بیا تمامش کنیم...

چرا؟! آخه چرا این قدر لجبازی کردی که به این جا بکشه کار؟! مگه نگفتم نیا دم خونه؟ مگه نگفتم نیستم؟ چرا همیشه حرف ، حرفِ خودته؟ چرا نذاشتی یه کم آروم بشم و حرفای دیشبت و توهینات یادم بره و بعد بیای؟ چرا انتظار داشتی بعد از اون حرف، بازم ببینمت؟ چرا فکر کردی با اس ام اس های عاشقونه می تونی خرم کنی و حرفت از یادم بره؟!

چرا اومدی که مجبور بشم برای این که بفهمی ازرفتار دیشبت ناراحتم، یک ربع دم در معطلت کنم ؟ چرا تو که سر درد داشتی اومدی دنبالم؟ مگه نگفته بودم نیا؟

چرا ازم خواستی برات قرص مسکن بیارم؟ چرا بعد از یه ربع که اومدم از جلوت رد شدم و رفتم توی خونه( واقعن خونه نبودم...نفهمیدی؟) تهدیدم کردی که"5 دقیقه وایمیستم اگه نیومدی برای همیشه می رم؟!!"می دونستی که من از تهدید بدم میاد...نمی دونستی؟ اینم جزو سناریوت بود ک از شرم خلاص بشی چون می دونستی با تهدید، روانی می شم...

چرا شمارش معکوس برام فرستادی توی اون 5 دقیقه؟ چرا فکر کردی با تهدید من می تونی منو از خونه بکشونی بیرون؟

فکر کردی به شمارش معکوس دقیقه ی 2 که رسیدیم، چرا با بطری آب و قرص و بدون کیفم اومدم دم در و بهت قرص دادم؟ فکر می کردم نهایتش من که رفتم تو، مثل همیشه میای زنگ می زنی و میای بالا ...

چرا وقتی داشتم کلید می نداختم برم وارد ساختمون بشم، جلوی اون همه همسایه ای که دم در بودن بطری آب رو پرت کردی بیرون و قرصو انداختی طرفم و پاتو گذاشتی روی گاز و رفتی؟!!

چرا هر چی زنگ زدم که هرچی تو دهنمه نثارت منم، همشو ریجکت کردی؟

چرا اس ام اس دادی که " دیگه اسممو هم نیار"

چرا گفتی که " با عشق برات خرید کرده بودم اما تو منو روانی کردی و حالا برو از قدرتِ تاثیر گذاریت لذت ببر که یه دیوونه رو توی این شهر ول کردی"؟!

یادت رفته؟ این من نبودم که دنبال تاثیر گذاری بودم!تو بودی که می خواستی رو همه ی ادما تاثیر بذاری و دختر و پسرش برات فرق نمی کرد و آخرش هم من و هم رابطه و هم رفاقت 4 ساله مون رو، فدای این تاثیر گذاری کردی!!

چرا گفتی که " من یه بازنده م"...؟!

مگه یادت رفته این من بودم که همه ی زندگیمو به خاطر تو باختم...یادت رفته؟تو که به همه چیز رسیدی..کارتوی جایی که دوست داشتی،...روابطی که می خواستی،موفقیت،همکار!!!

اما من...

باشه رفیق روزهای خوب! همه ی خاطرات خوبمون مال تو...اون چیزایی هم که با عشق برام خریدی بده به همکارات...

فقط بدون که من هم با عشق رفته بودم یه لباس خوشگل بخرم که وقتی اومدی برات بپوشم و تو حتا یه ربع هم منتظرم نموندی ...

بدون که با عشق برات شام پخته بودم..از همون اولی که گفتی میای و گفتم نیا...

بدون که با عشق برات یه سی دی جدید رایت کرده بودم...

بدون که با عشق منتظر بودم 5 شنبه بریم با هم عروسی...

بدون که با عشق لباسای مختلف رو جلوی اینه می پوشیدم تا یه چیزی پیدا کنم که توی عروسی تو شاکی نشی از پوشیده نبودنش...

بدون که با عشق بلیت بازار خیریه ای که دوست داشتی برات خریده بودم که جمعه با هم بریم..

بدون که کسی که ادعای ناموس و غیرت و شرف می کرد، جلوی درو همسایه جوری آبروی یه دختر تنها رو برد که دیگه نمی تونم این جا زندگی کنم...تنهایی چه طوری دوباره اسباب کشی کنم خدایا...کجا برم توی این شهر؟...دور از پدرو مادرم و برادری که اگه بودن، جرات نمی کردی همچین رفتاری باهام بکنی و منو مثل یه تیکه کثافت بندازی دور...

آره تو راست می گی! بالاخره باید تموم می شد! اما چه زمان خوبی رو انخاب کردی!

دوستهات که از سفر برگشتن و دیگه تنها هم نیستی، توی مسافرتت با اون موش و گربه بازی هات که بهم یه زنگ هم نزدی، حتمن کیس خوبی به تورت خورده و حتمن اون خیلی بهتر از منه که حتا یک ربع هم تحمل نکردی ...

چرا برام نوشتی " آخرشو خراب کردی آفتاب.من دوستت داشتم اما تحمل این کاراتو ندارم...تو که ادعا می کردی عاشقی..گفته بودم هر چی بدی همونو بهت می دم"!!

من آخرشو خراب کردم؟! یا تو که یه ربع هم...

چرا همش منتظری یه چیزی بهت بدم تا بهم محبت کنی؟!! چرا وقتایی که نیاز به محبتت داشتم بدون اینکه خودم نایِ محبت کردن داشته باشم، اونو از من دریغ کردی و به جاش نفرت برام آوردی...چرا صبر نکردی این حساب و کتاب رو بعدن انجام بدیم و من بعدن طلبت رو بهت پرداخت کنم؟

بیستون رو که حتمن دیدی...نه؟! به اون می گن عاشق...به فرهاد ...می دونی که شیرین حتا عاشق فرهاد هم نبود و سر کارش گذاشته بود و فرهاد هم اینو می دونست؟!!

می دونستی همه ی اونارو خودش تنهایی کنده به عشق شیرین؟

اما تو حتا یک ربع هم تحمل نداشتی!!

مگه نمی گفتی عاشق اینی که من هیچ وقت معطلت نکردم مثل دخترای دیگه و همیشه به موقع سر قرار اومدم؟! واقعن این یک ربع رو نتونستی طاقت بیاری؟

نه! من تورو خوب می شناسم...تو پشتت به جای دیگه گرمه جوج...آخ ببخشید...داشتم اسمتو میاوردم...آخه عادت کردم...آره! می دونم که هرچی هست، دیگه نیازی به من نداری...باشه.اصراری نیست به ادامه ی این راه..همون طور که گفتی به انتهای خط رفاقت با من رسیدی و دیگه بریدی!!

چه قدر زود و چه قدر بی بهونه و چه قدر ساده بریدی!! تو مردِ روزای سخت و آخرِ پشتکار و اراده بودی نه؟!

خوب..به این آخرین خواسته ت هم احترام می ذارم..

دیگه نه من رو می بینی وو نه خبری ازم می شنوی.نمی خوام دیگه این جا هم هم بنویسم تا این جوری ازم خبر دار بشی...جواب هیچ کامنتی رو هم نمی دم بچه ها...منو ببخشید...

دوستتون دارم...

این آفتابِ مجازی بالاخره یه وقتی باید غروب می کرد...

الان...وقتشه.

گفتی اسممو نیار...باشه...اسمتو نمیارم دیگه...


تنظیماتِ بخشِ نظر دهیِ وبلاگ رو عوض کردم، هرچی نظر داشتم که تایید نشده بود و نخونده بودم ،پرید! اگه کسی از 4 ساعت پیش به این طرف کامنتی گذاشته، شرمنده م که به دستم نرسیده...

نظرات 68 + ارسال نظر
مهران یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

اینم یکی از دعواهای همیشه س مگه نه؟
بگو آره...بگو برمیگرده و برمیگردی

نه...با اونا فرق می کنه...هرگز بر نمی گردم..حتا اگه بمیرم..اون منو برای همیشه از دست داد...بعد از اون ژستم چه اس ام اسایی که نداد و چه حرفایی که نزد! همه چیزمو برد زیر سوال! بائرهای سیاسییم ،اجتماعیم،خانوادگیم، رفتاریم، شخصیتیم!همه چی!!!
فقط چون به همکاراش گفتم...!!!
نمیدونستم همه ی این چیزاییکه بهشون افتخار می کنم و دوستام بهشون افتخار می کنن و همه ی انسان دوستی هام و دغدغه های سیاسی و اجتماعیم و همه چیزم براش مسخره س ! پس چرا تا الان چیزی نگفته بود و چرا اصلن تا الان باهام مونده بود؟ چرا زودتر تمومش نکرد؟ تازه منو شناخته یا تازه باهام آشنا شده؟!!

مهم نیست..ولش کن.

گلکسی یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ق.ظ

خواستم بگم عصبی بودید ی چیزی گفتی اوکی میشید ولی دیدم به مهران اینجوری گفتی...
افتاب من و مریم هم این روزا رو داشتیم ولی باز خوب میشیدیم....ما ادم ها اتفاقات دورو ورمون مثل همه چون احساساتمون مثل همه...دوستی تو و جوجو اگه بخواد تموم بشه هیچوقت با دعوا تموم نمیشه...با ی اتفا ق عیر قابل منتظر تموم میشه...اروم باش عزیزم

03031112 یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://03031112.blogfa.com

دومس جونه من ..............

آفتاب جونم عسیسم باهات موافقم اگه نخوای هرگز به این رابطه برگردی .

چیزی که فراوونه پسره

شین اســــکارلت یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.scarllet.blogfa.com

آفتاب آبانی ِ من !
تو سخت ترین راه ممکن رو رفتی در عشق !
تو عاشق یه تیکه از وجود خودت شدی !!

و این سهل ِ مـُمتنـِـع خیلی زیبا و در عین حال طاقت فرساست ...

اگر یادت باشه منم دختر قلب پاییــــــزم و 15 آبانی !
پس خوب می دونم دارم از چی حرف میزنم.

عزیزکم
زبون ِسرخ ِ ما آبانی ها همیشه سر سبزمون رو بر
باد داده ...!
غرور و لجبازی و تلخ زبونی ِ ما " اِسکـُور پــیو "ها گاهی میاد و یه لایه ی نازک و سمِج روی عشق و مهربونی هامون می پوشونه .
هیشکی جز خودمون نمی دونه که می تونیم در آن ِ واحد هم عشق بورزیم و هم نفرت !! و هر دو رو هم در اوج ِ خودش !!

به خودت باز هم زمان بده .... بیشتر و بیشتر...
کاش میشد یه سفر بری ... تنها و در آرامش...
یه جای دنج و خلوت ... که فقط خودت باشی و دلت و درونیــــیاتت ...
نگران اینجا و حرفها و حدیث ها و احیانن قضاوت ها هم نباش ... تو اینجا رو ساختی تا دلهره ها و غصه هاتو ،دلواپسی ها و دلسپردگی هاتو ، تمام ِ حس و حال ِ لحظه هات رو توش ثبت کنی و از بار ِ سنگینشون کمی هم که شده کمتر کنی .
پس هر وقت وقتش رسید بیا و باز هم بنویس و بنویس ...
عشق بورز و نفرت هم حتی ..!
اینها تمامش جلوه های بکر و ناب یک عشق ِ حقیقی و ملموسه ،
آفتابم
مجموع این تضادها و پارادوکس های باورنکردنی ست که عشق رو با تمام ِ رنج و لذتش میسازه ...

..:: ی ک ت ا ::.. یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://1taaa.blogfa.com

:( :*

مهره یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام آفتاب عزیزم....وااااااااااااااااااااااای نمیدونی چقدرخوشحال شدم پیدات کردم
فکر کردم دیگه نمینویسی....

توی شهریور آخرین پستت این بود که میخوای جاتو عوض کنی و لینکشو قرار شد بدی....وقتی امدم دیدم رفتی بدون لینک!!
خوشحالم که هنوزم با جوجویی
چقدر پست نخونده دارم....
بوس

من دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ

چرا اینقدر خودتونو اذیت میکنین؟
خوب اگه میخوان تمومش کنین دیگه

خانومه دوست:) دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ

وای نه آفتااااب
دوس جون چرا انقدر بد شدن؟
چرا همه دارن جدا میشن. چرا هیچ کدوم قدر خانومای خوب شنرو نمی دونن؟؟؟؟

عسل سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ http://lonelyisland.blogfa.com

وای بعد این همه مدت خیلی بده اولین وبلاگی رو که با عشق باز میکنی و دنبال یه انرژی مثبت خیلی زیادی برای روحیه ای که داغونه.... با همچین پستی روبه رو بشی! آفتاب! وحشتناک ماتم کردی!!!!

مینا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

آفتابم
آروم باش. صبر تنها کاریه که می‌تونیم انجام بدیم

افسون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ب.ظ

آفتاب جون پس کی میخوای طلوع کنی به خدا دلم پوسید....

تینا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ

چرا اینهمه عصبی و بدخلقی این روزها آفتاب... دلم برای عاشقانه هات تنگه رفیق

الیزا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ http://www.elliza.blogfa.com

آفتاب در چه حالی دوستم ؟
جنگا تموم شد یا هنوز وضعیت قرمزه ؟
سعی کن زمان بدی حل می شه و دوباره خوب می شید. هر چند یکی باید بیاد خودمو نصیحت کنه که یه روز در میون با پیشی درگیرم

لبخند سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ http://mesleyekraz.blogfa.com

سلام
کارت به نظر من درسته آفتاب. باید غرورشو بشکنی تا بفهمه که اونم آدمه و فرقی با بقیه نداره و این تویی که عشق باعث شده بهش اهمیت بدی. اون باید قدر عشقتو بدونه. غرورشو بشکن...
یادت نره که هرچی بیشتر بشکنیش، بیشتر به دستش میاری...
مواظب خودت باش...
خیلی نگرانتم...

same as u سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ

سلام.... منم، منی که توی این مدت که مینوشتی همیشه میومدم و میخوندم ولی هیچوقت برات ننوشتم، همیشه با خوندن نوشته هات خودم و میدیدم فقط با این تفاوت که من پسر بودم و اونی که با پسرای مختلف بود و بحث کاریو و ..... رو مطرح میکرد...اونوقت من ، پسری که به شدت حتی رو یه اسم غیرتی بودم و قاطی میکردم به خاطر اینکه اونقدر دوسش داشتم که فقط کاراشو تو خودم میریختم و از درون خودم و داغون میکردم ....ولی بالاخره رابطه 4 سالم با یه اتفاق که دیگه جای هیچ برگشتی نمیذاشت تموم شد، هنوزم دوسش دارم ولی بهتره این دوست داشتنو واسه همیشه تو قلبم نگه دارم ؛ اون لایق داشتن این عشق پاک نیست....... دوست دارم آفتاب؛ دوست دارم چون همه احساساتتو میفهمم، میفهمم که چی به روز قلب و روحت عشقت اومده، همیشه حرفایی که تو اینجا مینوشتیو من تو دفترم مینوشتم خیلی شبیه به نوشته های تو بود،شبیه به موقعیت ها به کارها .....

ایکاروس سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://sorooshgroup.blogfa.com/

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
خیلی باحالی.خیلی خیلی خیلی

باران چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ http://1faslesard.blogfa.com/

سلام آفتاب عزیزم
قبلا با اسم دیگه اما خیلی وقته بی صدا می خونمت،گمون نمیکنم من و یادت بیاد،یه جایی نزدیک خانوادت همون شهری که دوستش داشتی
به هر حال اینکه هیچ وقت باور نمیکنم چیزی که بین تو و جوجو هست تموم بشه
مطمئنم تا همیشه میام و میخونم که با همین
میخونم که دعوا میکنید،قهر میکنید ،و اینها همه یه فرصت تا دوباره یادتون بیاد چقدر همدیگرو دوست دارید مثل تموم این ۴سال
تا تو باز ببینی که چقدر دوست داره و تنهات نمیذاره
برات آرزوهای خوب دارم

رویا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ق.ظ

سلام عزیز دلم
نگرانتم
امیدوارم به هم برگشته باشین به هم
میبوسمممت

بهارنارنج و یاس رازقی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

حیف قلب سرشارت که قدرشو نمیدونه...

پسرک آبنبات فروش پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ http://lollipop01985.blogfa.com

حرفی برای گفتن ندارم...فقط اینکه لحظه به لحظه داریم بهت فکر می کنیم...همین..

شین اســـکارلت پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ق.ظ http://scarllet.blogfa.com

عزیــــــــزکم
همزادم
آرامش حق دل کوچیک و مهربونته
خوشحالم که حرفهای من هم سهمی درش داشته....

بیا و دوباره طلوع کن خورشیدکم
ما
همیـــــــــشه
به آفتاب
سلامی دوباره خواهیم داد

عسل(سمفونی حماقت) پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http:// www.gillasseabi.blogfa.com

رویا جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

خدا رو شکر تایید کردی نظرمو تا بدونم خوبی...
نگرانتم

هیما شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.hima77.blogfa.com

آفتااااااب منتظریم بیا دیگه دختر جون

با ما که قهر نیستی برای ما بنویس

چپ د ست یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

گفتنیارو همه گفتن ولی من منتظر برگشتت میمونم رفیق همیشگی

افسون دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ق.ظ

آفتاب بدقول
مگه نگفتی میخوای برام بنویسی؟هیچی ننوشتیامن هر روز کامنت خصوصیام رو چک میکنم اما.....

شیلا دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ http://www.shila1120.blogfa.com

بروبچ وبلاگی از نگاه ذهن من:

خانومه دوست:) دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

من هنوزم باورم نمیشه
هنوز با امید یه خبر خوب وبت رو باز می کنم
هر چند من تو رابطه شما نیشتم که بتونم خوب قضاوت کنم
انگار این بار جوجو هیچ راه برگشتی برای خودش نذاشته
که آفتاب آسمونی و مهربون انقدر ازش دلگیره...

شین اســـــکارلت سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.scarllet.blogfa.com

چقـــــدر دوست دارم ببینم چشماتو
چقدر دوست دارم بشنوم صداتو آفتاب !
چقدر دلم میخواد توو این روزای سخت کنارت باشم
...

رویا سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ق.ظ http://ebroie.blogfa.com/

سلام گلم
این راه رفته تو رو من و او هم رفتیم
خودت شاهد بودی
اما مردها انگار شخصیتشون وابسته به عشق ساابقشونه حتی اگر از هم متنفر باشن
ابی متنفر بود خودت یادته که عشقش بهش خیانت کرد و ابی بود که اونو نخواست
فکر میکنی چه حالی داشت که برای من گریه میکرد که دلش برای اون تنگ شده
یا عکس دوتایی شون که تو بغل همن برام فرستاد؟
حتما میتونی حس کنی چقدر سخت بوده
برای همین میتونم بفهمم چقدر برای تو سخته
من و ابی بعد از یه سال کش مکش دوباره قرار شد یه بار دیگه تلاش کنیم و این بار اگر نشد واقعا برای همیشه گم و گور میشم تا دستش بهم نرسه
حالا هر دومون عین ادم بزرگا با هم حرف میزنیم
اعتراف کرد کارهاش همه از رو لجبازی بوده تا کم نیاره
چون فکر میکرده کارای من لجبازی بوده... تو بگو بوده؟ نه ما زنا لجبازی نمیکنیم. ما زنا یاد گفرتیم بترسیم از مردها چون راحت خیانت میکنن و ادما تنها میزارن... یاد گرفتیم و الان میدونیم این اقعیت نیست... ما داریم از احساسمون حمایت میکنیم
جوجوت به ساناز علاقه ای نداره
که اگر داشت توی یه لحظه به دستش میاورد... اون فقط داره از خودش حمایت میکنه و کمی لجبازی میکنه... امیدوارم بدونین اخر این راه اصلا قشنگ نیست... از من بپرس تا بگم قشنگ نیست
چرا باید عشق رو با لجبازی و حرفایی که اصلا بهشون اعتقاد نداریم خراب کنیم...چرا باید از هم بترسیم تا بخوایم روی همو کم کنیم...کاش یاد بگیریم چجوری عاشقی کنیم

گلکسی سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی
وبلاگ تو هر چقدر تکراری باشه که از نظر من نیست ولی من همیشه هستم عزیزم
شاید دعوا های شما تکراری باشه
ولی جالبه که هر دفه سر ی چیزه
یعنی سر ی موضوع خاص دعوا ندارید
سز همه چی
افتاب
عزیزم
اگه خواستی من تو یاهو میام با هم بحرفیم
نمیدونم
هر چی که فکر میکنی ارومت میکنه بنویس
شاید حرفم خنده دار باشه
ولی شاید بعضی موقع ها لازم باشه بی خیال احساسات بشی و با تمام وجود پا بذاری روش
قبل از اینکه کسی غیر از خودت پا بذاره رو احساسات

لبخند سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام عزیزم
آفتاب جون من درکت می کنم. چون باید بگم این بلا واقعا سرم اومده ولی خدا رو شکر از سرم گذشته.
الان دیگه شوهرم اصلا یاد عشق قدیمش نمی کنه و نمی خواد بهش فکر کنه.
تو باید بذاری جای خالیتو احساس کنه. مردا هر چی کمتر بهشون محل بذاری بیشتر می خوانت...
ما خانوما پرروشون می کنیم اما اونا جنبه ندارن.
ناز کن براش. سعی کن تماساس از طرف اون باشه همیشه.
بذار اون بخواد ببیندتو اگه نخواست به روی خودت نیار. اصلا بذار تو رو با بقیه پسرا ببینه و حسودیش بشه. اصلا یکی از راه های دوست داشتن حسودی کردنه!
بذار حسودیش بشه به کسی که باهاش حرف می زنی.
این طوری احتمالا ادب می شه
مواظب خودت باش گلم

افسون سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ

آفتاب من چقدر بدبختم از صبح کلی حالم بد بود....امروز سر یه مسئله خیلی کوچیک با رییس حرفم شد یه چیز کاملا پیش پا افتاده بغضم ترکید کلی گریه کردم. همینجوری هاج و واج نگام میکرد. ازم پرسید از دست من ناراحتی گفتم نه. گفت پس چته. مجبور شدم همه ماجرای خودمو هادی رو براش گفتم نمی دونی چقدر گریه کردم مرد بیچاره همینجور نگام میکرد.....سرم خیلی درد میکنه. آفتاب احساس ضعف میکنم. دلم میخواد بمیرم. کاش میشد خاطره های بد رو از توی زندگی پاک کرد....

رحیم افشنگ سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
منم دیگه با تو قهر
خوبه حالا منو از نزدیک ندیدی
یه پسر توپول و با نمک که هرچی بگم کم گفتم
بی خیال
ما که از نظر شما مزدوریم (مزدور . مذدور . مضدور . مظدور ) چند حالته نوشتم که هر کدومشون تفاسیری دارن که به قاعده عرض میکنم
1. چون من مخالفم اسمم بین همراهای آفتاب نیست ؟
2. خودت کردی که جوجو ....
3. بازم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست
4. دعوای زن و شوهر و ابلهان را باور
5. خیلی دلم گرفته و میخوام گریه کنم
6. حرفای این خاله زنکارو باور نکن
7. جوجو یکمی چشش ...
8. برین سر خونه زندگیتون و مردم رو الاف خودتون نکنین

9. من هرچی بنویسم تو نمی خونی بی خودی ادا در نیار
10. من و هنوز نشناختی منم یه منتقدم اما به اندازه
بقیش رو بی خیال

الیزا چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ http://www.elliza.blogfa.com

سلام آفتاب عزیزم.
بنظر من نباید بیخیال جوجو بشی. تو که 4سال صادقانه باهاش بودی و از یه زن شوهر دار هم نسبت بهش باوفاتر بودی و در عین حال با همه این مشکلات ،اونم تو این رابطه مونده خالا نباید کلاً بیخیال بشی . فقط صبر کن و اگه باهاش حرف زدی سعی کن خونسرد باشی . طوری که اونم خونسردیتو حس کنه و یکم آروم شه . اگه واقعاً دوستش داری سعی کن یکم حساسیت هاتو کم کنی می دونم سخته بعضی وقتا من اینکار رو می کنم ولی خودم اذیت می شم ولی اگه عشقتو دوست دای ارزششو داره که اذیت شی . راستی گفتی که بیا پیشم . صادقانه بگم اونقدر تو دلم جا داری (با اینکه ندیدمت ) ، اگه منظورت اینجا بوده که اومدم ولی اگه منظورت حضور فیزیکیم باشه سعادتی برای من دیدنت .
امیدوارم تا همین الان اتفاق های خوبی برات افتاده باشه. اینم بگم علاقه تو و جوجو دو طرفست اگه اینطور نبود اینهمه دووم نمی آورد پس سعی کن آسون از دستش ندی

مینا چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

سلام آفتاب جونم
خودم از اوضاعت خبر دارم عزیزم. منم حال و روزی بهتر از تو ندارم. می‌دونم چقدر درگیری و ازت توقعی ندارم.
مرسی که با این همه باز هم اومدی و تبریک گفتی.
قربونت برم به خدا من هر روز میام اینجا سر می‌زنم. فقط کامنت نمی‌دارم. چون در مورد همه چیز باهات صحبت کردم.
ببخشید به هر حال اگه ناراحتت کردم.

فری چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ق.ظ http://feryjey.blogfa.com

مواظب خودت باش آفتاب خانوم

مهاجر چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

هر کجا هستی باش ، آرزویم این است:آسمانت آبی و تمام دلت از غصه خالی

باران چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://deltangi-m.blogfa.com

سلام افتاب عزیزم
دلم برات یه ذره شده باور کن سرم خیلی شلوغه فقط میام نظرامو چک می کنم و میرم همیشه منتظر توام دلم می خواست یه دل سیر باهات حرف بزنم تو تنها کسی هستی که خیلی وقته کنارمه حتی تو بدترین شرایط خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم اما با خودم میگم شاید کار داری دیگه نمیشه مزاحمت بشم منو تو از اول وبلاگامون همدیگرو می شناسیم از اون روزای خوب روزی شاد و روزای غمگین فکر کنم 3 سال بشه اون مسابقه ارزوها اون دادش رضا نامرد که وقتی به عشقش رسید دیگه ما رو یادش رفت یادته ؟؟ وای چه روزای بود واقعا دلم لک زده واسه اون روزا تو تنها دوستی هستی که درکم میکنی با تمام وجودم دوستت دارم و همیشه منتظرتم مواظب خودت باش بی خبرم نزار می بوسمت به ارزوهات برسی

نمیدونم چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://2267.blogfa.com

چی میشه گفت آفتاب جان !
گاهی حرف زدن ما هیچی رو حل نمیکنه
بعضی وقت ها فقط یک نفر باید تصمیم بگیره
تو خودت خوب وبدت رو بهتر از ما میدونی !‌

چپ د ست پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:10 ق.ظ

نسیم جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ http://khsh266.blogfa.com

اگر این عادت نبود ما حل وروزمون چی می شد؟
عادت به بودنش و حالا عادت به نبودنش ...
می بوسمت و مثل همیشه کنارتم

هانیکو(هانیه) شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ http://mylove143.blogfa.com/

سلام آفتاب جون
بعضی وقتا تا غر غر نکنیم خالی نمیشیم میدونی چرا چون گوشی واسه شنیدن حرفامون نیست آپم بیا

beutiful mind یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ

خوبی؟!

فاطمه دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ق.ظ

سلام افتاب جان
عزیزم نوشتن چه فایده داره ؟؟چز اینکه فقط دیگران بیان واعتراض کنن که بازم غم وغصه ؟؟؟!!!!اینا درد منو بیشتر میکنه ....انگار دیگه هیچ گوش شنوایی وجود نداره !!! من حتی دیگه نوشتن پنهونی برای خودم هم ارومم نمیکنه ....خستم افتاب خیلی خسته ...

فاطمه دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ

اما اگه حرف زدن تو رو اروم میکنه ومیتونه بهت کمک کنه بگو عزیزم من آرامشه تو رومیخوام ....منتظرم

شیلا دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.shila1120.blogfa.com

این راهی که تو و دوست جون انتخاب کردین...مضخرف ترین راه زندگیه...تورو خدا کوتاه بیاین....با هردوتونم!
آفتابم خیلی دلم می خواد به روزایی برگردی که گرمای وجودت مثل گرمای آفتاب داغ تابستان وجودمون رو سر شار از گرما می کرد!
مطمئنم که فقط تو می تونی این ماجرا رو ختم به خیر کنی...

رحیم افشنگ دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
روشنتون کنم
شوخی کردم خداروشکر شما روشنی
نوشتم تا تو بخونی
جون هر کی دوست داری
می خوام بدونی من چه نوع بشریم
چون اشتباه منو شناختی دوست من
کی میخوای دست از این بچه بازیتون بردارین ؟
نه کی میخوایین ؟
والا شما نوبرشونین

شین اســــکارلت سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ http://www.scarllet.blogfa.com

حالا من چیکار کنم
وقتی که دلم
ایـــــــــــــــــــــــن همه برای تو تنگ است ...
هان !؟

رامونا چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ http://ramona-forever.persianblog.ir

آفتاب جون
کاش یه روزی می اومدم و می دیدم همه ی این مشکلات حل شده
ولی یه چیزی همیشه تو ذهنمه : اگه جوجو واقعا تو رو نمی خواد و با خیلی چیزا مشکل داره پس چرا تممش نمی کنه ؟ پس چرا همچنان تو رابطه هست؟

هممون می دونیم پسری که واقعا بخواد تموم کنه کار یه ساعتشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد