دلواپس و بی تابم...

می دونی این روزا خیلی کم پیدا شدی!! کم پیدا و سر سنگین..نمی دونم باز چی شده..به قول چاوشی" حس خوبی ندارم"...به خیانتت ولی نمی خوام فکر کنم... باید مثبت اندیش باشم ها؟خوب پس جریان همینه که خودت تو اون مکالمه ی کوتاه 1 دقیقه ای غروب گفتی...رفته بودی شلوار بخری! مبارک باشه ... می دونم که ماه تر می شی با اون شلوار جین خوشگل تازه ت با اون کت قشنگت که نمی دونی چه رنگیه!...هر رنگی که باشه حتمن به رنگ چشمهات میاد...آخه تو چشمهات مثل رنگین کمونه! رنگین کمون توی آسمون ِ بعد از بارون!شایدم رنگ درختایِ بارون خورده ی ِزیر رنگین کمون، تو آسمون...یه وقتی مثل غروب...یا طلوع!!... 

آخ چشمهات!!...چشمهات دیوونم می کنه...

نمی دونم چی شد که نوشتم! رفته بودم به وبلاگ اسکارلت عزیزم...تونمی شناسیش! آهنگ وبلاگش و نوشته اش منو دیوونه کرد...دیوونه ی تو! نمی دونم چرا! یعنی همه ی اونایی که اونو می شنون مثل من به مرز جنون می رسن؟ مرز چیه؟ جنون من که مرزی نداره!...اگه هم داره، خیلی وقته از مرز رد شدم! رفتم تو یه دنیای تازه که هنوز گیجشم!! منگشم! این "هنوز" که می گم یعنی بعد از 2 سال!

زمان زیادیه نه؟ همیشه می گی زیاده! همیشه می گی " با تو رکورد زدم!"

عشق قبلیتم 2 ساله بود نه؟...2 سال باهاش بودی و بعد...اون ولت کرد! به همین سادگی! رفت که ازدواج کنه! با اینکه با هم قول و قرار گذاشته بودین!! ولی رفت و تو 1 ماه مریض شدی! 1 ماااه ! واسه تو خیلیه! واسه توکه نمی دونی دلتنگی چیه...واسه تو که از دیشب تا حالا فقط 1 دقیقه با من حرف زدی...من که از این لحظه ها با تو و برای خاطر تو زیاد داشتم...

برگشته؟!...

خیانت؟ نه...نمی خوام بهش فکر کنم...این ابر بالای سرم که صورت تو با اون( که همیشه برام فقط یه سایه ی محو بوده) توش حک شده داره عصبیم می کنه! ...تند و تند روش پاک کن می کشم...

پاک نمی شه چرا لا مصب؟...هر چی بیشتر پاکش می کنم لبخند اون در کنار تو پر رنگ تر می شه و بوش رو بیشتر حس می کنم...

"این محسن چاوشی رو باید اعدام کرد!!" ...این جمله ی خودته! یادته؟ چه قدر باهات بحث کردم که فکرت اشتباهه!

 می گفتی" می دونی چند نفر با آهنگهاش خود کشی کردن و یا لا اقل خیالش به سرشون زده؟!!"

 می گفتم اونها اگه اینم نبود، به یه دلیل دیگه این کارو می کردن...

الان خیالش به سرم زده!! نترس ولی! شجاعتش رو ندارم!

 می دونم الانه که شاکی بشی و بگی: "خودکشی که شجاعت نمی خواد! حماقت می خواد! این زندگی و زنده موندنه که شجاعت می خواد!!"

 من شجاعتش رو ندارم خوب! ولی می بینی که زنده ام و دارم زندگی می کنم...البته اگه اسمش همینه.پس شجاعت نیست! یه جور اجباره...همین و بس...ساعت 1 شبه! ولی هنوز زنگ نزدی! اس.ام.اس شب به خیرهم ندادی!! چه طور ممکنه؟ باورم نمی شه...پس کی می خوای زنگ بزنی؟...چیزی شده؟ امروز که نگرانت شدم و پرسیدم" همه چیز خوبه ؟"

فقط گفتی" انشا الله"...!!

دارم نگران می شم...انشالله یعنی چی؟...

در به در و بی تابم...

باز امشبم بی خوابم...

چشام همش به ساعته

نمی دونم چه حسیه...

یکی می گه خیانته...

.

.

.

** الان زنگ زدی! همون موقع که نوشتم" چشام همش به ساعته"!... ظاهرن همه چیز رو به راه بود و تو مثل همیشه انگار نه انگار!دقیقن 1 ساعت حرف زدیم! غر زدم و غر زدم! مثل همیشه با مهربونی و پر تحمل گفتی "هانی داری غر میزنی ها!"

 منم بد جوری غیرتیت کردم! راجع به اون مردی که تو باهاش دعوات شده بود و الان کار من یه جورایی با اونه! فردا هم می بینمش واسه کار دوباره! گفتم که خوش تیپه! راست گفتم خوب...خوش تیپه!گفتم من رو هم خیلی تحویل می گیره! اینم راست گفتم! ولی...

نگفتم که یه تار موهای طلایی و خوش رنگ و خوش بوت رو به صدتای اون و بهتر از اون نمی دم...حتی وقتهایی که سر سنگینی و کم پیدا و بی معرفت...حتی وقتایی که تا ساعت 1 شب خبری ازت نیست...

کماکان دوستت دارم...

هرکی هستی و هر جا هستی و هر اسمی که داری...

برای همیشه...

 

آفتابِ تو...

 

نوشته شده در یکشنبه 16 تیر1387ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد