در سوگِ شکوفه ها...

این قدر حالم بده و  متنفرم از خودم و این دنیا و آدماش و همه ی اونایی که حتا توی  100 سالگی هم دست از کشت و کشتار سر ِ قدرت و پول و مقام بر نمی دارن ، که گاهی وقتا تعجب می کنم چرا و چه جوری من هنوز زنده م...وقتی یادم میاد که یکسال پیش هنوز این بچه ها-دوستامون، برادرها و خواهرامون- زنده بودن و این همه آرزو واسه آینده شون داشتن،و الان جسمشون هم حتا زیر خاک نمونده و پوسیده و از بین رفته، از خودم بی زار می شم...و بیشتر از خودم، از اون آشغالایی که اسم خودشون رو گذاشتن "انسان" و این کارو با همه ی اونا و با ما کردن...روز انتقام می رسه ...اما نمی دونم چند وقتِ دیگه...

چیزی برای گفتن ندارم.حس و حال این روزای من رو، هیچ کس مثل شاملوی عزیز نمی تونه بیان کنه.پس بسنده می کنم به کلام زیبای بامداد.


عاشقان

سرشکسته گذشتند،
شرم‌سارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

 

و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

 

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
        بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
                                نگونسار
                                           بر نیزه‌هایشان.

 

 

تو را چه سود
                 فخر به فلک بَر
                                    فروختن
هنگامی که
               هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
                به داس سخن گفته‌ای.

 

آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
     از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
                         هرگز
باور نداشتی.

 

 

فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
                                  بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغ‌دارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
                      سر برنگرفته‌اند...


شاملوی بزرگ

کلامِ آخر...

آقای جوجو خان !

اومدم چندتا مورد رو روشن کنم...

می دونی که جرات ندارم این حرفا رو به خودت بزنم تا دوباره یه بحث بی سرانجام مثل بحث هایی که از اول این ۴ سال کذایی داشتیم راه بیفته...به چند دلیل: یکی این که نمی خوام با مطرح کردن این بحث و مجبور شدن تو به توضیح و توجیه خودت ،وقتت رو تلف کنم و انرژیتو که می تونی صرف کارای مثبت کنی بگیرم و نتونی به کارهای سازنده و شغل و آینده و پیشرفتت برسی! دوم این که نمی خوام اعصاب خودم رو از این بیشتر خورد کنم و تو برام دلایلی بیاری( تازه اگه حالشو داشتی!) و من هم مثل همیشه اون دلایل برام خنده دارباشه و هیچ فرقی هم به حالم نکنه!

برای همین اونا رو این جا می نویسم تا یه کمی با خودم غر زده باشم...از همون غرهایی که تو یا هیچ وقت حاضر به شنیدنش نبودی و یا اگه به اجبار مجبور شدی بشنوی، تا همیشه بهم تیکه بندازی که تو همش غر می زنی و بد اخلاقی و نق می زنی!دوست ندارم دوباره بشنوم که" تو مانع پیشرفت منی با این حرفات! چون نمی ذاری روی کارم متمرکز باشم!"دوباره نمی خوام بشنوم که" ساناز به من آرامش می داد و من در کنارش آرامش داشتم"!

خیلی خوشم میاد از این دخترای با سیاست که جوری رفتار می کنن قبل از ازدواج که طرف فکر می کنه اون یه فرشته ی معصومه و تازه بعد از ازدواج می فهمن چه کلاه گشادی سرشون رفته!چون اون ادا اصولای فرشته وار فقط سیاست بوده و بس! همون چیزی که من ازش توی عشق متنفرم...سیاست!

شادی من اشتباه می کنم! شاید باید اون قدر خودمو سانسور می کردم که الان این حرفو بهم نزنی...

اولین مورد اینه که من هنوز گوشام اون قدر دراز نشده! و تو رو هم خوب می شناسم! می دونم که از وقتی اون دختره بهت گفته داره ازدواج می کنه دل توی دلت نیست و از همون اولش هم باور نکردی و نمی خوای هم باور کنی...و می دونم حاضری هر کاری بکنی که لا اقل عکس طرف رو ببنی! خوب به این می گن حس کنجکاوی  از نظر تو! نه؟!

اون شب رو یادته  که برای اولین بار رفتیم توی فیس بوکِ من و تو ازم خواستی اسمش رو سرچ کنم و منم این کارو کردم و تو اون قدر منو گیج کردی و من نفهمیدم بالاخره این همون دختره یا نه؟( تا مجبور شدم خودم براش یه یادداشت بذارم و یه جوری با اطلاعاتی که ازش داشتم ازش حرف بکشم و بفهمم که بعله! این صورتِ یخ و بی احساسی که من دارم می بینم ، همونیه که تمام هوش و حواس تورو برده از 6 سال پیش به این ور!!)

یادته بعدش که دعوامون شد و تو گفتی فقط حس کنجکاوی بوده و دلم می خواسته بدونم الان چه شکلی شده و داره چی کار می کنه؟!!یادته گفتی مثل همه ی دوست دخترای قبلیم که جالبه بدونم الان دارن چی کار می کنن؟!

یادته بهت گفتم اگه  این جوریه چرا هیچ سراغی از اونا نگرفتی و مستقیم رفتی سراغ این یه نفر؟!! یادته بهت گفتم" اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا جام مرا بشکست لیلی؟!!"

خوب!! معلومه خوب یادت مونده بود!! چون این بار یه تریک عالی زدی! خوشم اومد! اول گفتی بریم "آنیتا" رو ببینیم و رفتیم عکساشو دیدیم! و بعدش گفتی حالا بریم "ساناز" رو هم ببینیم!!آفرین پسرم! خیلی خوب جلوی خودتو گرفتی که مستقیم نری سراغ عشقت و دوباره سوتی ندی!

وقتی صفحه ی  "ساناز" رو باز کردم، پرسیدم اینه؟ و تو فریاد زدی: بععععله!!!

با خنده گفتم "چرا داد می زنی حالا!! خودتو کنترل کن!!"

وای جوجو تو شاهکاری ! هیچ وقت نتونستی احساساتت رو در برابر این آدم، پنهان کنی! با این که استاد درون گرایی هستی ولی در این یه مورد خیلی باید بیشتر تمرین کنی!!  احساس کردم اگه الان صفحه رو نبندم قلبت از دهنت میاد بیرون!! صدای تاپ تاپش رو به وضوح می شنیدم!!

چه قدر خودوم کنترل کردم که هیچی نگم و شبش همش به شوخی ازت می پرسیدم: "خوبی؟ ناراحت نیستی؟!!"

و تو می خندیدی و به من می گفتی " تو دیوانه ای"!!

آره من دیوونه م و اگه بدونی که دوباره فرداش خودم رفتم توی فیس بوک و عکسشو سیو کردم و از صبح تا شب دارم نگاش می کنم که بفهمم چیِ این دختراین قدر تورو جذب کرده که بعداز 6 سال هنوز این قدر برات جالبه، می فهمی که خیلی دیوونه ترم!

بگذریم..شاید ندونی که چه شبهایی برام ساختی توی این چند شب بعد از دیدن دوباره ی این عکس!! آخه تو واقعن چی فکر می کنی؟! واقعن تو یه دوست پسر نداری که از اونا بخوای این حس کنجکاویتو ارضا کنن و با پروفایل اونا بری دنبال عشق قدیمیت بگردی؟!!

و در آخر، باید بگم این بازی جدیدت برای حذف من از زندگیت خوب جواب داده! این که به من در مقام درد و دل می گی " از زندگیم راضی نیستم!این جا اون جایی نیست که من باید باشم..من دوست دارم برم ایران رو بگردم...دوست دارم برم دنبال کار و آینده و شغل و بیزنس و .این چیزا!! ولی همه ی زندگیم داره می گذره به آفتاب و آفتاب و وقت تلف کردن!!

باورم نمی شد این حرفا رو تو داری می زنی!!

ببین پسرم! لازم نیست به همه ی زبون های مختلف و زنده و مرده ی دنیا به من بفهمونی تاریخ مصرفم برات تموم شده! من خودم اینو به خوبی حس می کنم و می فهمم! برای همینه که حتا وقتی زنگ هم می زنی سعی می کنم به 1 دقیقه نرسیده تموم کنم صحبت رو..باور کن این جوری برای هر دومون بهتره...مثل قبلنا قهر نمی کنم که اصلن جواب ندم تلفن رو ...فقط در حدی که لازم باشه با هم صحبت می کنیم و دیگه هم از بیرون رفتن و قرار و وقت تلف کردن خبری نیست... تو راست می گی.می تونی وقتت رو صرف چیزای با ارزش تری کنی.مثلن می تونی توی فیس بوک دنبال عکس و نامزدِعشقت بگردی و یا ظهرها که از خواب بیدار می شی، 8 ساعت متوالی از وقتت رو به دیدن تلویزیون جمهوری اسلامی ایران و تمام برنامه هایی که به جز خودت بیننده ی دیگه ای نداره بگذرونی یا با دوستها و همکارات  بری مسافرت یا ساعت ها رو پای اینترنت بگذرونی...

متاسفم که 4 سال تمام جلوی پیشرفتت رو گرفتم و وقتت رو تلف کردم...

اون 4 سال رو نمی شه برگردوند...فقط می تونم بگم متاسفم و قول می دم دیگه تکرار نشه..

به امید روزهای خوب و پر از موفقیت در زندگیِ شغلی و کاری و همین طور در زندگی خصوصیت...بدونِ آفتابی که روزهای طلاییتو به شب تبدیل کنه...


* تمامی اسم ها مجازی می باشد!!