بی.ام.و کروک دودر!!

حالا که همه اصرار می کنن که به روز کنم، با این که اصلن حس نوشتن ندارم و اصلن نمی دونم راجع به چی بنویسم، من هم به روز می کنم! اگه چرت و پرت بود، من بی تقصیرم!

چند روزیه درگیر چاپ کتابم هستم...یعنی چاپ که نه، بستن قرارداد و بردن کتاب به این ور اون ور و مخ زدن! ناشرهای زیادی هستن که شاید بخوان چاپش کنن ،ولی من یکی دوتا نشر رو نشون کردم!!( هم آوایی "ش" رو حال می کنین؟!!)و دلم می خواد اونها کتاب رو چاپ کنن...تا دوشنبه ی هفته آینده یعنی۲۰ خرداد اون یکی که از همه برام مهم تره قراره خبر بده...

موضوع از این جا شروع شد که جوجو باپی گیری های متوالی منو مجبور کرد که بالاخره برم تو اینترنت یه سرچ بکنم و با دوست های روزنامه نگار و نویسنده و شاعرم هم تماس بگیرم تا در قدم اول انتشاراتم رو انتخاب کنم! قدم اول که برداشته شد، نوبت رسید به کلاس های مذاکره مجانی جوجو برای من!! که وقتی می رم پیش یارو ناشره چه جوری متقاعدش کنم...واسه چی؟!! الان می گم!

از چاپ کتاب و این که اون ها کتاب رو می خوان تقریبن ۹۰ درصد مطمئنم...چون از اون کتاب هاییه که تو بازار خیلی این روزها طرف دار داره...مثل" قورباغه رو قورت بده "و "کی پنیر منو دزدید"... ( بین خودمون بمونه که خودم هنوز دلم رو راضی نکردم بخونمشون!فقط از طریق جوجو می دونم در چه موردن!!) البته شباهتش فقط اینه که در دسته بندی موضوعی تو همین ژانر قرار می گیره...همین...نه که فکر کنین خدای نکرده عین این کتاب هاست! تازه اگه هم باشه به من چه! من فقط ترجمه اش کردم!! تالیفش که نکردم!

حالا قسمت خنده دار ماجرا اینه که جوجوی من که از بازار چاپ و نشر کتاب و پدر سوخته بازی های ناشرها کاملن بی اطلاعه، و به شدت علاقه منده به مثبت نگری و فیلم" راز" و قانون مزخرف جذب-که نمی دونم واسه من چرا فقط قسمت منفیش یعنی جذب چیزای منفی کار می کنه-ازم پرسید که در چه تاریخی منو می تونه سوار بر بی.ام.و ببینه که می رم دم خونشون دنبالش و بی.ام.و چه کلاسیه و چه رنگیه؟!! آهان !! نگفتم که من عاشق بی .ام.و هستم؟!! ببخشید خوب الان گفتم دیگه!

آره خلاصه من هم که عاشق بی.ام.و کروک قرمز یا سورمه ای دو در هستم اونم از هرکلاسی که می خواد باشه به خصوص کلاس ۷و ۶، مجبور شدم مشخصات ماشین رو بهش بدم!!...ولی در مورد تاریخ...آخه من به این بچه چی بگم؟!! پاشو کرده تو یه کفش که اگه بخوای و اگه باور داشته باشی و هی اینو تو ذهنت مرور کنی و بگی که من می خوامش می تونی بهش برسی! یکی نیست بگه بابا من هزارتا بدبختی دارم! به بی.ام.و دیگه اصلن فکر نمی کنم! هرچی بهش می گم من هدفم از چاپ این کتاب در درجه ی اول اینه که مترجم مشهوری بشم و بازار رو بترکونم، می گه "خوب چه اشکالی داره که در کنارش یه بی.ام.و هم بخری؟! "هه!! انگار ما تو امریکا زندگی می کنیم! بابا با پول ترجمه و نویسندگی تو این مملکت حتی نمی تونی خرج ۱ ماه خانواده ات رو هم بدی!

حالا قسمت خنده دار تر ماجرا! در طی همون کلاس های مذاکره ی تلفنی، جوجو به من گفت "وقتی می ری اون جا به طرف بگو باید باهات قرار داد ۵۰ درصدی ببنده!!" یعنی ۵۰ درصد پشت جلد! واای خدای من!  هرچی براش دلیل و مدرک آوردم که اصلن روال کار نشر تو ایران اینه که بیشتر از ۱۰ در صد نمی دن، تازه اونم اگه خیلی غول باشی و معروف،می گه نمی شه نداریم! می گه "خوب تو نفر اولی باش که ۵۰ درصد قرار داد می بنده!.." می گه "وقتی رفتم سر کار،که ۵ ماه بیشتر نمی شه،نرخ گفتن تیزر واسه صدا و سیما کلن ۴۰ هزارتومن بیشتر نبود...به اون دوبلورهای غول با سابقه شون هم از این مقدار بیشتر نمی دادن...ولی من با فنون مذاکره و تکیه بر توانایی های خودم تونستم متقاعدشون کنم به من ۲۰۰ هزارتومن بدن! به من ۲۴ ساله ای که  سابقه ی کاری زیادی هم ندارم!! پس نگو نمی شه!! چه طور من تونستم؟!!"( اینو مطمئنم که دروغ نمی گه...یه کارهای کرده و چیزایی به دست آورده که من حتی فکرشم نمی تونستم بکنم...)

همه ی این کلاس ها و گفتگو ها حدود ۳ شب طول کشید تا به من یاد بده باید چی بگم و چه جوری بگم! ( اگه خودم بودم می تونستم با یه چشمک و یه آرایش غلیظ سروته ماجرا رو هم بیارم!!ولی ایشون فرمودن که حتمن هم مقنعه بذارم و برم!!خوب وقتی ما زن ها چنین قدرتی داریم آخه چرا نباید ازش استفاده کنیم؟!!)

خلاصه...توی بعد از ظهری که تهران رو توفان و بارون داشت با خودش می برد،رفتم سر قرار با همون ناشر غول!! وقتی یارو حرفهاشو زد و گفت روال کاری این جوریه که بین ۸ تا ۱۲ درصد به مترجم با مولف می دن،من شروع کردم به تحویل دادن ماشین وار همه ی اون چیزایی که جوجو گفته بود!! که :"من به ترجمه ام ایمان دارم و این کتاب پرفروش خواهد بود و من ۵۰ در صد کمتر قرار داد نمی بندم!!"

تا حالا دوتا قابلمه روی صورت یه نفر دیدین؟!! من هم ندیده بودم!! ولی وقتی این حرف ها رو زدم و به ۵۰ درصد رسیدم، چشمهای طرف درست شده بود اندازه ی یه قابلمه! اونم از سایز بزرگش!!حس خیلی بدی داشتم! حس یه احمق که فقط حرف می زنه و نمی دونه داره چی می گه!یارو گفت اولن که تیم ما باید این چند صفحه رو بخونه و نظرشو بگه...من هم گفتم موضوع اون ۵۰ درصد رو هم مطرح کنین! یارو با خنده گفت اگه اینو بگم که اصلن نمی خونن!! تا حالا کسی رو نداشتیم که همچین قراردادی بسته باشه!! من هم گفتم خوب من اولیش!!(من گفتم یا جوجو گفت؟!!) یارو گفت شما شاید به عنوان اولین نفر بتونین قرارداد رو برسونین به ۱۴ درصد، ولی ۵۰ درصد خیلی پرته!!

بعدش رفتم خونه ی جوجو...وقتی رسیدم،دوست داشتم خفه اش کنم! آخه به من بگو چرا عقلتو می دی دست این؟!!وقتی جریانو بهش گفتم اول هیچی نگفت...انگار که از من نا امید شده بود!حس یه معلم رو داشت که شاگردش همه ی امیدها و زحمت هاشو بر باد داده! ولی وقتی جریان ۱۴ درصد رو تعریف کردم، چشمهاش ( با این که کاملن به متن بی ارتباطه باید تاکید کنم که چشمهای زیبا و حیرت آورش!!) برق زد و گفت" این عالیه! ازش یه امتیاز تونستی بگیری!! در مذاکره ی بعدی می تونی به همین استناد کنی و ازش امتیازات بیشتری بگیری!"...آخه آدم هم این قدر مثبت اندیش؟!! من می گم یارو داشت شاخ در میاورد از تعجب، این می گه امتیازات بیشتری بگیری!!( اگه این دکترمحمود معظمی و  علی رضا آزمندیان رو گیر بیارم، حتمن اسمم در کتاب جنایتکاران ایران ثبت می شه!!)

من که چشمم آب نمی خوره...ولی یه نفس راحت کشیدم که لا اقل معلمم رو خیلی نا امید نکردم!!

ختم ماجرا...اینکه آفتاب باید تا شهریور ماه امسال که دومین سالگرد دوستیمون هست این کتاب رو آماده ،تحویل جوجو بده!! و تا ۱۴ آبان امسال هم که روز تولدشه، قرارداد کتاب دومش رو بهش نشون بده!! ( که قراره مولفش خودم باشم!) و تا ولنتاین امسال هم یعنی ۲۵ بهمن کتاب رو حاضر و آماده بده خدمتشون! ( لعنت به من که تاریخشو نتونستم بندازم عقب تر و احساساتی شدم باز و این تاریخ هارو  انتخاب کردم...حالا نمی شد این ولنتاین آخر اسفند بود؟!!!!)

وااای...اگه بشه چی می شه! واسه من درصدش مهم نیست!من فقط می خوام چاپ بشه...حتی جمله ای که می خوام اولش چاپ کنم و تقدیمش کنم به جوجو رو هم در نظر گرفتم! اگه دیدین تا شهریور کتابی اومده بیرون و در اولین صفحه اش نوشته شده:

" به .......( با اسم و فامیل کاملش) 

به پاس همراهی ها

و هم دلی های بی دریغش..."

بدونین که این همون کتابه!!عشق چه کارها که نمی کنه!...

بازم کاملن بی ربط، باید بگم که

جوجوی نازنین و مهربون و دوست داشتنی و مثبت اندیشم، تا آخر دنیا و تا چاپ آخرین کتاب دنیا، دوستت دارم...صد در صد...!!  

نوشته شده در جمعه 10 خرداد1387ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد