کاش اینجا بودی...

واااای که چه می کنه با این دلِ من این احسانِ خواجه امیری!! هر جا که باشم و مشغول هر کاری که باشم(تاکید می کنم هرکاری!!) وقتی صداشو می شنوم مثل ماری می مونم که صدای نی ِ مرتاضشو می شنوه!! عین برق گرفته ها خشکم می زنه و حتا پنجره ی اتاقم که همیشه توی زمستون و تابستون شیش دانگ بازه رو می بندم که بهتر بتونم صداشو بشنوم!! همسایه ها چی می کشن از دستِ من وقتی این سریاله که نمی دونم اسمش چیه شروع می شه یا تموم می شه!! اول و آخرِ سریال کنترل به دست زل می زنم به تلویزیون!! کاش سریالش یه کمی قابل تحمل بود که لا اقل می شد دیدش!! لا اقل واسه سریال شبکه یک می خوند اینو!!
چند وقت پیش سی دی تصویری کنسرت پارسالشو خریدم و از اون شب تا حالا همش می بینمش و همش دارم به خودم فحش می دم که چه طور پارسال احسان 7 شب متوالی توی تالار کشوری -که من و جوجو اتفاقن زیاد مسیرمون به اونجا می خوره-کنسرت داشت و ما حتی نفهمیدیم!!! باورم نمی شه!! من که کلی روزنامه و مجله می خونم!! از نوع غیر زردش!! جوجو هم که صبح تا شب توی جام جم می ره و میاد! پس چی شده که ما نفهمیدیم؟هااااان؟
سی دی رو دادم به جوجو که ببینه...انگار بچه مو ازم گرفتن!

گفت برام رایتش کن !!

 منم گفتم من عمرن همچین کاری نمی کنم!! 1500تومن که بیشتر نیست می خرمش برات!

گفت نه بده خودم رایت می کنم!
 بی فرهنگ!!( به خودشم اینو گفتم!! فکر نکنین پشت سرش می گم!!)
داشتم فکر می کردم اگه روزی روزگاری جوجو وارد زندگی من نمی شد، احسان تنها مردی بود که می تونستم بهش فکر کنم!! دیروزم تا جوجو سی دی رو از توی ماشین برداشت و من دوباره چشمم بهش خورد خیلی ناخود آگاه گفتم ای جااان!! باید می بودین و قیافه اش رو می دیدین!! آنچنان نگاه چپ چپی بهم انداخت که انگار حالا من چی گفتم! بعدشم بهم گفت ای بی ناموس ِ بی حیااا!!
جالب اینجاست که نه قیافه ی این طرف از اون نوعیه که من دوست داشته باشم نه چیزِ دیگه اش!! فقط صداشه که منو می کشه!! اصلن نمی دونم چرا من در مقابل ِ صدا این قدر ضعف دارم!! جوجو هم روز اول با صداش مخمو زد و اینجوری عاشقم کرد!( الهی من فدای اون صدای مخملیِ آسمونیِ گرم و شیرینت بشم...)
از بچگی هم به دوبلورها علاقه ی خاصی داشتم و همه رو تک تک می شناختم!
به نظر شما آدم چند بار از یه سوراخ گزیده می شه؟!!
جوجوی خوشگلم می دونی چند وقته که درست و حسابی ندیدمت و نشده که توی آغوشت تمام خستگی هامو از یاد ببرم؟ می دونی چند وقته دلم هوای اینو داره که درست و حسابی و محکم و  وحشیانه و فشاری(!) اون لبهای خوشمزه و شیرینت رو ببوسم؟ می دونم که می دونی...آخه خودتم این روزا خیلی دلتنگمی...حتی فرصت دیدار 5 دقیقه ای منو هم از دست نمی دی...این برام خیلی با ارزش و عزیزه...حتی اگه فقط بشه که هول هولی با یه چشم به آینه ی بغل و یه چشم به جلو، همو توی ماشین بغل کنیم و ببوسیم!...تازگی ها خیلی رمانتیک تر شدی!! هیچ وقت لبهامو این جوری با ولع نمی بوسیدی! اونم توی ماشین! اینها نتیجه ی غرهایِ منه یا متحول شدن ِتو؟!
پس چرا هیچ کس خانواده ت رو دعوت نمی کنه افطااااری؟ هان؟!
چرا ما رو با هم تنها نمی ذارن آخه؟
چه قدر دلم می خواد موهاتو نوازش کنم و ماساژت بدم و وقتی با آرامش تن به ماساژ من می دی و چشمهای خوشگلت رو می بندی، بهت خیره بشم و با ولع نگات کنم..تا تو چشمهاتو باز کنی و با لبخندی مچِ چشمهای منو که بهت زل زدن بگیری و من جا بخورم و با خجالت سرمو بندازم پایین... آخه قول داده بودم که دزدکی نگات نکنم! ولی نمی شه...وقتی توی این حالتی اون قدر خواستنی و معصوم و دست نیافتنی هستی که نمی تونم مسیر چشمهامو عوض کنم...راستی تو می دونی چرا وقتی چشمهاتو باز می کنی همه جا مهتابی می شه؟!!
کاش می شد اینجا اسمتو فریاد بزنم!!
دلم بهترین جاِ دنیا رو می خواد...آغوشت رو...همونجایی که هر وقت پیشت باشم به قول خودت همه ی ناز و ادا ها و قهر کردنام رو فراموش می کنم و توی گرماش با آرامش به خواب می رم...
کاش اینجا بودی...

نوشته شده در چهارشنبه 20 شهریور1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد