-
من آدم نمی شم؟!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:27
این دو پست بنا بر دلایل امنیتی و احتمال لو رفتن وبلاگ حذف می شود!!!... نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 11 قبل از ظهر 98 پرتو سه شنبه 20 شهریور1386
-
دو اعتراض در یک پست!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:25
این پست رو نوشتم تا اعتراضم رو نسبت به اونایی که واسه عشق هر حد و مرزی دلشون می خواد مشخص می کنن اظهار کنم! بعضی ها می گن من اگه جای تو بودم چون جوجو از تو کوچیکتره و بهت خیانت می کنه و دلتو می شکونه ولش می کردم!! مطمئن هستم که چون جای من نیستین اینو می گین!!جوجوی من اینجوریام که شما می گین نیست... می دونم تقصیر خودمه...
-
برای تو...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:24
با احترام به شاملوی بزرگ این شعر بزرگ را به تو تقدیم می کنم...عشق بزرگ!! من و تو یکی دهانیم که با همه ی صدایش به زیباتر سرودی خواناست. من و تو یکی دیدگانیم که دنیا را هر دم در منظر خویش تازه تر می سازد. نفرتی از هر آنچه بازمان دارد از هرچه محصورمان کند از هر آنچه واداردمان که به دنبال بنگریم، دستی که خطی گستاخ به باطل...
-
I should be glad of another death...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:22
تا حالا تجربه کردی آشتی بعد از یه دعوای جانانه و سخت و جدی که فکر می کنی دیگه بعدش همه چیز تمومه چه حاااااااااااااااااالی میده؟!!انگار که دوباره متولد شده باشی!!و این فرصتو بهت داده باشن که اشتباهات گذشته تو تو این تولد دوباره تکرار نکنی...چه حس دلنشینیه جوجوی نازنینم!!... خوشحالم که با هم تجربه اش می کنیم...ولی...
-
تو...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:19
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 می دونم قول دادم زود تر بخوابم تا بیام تو خوابت...فقط اومدم بگم: وااااای که چه انرژی ای بهم می دی تو جوجه طلایی نازنینم!! حتی دیدنت واسه نیم ساعت توی یه دل و جیگرکی پر دود بعد از ۱ هفته...!! دوستت دارم و به خاطر این حس شگفت انگیزی که امشب بهم دادی ازت...
-
وقتی در آسمان عشق دروغ وزیدن می گیرد...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:18
خیلی جالبه!!مثل اینکه خوشیهای من و این دنیا خیلی زود گذره!!آخه چرااااا؟ امروزاز 12 تا 4 استخر بودم .ساعت 4 که گوشیمو روشن کردم sms زده بودی که !! call me honey ساعتِش مال سه ساعت و نیم پیش بود..خیلی عجیب بود...تو این موقع سر کاری و امکان نداره از اونجا بتونی بهم زنگ بزنه...کنجکاو شدم...یعنی چیکارم داشتی؟ .بهت زنگ زدم...
-
آفتاب تا شنبه بر نمی گرده!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:16
واااای جوجوی نازنینم آخه من چرا این طوری شدم؟!...من که عاشق مسافرت بودم...عاشق شمال بودم...هر سال لحظه شماری می کردم واسه شمال و دریاش و نسیم خنکی که کنار دریا به مهربانی یک مادر گونه هامو نوازش می کرد...از وقتی با تو آشنا شدم، یعنی از شهریور پارسال هر دوباری که مسافرت رفتم یه حس عجیب دلتنگی لحظه به لحظه همراهم...
-
برگشتم!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:12
جوجوی نازنینم من برگشتم... عزیز دلم جات خیلی خالی بود...کنار دریا...وقتی زیر آفتاب قدم می زدم...توی جنگل...واااای که حتی 1 ثانیه اون صورت شیرین و دوست داشتنیت با اون چشمهای خوش رنگت که رنگ دریاست از جلوی چشمهام دور نمی شد... برات نوشتم که: وقتی به دریا نگاه می کنم یاد چشمهات میفتم و وقتی به شالیزار توی باد نگاه می کنم...
-
به تو...به مناسبت 1 سال زیبای با هم بودن...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:09
چشمهایت با من سخن می گویند... لبهات مرا می نگرند و صدات لمس می کند تک تک سلولهایم را... دستهات مرا به نام صدا می زنند و گوشهایت که تداعی می کنند عشق و شهوت را برایم... وجودم رنگین از هوای اطلسی هاست آن گاه که در وجودت غرق می شود... نازنین! تو با ادراک پنجگانه ام چه کرده ای؟!! نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 3 بعد از ظهر...
-
چرااااااااااااا؟
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:07
همه می گن چرا به روز نیستی!! زود باش دیگه!! پس کجایی؟ آپ کن!!یالله!! هیچ کس نمی دونه که دیگه خسته شدم از بس اومدم اینجا از خیانتهای تو نوشتم... خسته شدم از بس از این و اون پرسیدم باید چی کار کنم...دیگه چه فایده داره تعریف کنم دوباره و از خیانت جدیدت بگم؟...همه به من می گن باید چی کار کنم...ولی مساله اینجاست که مشکل من...
-
یه اشتباه کوچولو...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:05
باید همه چیز رو خلاصه کنم ...الان مسافرتم...یه مسافرت اجباری که هیچ دلم نمی خواست برم، ولی به هر حال هیچ کاریش نمی شد کرد...فقط بذار بگم که دوباره دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی!! یه کلک تازه سوار کردم!! بهت باید می گفتم که می دونم با دخترها نوت و پیعام بازی می کنی و من خر نیستم! گفتم برام یه میل مشکوک اومده که تمام...
-
شعری برایِ تو...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:56
کجایِ قصه بودی که این همه سال خبری از تو نبود؟ از کجا معلوم... نیامده به خوابِ دیگری نروی؟ فردا هم که هیچ پیدا نیست با که و کجا... در کدام صحنه یِ این نمایشِ خیمه شب بازی؟ عیب از تو نیست تقصیرِ نویسنده یِ این داستانِ کوتاه است که تورا لا به لایِ قصه از یاد برد کتاب را می بندم تا تو از من نگریزی همین صفحه جایِ خوبی...
-
بچه ها متشکریم!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:54
وااای بچه ها از همتون ممنونم...من تقریبن اگه دوباره یه مشکلِ جدید پیش نیاد مشکلِ آهنگم حل شده!! واقعن نمی دونم چه طوری باید ازتون تشکر کنم...فقط می گم که خیلی دوستون دارم...گاهی وقتا که از خودم و از دنیا و از آدماش خسته می شم و این همه جنگ و فاجعه رو تو تلویزیون و اخبار می بینم و می شنوم فکر می کنم یعنی هستن هنوز...
-
عشقِ ملوسم، مرررسی !!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:53
وااااااااااااای من امروووووز تصادف کردم !! داشتم از کلاس میومدم که عقشم زنگ زد و گفت بیا یوسف آباد شام بخوریم...من زود تر رسیدم... پارک کردم تا برسه...بعد زد به سرم برم جلو تر اونورِ خیابون پارک کنم...همه جارو نگاه کردم...تا اومدم دور بزنم یه پرایده از کوچه عقبی پیچید و پشتم سبز شد.شانس آوردم پامو سریع گذاشتم رو...
-
پائولو کوئیلو
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:49
"تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است.همه جیز تنها یک چیز است و هنگامی که آرزوی چیزی را داری سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی." این مطلب به هیچ وجه عشقی نیست و هیچ ربطی به جوجوم نداره!! اگه کسی هم حوصله نداشت بخونتش من ناراحت نمی شم. این پست رو واسه دفاع از کسی یا...
-
آپ!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:47
واقعن شرم آوره!! آدم وبلاگ داشته باشه و ا هفته آپ نکنه!! اما اگه میدونستین تو این 1 هفته جه بلایی سرم اومده بهم حق می دادین...خوب باید همه چیز رو خلاصه بگم چون الان مسافرت هستم و تا جمعه هم بر نمی گردم اینجا هم باید بیام کافی نت واسه همین تا جمعه نمی تونم آپ کنم.... بالاخره ماشینمو صحیح و سالم تحویل گرفتم. ولی دلیل...
-
خواب آخر...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:46
وااااااااااای بچه ها!!! این سی دی جدید عصار رو (البته زیاد هم جدید نیست، منظورم آخرین سی دی شه) اگه تا حالا نشنیدین نصف عمرتون بر فناست!! این آهنگ جدید وبلاگم یکی از بهترین آهنگهای همین سی دی یه...و یکی از بهترین آهنگ های عاشقونه ایه که تا حالا شنیدم..موزیک که حرف نداره و توسط ارکستر سمفونیک لندن به رهبری شهداد روحانی...
-
جوابیه
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 20:41
دوستان عزیز...یکی از نظراتی که به طور خصوصی برام فرستاده شده رو میذارم تو این پستم و از همتون می خوام که لطف کنین و نظرتونو بگین فقط وقتی بیاین و اینها رو بخونین که حوصله دارین و به طور کامل میتونین این پست رو بخونین...وگرنه من اصلن ناراحت نمیشم...فقط دوست دارم همه رو کامل بخونین و بعد نظر بدین.ممنونم!...نمیخواستم این...
-
رای اکثریت!!
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 10:55
به علت استقبال گسترده ی دوستان از قالب وبلاگ، قالب جدید در مدت کوتاهی در خدمت شما خواهد بود! بابا چه گیری دادین به قالب آخه شما بچه ها!! خوب من قالب مداد رنگی دوست دارم!! پس چرا خودم می تونم بخونم همه روراحت؟!!
-
بازگشت آفتاب!!
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:51
سلام!! من برگشتم...با یه وبلاگ و با یه خونه ی جدید...دلم برای همه تون بی نهایت تنگ شده بود...آدرس خیلی از بچه هارو ندارم.امیدوارم با کمک شما بتونم پیداشون کنم...فعلن دارم آرشیو قبلیمو وارد می کنم و از اونجایی که هنوز تمدن به این نقطه از شهر تهران صادر نشده با این سرعت اینترنت فکر کنم یک هفته ای طول بکشه تا همه ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:41
دیشب بعد از نوشتنِ اون پست ساعتِ ۴ که با یه دیازپام خوابم برد،صبح با این اس.ام.اسِ شوکه کننده ات از خواب بیدار شدم: " قربونِ اون خنده هایِ خوشگلت برم الهی من ملوسکم"!!!! تو حالت خوبه؟ خواب نما شدی نکنه؟ من که باورم نمی شه!!موضوع چیه؟!!
-
ای کاش...
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:39
نمی دونم چی بنویسم...دیگه خداییش کم آوردم... اصلن نمی دونم اینا رو باید بنویسم یا نه؟ نمی خوام هی بیام اینجا و بگم حالم بده...نمی خوام هی این جمله یِ لعنتی رو تکرارش کنم...اما به خدا حالم خیلی بده.. .کاش هیچ وقت این اینترنتِ لعنتی اختراع نمی شد ...کاش اون villagehub.com لعنتی رو نمی ساختن که من خیلی اتفاقی بیام اونجا...
-
من و این دل...
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:36
تو این چند روز روزایِ سختی رو گذروندم...چقدر سخته بخوای تصمیمی بگیری و کاری رو انجام بدی ولی این دلِ لعنتی ِلجبازِ سر کشت باهات همپا نباشه و هی سنگ بندازه جلویِ پات...ولی خوب می دونی، دیگه کم کم دارم یاد می گیرم بهش بی توجهی کنم و به حرفاش گوش ندم...هی بهش میگم خوب من و اون که آینده ای با هم نداریم...اون راست...
-
با تو...
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:33
به یادت که می آورم...نه... به یادم که می آیی،فرشته ای با بالهایِ سپیدِ شکننده ای... چوبِ ستاره نشانت را به طرفم می گیری و از آسمان صدها ستاره بر سرم می ریزد...من لبخند می زنم و نگاهت می کنم...و نگاهت به من می گوید:"الان موقعشه."!!...و من سوار بر بالهایِ ظریفِ سپیدت، دستانم را بر گردنت حلقه می کنم و با تو در...
-
به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:25
دیگه همه چیز تموم شد...تو این 2 روز که نیومدم حالم خیلی بد بود...الانم نمی تونم تایپ کنم...ضعفِ شدیدی دارم...2 روزه که هیچی نخوردم...همش حال تهوع و دلشوره دارم...مثلِ وقتایی که یه امتحانِ خفن داری و هیچی بلد نیستی... از خونتون که اومدم، واست غذا درست کردم و آوردم دمِ خونتون...با این که تنها بودی حتی تعارف هم نکردی که...