یک هفته دوری...و توبردی...مثلِ همیشه...اما یادت باشه که اصولِ بازی جوانمردانه رو رعایت نکردی...اما بی خیال! مهم برد و باختشه، مگه نه؟! مهم اینه که بازنده نباشی، حالا به هر قیمتی....این تئوریِ تو بود همیشه نه؟!! "هدف، وسیله را توجیه می کند!"

آره عزیزم! "این جوری واسه هردومون بهتره!!"

همیشه شاکی بودی که من مثلِ مامانا می مونم!!آره اعتراف می کنم که بیش از اون چیزی که لازم بود روت حساس بودم و می خواستم هیچ کس اذیتت کنه و نگاهِ چپ بهت نکنه و نخواد حقتو بگیره، می دونم مثلِ مامانا نگران بودم وقتی بارون میاد خیس نشی و سرما نخوری، پنجره ی اتاقت باز نمونده باشه، از خوردنِ گوجه سبز و چاقاله ی زیاد دل درد نگیری، جورابات رو به موقع عوض کنی، حوله ت رو آویزون کنی، اتاقت رو تمیز می کردم حتا...گردگیری می کردم..برات غذا درست می کردم....آره حق داری.هیچ دوست دختری این کارارو نمی کنه! این نقشِ ماماناس فقط....حتا الان از تصور این که در نبودِ من یکی از این بلاها سرت بیاد، قلبمو چنگ می زنه....

دوست دختر و شریک زندگی،باید خانم باشه و سرسنگین بشینه سر جاش و دست به سیاه و سفید نزنه و استه بره و آسته بیاد و بلند حرف نزنه و فحش نده و عفت کلام داشته باشه و سیاسی نباشه و از همه مهم تر،شاهین ن ج ف ی هم گوش نده!!...اما من نبودم...همیشه به من می گفتی تو مثلِ فروغ سبکسری!! و من لذت می بردم از اینم که یه چیزیم شبیهِ فروغه!

اما کاش حداقل منو یک هزارم اون قدری که مامانت رو دوست داری، دوست می داشتی...


آره بابایی...بچه ها همیشه وقتی که بزرگ می شن، می رن دنبالِ زندگیشون...

تو هم رفتی...

فقط یه چیزو یاد نگرفتی هیچ وقت...یاد نگرفتی از طرفِ خودت به جای یکی دیگه تصمیم نگیری و نسخه نپیچی:

این جوری واسه هردومون بهتره!

همیشه شاکی بودی که من ازت توقع زیاد و بی جا دارم! توقعِ قدر دونستن و مهربونی و در کنارم بودن موقع سختی و در به دری، اگه بی جا بود، شما ببخشید...

ببخش اگه بیش از حقت و بیش از ظرفیتت بهت توجه کردم، ببخش اگه مامان خوبی نبودم و دوست دخترِ خوبی نبودم و رفیقِ خوبی نبودم و هیچ چیزِ خوبی نبودم اصلن...ببخش اگه موزیکی که گوش می دادم رو دوست نداشتی، وزنم رو دوست نداشتی، قدم رو دوست نداشتی، سایزم رو دوست نداشتی، حرف زدن و لباس پوشیدن و ارتباط بر قرار کردنم رو هم دوست نداشتی...

بدرود

مامان آفتاب
نظرات 21 + ارسال نظر
امین شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:02 ق.ظ

:-?

آوا شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ق.ظ

ای بابا نازنینم باز که اینجا میدون جنگه...تا کی میخوای لحظه هات رو وقف این قضیه کنی؟زمان داره از دستت میره و تو متوجه نیستی داری با خودت چکار میکنی...اینهمه شکستن به صلاح تو نیست.بالفرضم که بعد اینها شما با هم ازدواج کنید...اینکه بدتره...تعهد اون به تو و توقع تو از اون بیشتر میشه و باز تو باید ببینی و تحمل کنی با این تفاوت که دیگه همیشه محکومی به اینکه خودت خواستی و اونو مجبور کردی به ادامه ای که نمیخواسته.ولش کن دیگه آفتاب،حتی مادرها هم وقتی بچه ای غذا نمیخواد رهاش میکنن تا وقتی که خودش گرسنه و پشیمون برگرده...به خدا داری راهو اشتباه میری.وقتی نمیتونی کاملا تو کادری که اون میخواد والبته نباید بگنجی چرا میخوای ادامه بدی؟که چی بشه؟که همیشه خلاف خودت حرکت کنی فقط بابت اینکه اونو داشته باشی؟اونوقت آفتابی بازم؟تکلیفت رو با خودت روشن کن...زمان رو هم فراموش نکن...تا حالاش هم خیلیش رو هدر دادی...
من منتظرتم عزیزم.

مری شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ق.ظ http://www.springawaken.blogfa.com

آفتاب جونم من با تمام وجودم آرزو میکنم که از این مرحله سالم رد شی.آفتابم تو رو خدا بتون...

یکی شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ

اگه بهت خیانت میکنه بذارش کنار

ممنون.اگه این کارو بکنه حتمن می ذارمش کنار! یعنی اصلن نمی ذاشتم به امروز بکشه! ولی کجای نوشته ام این معنیو می داد که اون بهم خیانت می کنه؟ اتفاقن من خیلی دلم می خواد با چند تا دختر دیگه دوست بشه تا ببینه من براش چی بودم و بقیه چی هستن و چی ازش می خوان.اون وقت قدر منو تازه می فهمه.ولی متاسفانه اون دوساله که با هیشکی جز من نبوده و فقط در حد همکارای روزانه و سلام علیک و مسایل کاری با دخترا در تماس بوده.واسه همینه که فکر می کنه بقیه دخترا فرشته ن!!!

چپ دست شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ

وای افتاب نازم چقدر دلم گرفت از این پست بغض داره خفم میکنه چرا همه به جدایی میرسن اونم با این وضع کاش ادما بتونن قدر همو بدونن افسوس چقدر خوشحالم کردی که بعد مدتها اومدی وبم دوستت دارم تورو خدا سعی کن آروم باشی میدونم چقدر سخته طرف آدم احساست ادمو نبینه هو یهو به همه چی پشت کنه.

nazi یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ http://asali-n.blogfa.com

aftab...to ham moteasefane abanii.toham nemitoni del bekani.to ham nemitoni hamechio bezario beri...

نمیدونم یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ http://2267.blogfa.com

آفتابم

بغض

فقط بغض شده حاصل خوندن قلمت بعد از این همه مدت!‌

[ بدون نام ] یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://www.chibegam88.blogfa.com

افتاب قلبم درد گرفت
بیا بگو فکرت اشتباه بود
بیا بگو همه جی مثه روزه اوله
این رسمش نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!
لعنت به رسم دنیا
من همیشه میخونمت خیلی وقته

نگار دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:52 ب.ظ

فکر نمیکنی شاید طرف خسته شده
و مامان ها فقط بکن نکن به بچه ها میگن
اما پسر ها بعد از مامان یه هم دل می خوان
حرفای تو قشنگ بود باید حرف های اون رو هم شنید
راستی می دونی چرا پسرا مامان نمیخوان؟
چون مامانا تا آخر عمرشونم پسر اگر 50 سالشم بشه باز بچه است و باورش نمیکنن

آوا سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ق.ظ

اگه بنظرت حق با اونه،میخوای چیکار کنی؟
منکه گیج شدم.
حالا صلح و صفا برقراره یا نه؟

نمیدونم سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ http://2267/blogfa.com

هر کسی جز من هم همین احساس رو داره با خوندنت

شک ندارم

مهاجر سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام آفتاب نازنین
نتیجه زندگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم ، قلب هایی است که جذب می کنیم. کسی که قلب عزیران خود را می رنجاند دارایی های خود را فنا می کند.

فاطمه سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام آفتاب جان
من پیشت اومدم منتها فکر میکنم فرمواش کردم اسممو بذارم
من از اینکه وت جواب کامنت منو ندادی تعجب کردم

گلکسی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ق.ظ

سلام عزیزم
خوبی افتاب جان؟
من کامنت گذاشتم ولی دیدم نیست اینجا مهم نیست بازم میذارم
خوبی
خوشحالم از نوشتن دوباره اینجا
کلی سر زدم تا اومدی...وقتی اینجوری مینویسی میفهمم هنوز همون افتابی...دوس دارم نوشته هات رو
من اگه الان چیزی بگم شاید تو عصبی تر بشی یا بگی چیزی نمیدونی...ولی من کلی میگم بهت...بعضی موقعه ها رفتن با یکی دیگه از روی بی اهمیت بودن عشق فبلی نیست...از روی لج بازی و غروره..فکر نکن اگه چوجو رفته یعنی تو اصن واسش مهم نیستی....برعکس...وقتی عکس العملش با تو مثل بقیه نیس...پس بدون شخص تو هم واسش مثل بقیه نیست...جوجوی تو اخلاقش مثل یکی از دوستای منه...از اخلاق منفی احساسشو بروز میده..و هر چقدر این اخلاق منفی باشه بدون دوس داشتنش بیشتره..باور کن

مهاجر پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.mohajer5531.blogfa.com/

بهار خانوم پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ

سلام افتاب همیشه مهربون
شاید به عنوان خواننده ی خاموشت حق ندارم چیزی در مورد پستی که کامنتدونی نداشت بگم اما میدونی...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه
حتی وقتی سالهل بعد توی بغل کسی دیگه هستی باز هم بی قرار اغوش اونی....
ببین خودتو
ببین چه جوری ته دلت بی قراری اقاهه رو میکنی؟
عشق اول خاصیتش اینه...
شاید اولین نفر عاشق اول نشه...
شاید هزارمین نفر بشه عشق اول....!

نگار پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ

مطمئن هستی که اون به یادت نیست و براش مهم نیستی!!! .تا حالا کسی و به خاطر اینکه دوستش داری رها کردی؟
شما ها بیشتر با هم کل کل میکردین تا دوستی اینو از متن هات برداشت کردم شاید برداشت من غلطه!

چپ دست جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ب.ظ

رحیم افشنگ جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
چی گم والا
من از دست شما دوتا خسته شدم
نه انگار باید خودم دست به کار بشم
شاید اینجوری بهترباشه

! جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ب.ظ

maskhare kardi khodeto!

شایدم تورو!!!!

عسل جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ http://lonelyisland

وای آفتاب بینتون شکر آب شده؟ آخه چرا؟ چی شد؟ شما که خوب بودین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد