وقتی تو مهربان باشی، دنیای مهربانی داریم...

تو یکی از کتاب های عزیز نسین یه جمله ی جالب خونده بودم که هنوز یادمه! می گفت" یارو مدیر ساختمون مثل این دولت های رو به زوال هی از ساکنین رای اعتماد می خواد!!"

شاید همین باشه حال من هم!!هی می خوام بشنوم که دوسم داری!!...می خوام ببینم که در مقابل رفتنم و از دست دادنم مقاومت می کنی...

امشب بعد از اینکه باز تلفن و اس.ام.اس هات رو جواب ندادم ساعت ۹ زنگ زدی و گفتی" دم خونه م! بیا!! افتخار بده شام بریم بیرون! "

باورم نمی شد که بعد از اون حرفای تند و تیز من، بازهم اومده باشی دنبالم...

بهت گفتم: "فکر می کنی از اون دخترام که با یه شام خر بشم؟!!"

خیلی حرف زشتی بود...می دونم...خیلی ماهی که نشنیده گرفتی...

چه قدر تو راه درکه دستم رو بوسیدی و من چه قدر پس کشیدمش!گفتی "من فقط دست دونفر رو تو دنیا می بوسم! تو و مادرم!!" چرا فکر کردم داری خرم می کنی؟!!

 چه قدر برام توضیح دادی که" این شغل منه آفتاب! تازه اون خانمه ۵۰ سالش بود! من که نمی تونم بیوگرافی همه ی همکارامو بهت بگم تا خیالت راحت بشه!! آخه چرا نمی فهمی که دوستت دارم؟!!"

گفتی" اگه دلت برام تنگ شده بود چرا خودت نیومدی دنبالم که بریم بیرون یا منو ببینی؟!

گفتم" فکر کنم شما دوست پسر من هستی ها! دختر که نمی ره دنبال پسر!! مثل این که این دخترها زیادی لوست کردن!!"

گفتی "اصلن تو فکر کن دل من تنگ نشده! تو که دلتنگ بودی چرا این قدر نامهربون بودی؟!"

گفتم "چرا نمی فهمی؟ حرف من این نیست که دلم برات تنگ شده بود! حرفم اینه که چرا دل تو برام تنگ نمی شه!! "

گفتی" آفتابم! وقتی ذهنم درگیره و حوصله ی خودم رو هم ندارم ، دوست ندارم تورو هم درگیر کنم...این هفته خیلی از نظر کاری و ذهنی درگیر بودم..."

چرا نمی فهمی که نمی خوام فقط رفیق شادی هات باشم؟!! چرا نمی فهمی دوست دارم وقتی از سنگینی کار و درگیری ذهنی نمی تونی سر پا بایستی، به من تکیه کنی...به شونه های من...من که همیشه آماده م که تکیه گاهت بشم...چرا به من تکیه نمی کنی؟ چرا فکر می کنی این قدر ظریفم که می شکنم اگه بهم تکیه کنی؟...چرا فکر می کنی ندیدنت برام بهتره تا شنیدن درد و دلهات و نگرانی هات و درگیری های ذهنیت؟ به خدا نیست! به خدا این جوری می شکنم!...با ندیدنت...با درد و دل نکردنت...

واااای...چه قدر دوستت دارم...چه قدر هنوز داغی لبهات رو رو دستهام حس می کنم...همون نقطه که تف تفیش کردی و دوباره خودت پاکش کردی! چه قدر هنوز نوازش انگشتهات رو روی دستم رو حس می کنم! چه قدر هنوز اون قسمت دستم که نوازشش کردی تمام راه، یه جورایی باهام حرف می زنه!چه قدر صدای آسمونیت که سر شام خندیدی و گفتی "عاشق همین دیوونه بازی هاتم" بهم آرامش می ده! چه قدر دلم برات سوخت اون وقتی که سرتو رو به آسمون گرفتی و گفتی "خدایا، متشکرم که به من صبر ایوب دادی و یه دوست دختر ملوس و عاشق و دیوونه و دوست داشتنی!"

 چه قدر هنوز احساس می کنم عاشقتم! چه قدر هنوز دلم می خواد درآغوشت بگیرم و خاطره ی این عذاب ۱ هفته ا ی رو توی سینه ات فراموش کنم...

 

نوشته شده در جمعه 21 تیر1387ساعت 3 قبل از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد