برام جالبه که دوستان وبلاگی من در واکنش به پست آخرم در این وبلاگ ، که شاید مهم ترین پستی بود که در تمام عمرم نوشتم، کامنت دونی من رو سرشار از نظرات خودشون کردن تا جایی که دیگه همه ی نظرات توی یک صفحه جا نمی شه!

این همه بی توجهی به آینده و حال و سرنوشت بچه ها و کشورمون از کجا آب می خوره؟شاید کم ترین کاری که من می تونستم بکنم همین پست بود.

خداحافظ شیخ...

خداحافظ شیخ..


به شکوفه ها

به باران

برسان سلامِ مارا...


خبر فوتش یکی از بد ترین خبرایی بود که امسال شنیدم..و چه قدر به اون و حمایت هاش نیاز داشتیم...این همه آدم که حیفم میاد بهشون بگم آدم! این همه کسایی که باید بمیرن و نمی میرن!!چه قدر آدم می تونه آزاده باشه که بتونه به قدرتِ محض برسه ولی به خاطر مردم و به خاطر این که می دونست قدرت چه بلایی سر "انسانیت" میاره ترجیح داد که سال ها تو ی خونه ی خودش در نهایت تنهایی و مهجوری باقی بمونه...اون چشمهاشو به روی قدرت بست و در های بهشتِ تمثیلی رو به روی خودش باز کرد...اما تو هیچ وقت تنها نبودی شیخ! تو همیشه با ما بودی و ما با تو خواهیم ماند...

چه اهمیتی داره اگه از القاب دهن پر کن برای انتشار خبر تولد دوباره ش استفاده نمی کنن...اون آزاده بود و آزاده رفت...

و خاطره ت تا جاوید ِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد...


روحش شاد...

برای پسران و مردانِ س-ب-ز سرزمینم...

برای تمامی برادران شجاع و دلیر میهنم که بعد از سال ها به ما ثابت کردند که از نظر آن ها "زن" نیز ازجنس انسان است و هم سطح مردان و شاید بالاتر! و نه ناقص العقل آفریده شده و نه برای آرامش مرد! بلکه برای اثبات آن چه "انسانیت" می نامیمش...

شما ثابت کردید که از نظر شما من و خواهرانم دیگر هیچ کدام این ها نیستیم...چند روزیست به شدت به "زن " بودنم اعتراف و افتخار می کنم و این فقط به خاطر وجود شماست که نشان دادید ظلم و جور و اجبارِ روا رفته بر زنان این سرزمین، بر مادران و خواهرانتان را ،بر نمی تابید.

دوستتان دارم.با شال های سبزتان بر سر و لبخند سرختان بر لب...


متن زیر از بلقیس سلیمانی،هر چند برادران سبزم ثابت کردند که از نظر آن ها هم روزگار این "زنِ تو سری خور" به پایان رسیده است.


من کیستم؟ من «دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرمقند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
 
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بیند.

 من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می کنند.

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش - البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ
 می رساند.

 من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه بیست و پنج
هزار تومان نفقه، بدهد.

من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.

من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند .

من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.

من «...» هستم، وقتی مادر، من و خواهرهایم را سرشماری می کند و به غریبه می گوید «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد.

من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند .

من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.

من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم.- آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.

من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.

من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.

من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم. نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم...
به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.

من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.

 دوستانم وقتی می خواهند به من بگویند؛ «گه » محترمانه می گویند؛ «علیا مخدره».

من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند .

من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگ م، عسلم، ویتامین و...» هستم.

 من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.

من در ادبیات دیرپای این کهن بوم و بر؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.

دامادم به من «وروره جادو» می گوید.

حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.

من «مادر فولادزره » هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.

مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.

من کیستم؟!


دوست های خوبم..

می دونم این قدر همدیگه رو دوست داریم و این قدر با هم خو گرفتیم که بهم حق می دین یه مدتی این جا نیام . کامنتی رو هم جواب ندم...مثل همیشه دوستتون دارم و به خاطر همه چیز ازتون معذرت می خوام... ممنونم به خاطر این که با خنده های هم خندیدیم و با گریه های هم اشک ریختیم...به خاطر این که همیشه بودین....

به آفتاب حق می دین که یه مدت نباشه؟!

دوستتون دارم....

پایان.

یه نفرو می شناختم...

که عاشق گریه های من بود...

یه نفرو می شناختم...

که وقتی ریملام می ریخت روی گونه هام و سیاهشون می کرد، میومد و بغلم می کرد و اشکام و گونه هامو با هم می بوسید...

یه نفرو می شناختم که وقتی اشک می ریختم دلش می خواست تماشام کنه...

یه نفرو می شناختم که بهم می گفت " تو خیلی خری که آرایش می کنی...تو بدون آرایش فوق العاده ای"!

یه نفرو  می شناختم که می گفت" وقتی گریه می کنی و آرایش نداری، لبات سرخ سرخه!"

اون شبی که من حقیقتی رو که باید 3 سال پیش بهت می گفتم ، بالاخره گفتم و تو اومدی دنبالم و با هم رفتیم بیرون و تو شام خوردی و من اشک ریختم و تو سوال پرسیدی و من جواب دادم...اون شبی که منو که از زرو گریه فشارم افتاده بود پایین و پاهام می لرزید بردی بیمارستان و تا آخرین قطره ی سرمم نشستی پیشم، یادته؟

 یادته همیشه می گفتی  " اون شب از همیشه خوشگل تر شده بودی و تمام آرایشت پاک شده بود و عین آهو بودی رو تخت بیمارستان"!!

یادته؟

جوجو...آهاااااااااای...

الانم مثل همون شب شدم...

پس کجایی؟

الانم صورتم خیسه از اشک و قاطی شده با ریملام و همش ریخته رو صورتمو گوشه لبام و حتا روی گوشام!

الانم چشمام سرخه سرخه...مثل لب هام ...

 کجایی که بهم بگی" چه قدر بدون آرایش خوشگلی!!"؟

کجایی که بهم بگی" مثل آهو شدی!! "؟

من می دونستم پرونده ی عشق من و تو دیر یا زود بسته می شه.ما مال هم نبودیم و نیستیم...ما برای هم ساخته نشده بودیم.اگه فقط یه دوستی ساده بود شاید می تونستیم حالا حالاها با هم باشیم، ولی از همون روزی که من عاشقت شدم و به هم نزدیک شدیم، همون روزی که توی رستوران خیلی جدی بهم پیشنهاد ازدواج دادی، فهمیدم که ما مال هم نیستیم...

من منتظر این روز بودم، اما نه این قدر زود...

نه سر این موضوع!

من فکر می کردم یه روزی ، یه جایی ، بالاخره تو بر می گردی به من می گی که داری ازدواج می کنی و از دوستی با من لذت بردی و خداحافظ!

ولی فکر نمی کردم پرونده ی این عشق و دوستی سر ازدواج ِعشق اولت تموم بشه!

جوجو من خر بودم! من می دونستم تو همیشه دوسش داری ولی فکر می کردم بالاخره یه روز باهاش ازدواج می کنی! نمی دونستم که اون با خبر ازدواجش تورو این جوری می ریزه به هم و تو اون قدر از ساده ترین حرفای من –که همیشه می زدم و تازگی هم نداشت-از کوره در می ری و داد می زنی!! من توی این 4 سال خیلی درباره ی اون دختر باهات حرف زده بودم و بد و بیراه گفته بودم! ولی تو هیچ وقت-هیچ وقت- همچین واکنشی نشون نمی دادی...باورم نمی شه...هنوزم باورم نمی شه که اون جوری کوبیدی رو فرون و سرِ من داد زدی که" داد نزن تو ماشین!!"

هنوزم باورم نمی شه که "محاکمه در خیابان" توی سینما آزادی و یه شبی که اون قدر آروم شروع شده بود، تبدیل بشه به شب خداحافظی من و تو...اونم بدون حتا یه شام عاشقانه که این جور مواقع همیشه تو فیلما یه سکانس خیلی مهمه...

هنوزم باورم نمی شه تو از شنیدن خبر ازدواج اون، این قدر به هم بریزی که به زمین و زمان و ترافیک و بارون و مادرت که مجبورت کرده بود براش از سوپر مارکت چیزی بخری و موبایلت که افتاده بود تو آب فحش و فضاحت بدی و هی غر بزنی! هر چند که از قبل همه چیز ردیف شده بود که من باورم بشه!! هر چند که توی سناریویی که تو نوشته بودی این غرها نتیجه ی کار سنگین و پر استرس و برنامه های زنده ت بوده و این که توی این هفته خیلی بهت فشار اومده و با پدرت هم دعوا کردی! نمی دونستی که من این سناریو رو جور دیگه ای هم بلدم بخونم! پس به خاطرِ شنیدن خبر ازدواج اون بود که با پدرت که  این قدر برات عزیزه دعوا کردی؟! به خاطر اون بود که امشب برای اولین بار ناز منو نخریدی و منو رسوندی دم در و پاتو گذاشتی رو گاز و رفتی؟!به خاطر اون بود که امشب نه تو شام خوردی و نه من؟!! اعتصاب غذا؟ مثل همون دو ماهی که تازه از رفتنش می گذشت و تو افتاده بودی تو رختخواب از غم نداشتنش و خیانتش ؟! یادته که؟! تورو ول کرد و رفت با یکی دیگه!

یادته؟!!

 پس به خاطر اون بود که امشب برای اولین بار که من بهت زنگ زدم بعد از اون رفتار زشتت( یادته که...همیشه خودت زنگ می زدی) در جواب الو...الوی من فقط گفتی" می شنوم"!!

منم زنگ نزده بودم منت کشی...زنگ زده بودم بهت بگم که خیلی پستی که منو به خاطر اون توی این 4 سال بازی دادی...باورم نمی شه که توی این 4 سال برات نقش یه عروسک رو داشتم که می خواستی نقش اونو برات بازی کنم...من از همون اولش هم بهت گفته بودم که عروسک خوبی نیستم! از همون اولش هم گفته بودم که من شبیه اون نیستم! یادته؟!

 

متاسفم که امشب این همه حرفای نامربوط به عروس خانم قصه ت زدم...همون طور که پشت تلفن هم بهت گفتم، امیدوارم قصه ی ازدواجش مثل همون 6 بار قبل دروغ باشه! یا اگرهم راسته و جوری که خودش گفته برای این که تو باور کنی ،حاضره عکسای نامزدیشو برات بفرسته، امیدوارم با آقای داماد به توافق نرسه و باز برگرده پیشت...

من می دونم که از دست دادن عشق چه دردیه...من درکت می کنم جوجو...

امیدوارم برگرده....

توی تمام این سال ها خودت شاهد بودی که می خواستم خوشبخت و شاد باشی...برای این شادی هر کاری کردم...هر کاری که تو خواستی....

اسفند ماه پارسال یادته؟ که بزرگ ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و تنها چیزی که بینمون فاصله می نداخت رو برای همیشه از بین بردم ؟!!

یادته جوجو؟

کاش همون شبی که من همه چیزو بهت گفتم، تو هم همه چیزو می گفتی...

کاش می گفتی که تو منو می خوای که نقش اونو برات بازی کنم...کاش روزایی که قَسَمت می دادم بهم بگی چه قدر دوسش داری، راستشو می گفتی تو هم!!

جوجو یادت باشه...تو باختی!

چون من باهات صادق بودم و تو نبودی...

چون من حقیقت زندگیمو بهت گفتم و تو نگفتی...

جوجو کاش می گفتی...

اگه می گفتی که این قدر هنوز دوسش داری و هنوز منتظری که برگرده،الان این قدر دل شکسته نمی شدم....

شاید اون موقع دلم می شکست، ولی شاید هنوز می شد بندش زد...

ولی الان...

اصلن بی خیالِ من...!

جوجوی نازنینم، ترو خدا ناراحت نباش...اون بر می گرده...

اونم بدون تو نمی تونه... اگه می تونست، بهت زنگ نمی زد که خبر عروسیش رو بهت بده!

اون منتظر واکنش تو بوده...منتظر بوده تو بهش بگی برگرده...

بهت دورغ گفته جوجه ی خنگم...این یه کلک قدیمیه بین دخترا...همه دیگه اینو بلدن...تو چه طور نمی دونی؟!!

این خطوط رو واسه تو می نویسم عروس خانم!:

چرا؟!!!!!

اگه جوجو رو این قدر دوست داری باشه، اون مال تو...

ولی چرا توی این 4 سال هی با دست پسش زدی و با پا پیش کشیدی؟!

فکر کردی اون هیچ کسو نداره که ازش طرفداری کنه؟!!

کور خوندی!! اون منو داره...اگه این بارم بخوای اذیتش کنی با من طرفی کوچولو!...با منی که سر گرفتن حقم تو خیابون به مردای سیبیل کلفتِ لات ،بیلاخ نشون می دم و هیچ ترسی هم ندارم ازشون!

حالا هم عین بچه ی آدم گوشی لعنتیِ تلفنت رو بردار و به جوجوی من زنگ بزن و بهش بگو که دروغ گفتی!! بهش بگو که توی تمام این سال ها دوسش داشتی و داری! من نمی دونم واقعن بعد از این که تو متنبه شدی و باز برگشتی سمت جوجو، اون تورو نخواست دیگه -همون طور که خودش می گه- یا تو این قدر سرت گرم داماد پیدا کردنات بود که اونو ندیدی و تحویلش نگرفتی...هر چند هیچ وقت نفهمیدم چرا همیشه یا بهش اس ام اس می زدی و یا ای میل و اون اوایل هم زنگ..اگه نمی خواستیش این کارا واسه چی بود؟!نه! نگو که اون تورو نخواست! چون باور نمی کنم!! اگه هم تو نمی خواستیش برای چی بهش زنگ زدی و خبر ازدواجت رو بهش دادی؟!! مگه شما با هم رابطه ای داشتین که احتیاجی به خداحافظی حس کردی؟!! نمی دونی چه قدر حالم به هم می خوره از دخترایی که هر پسری رو که می شناسن می ذارن توی آب نمک که اگه نشد با اونی که شماره ی یک لیستشونه ازدواج کنن، یکی یکی برن سراغ بقیه تا بالاخره شوهر پیدا کنن...مهم هم نیست اون پسر چه بلایی سر احساس و زندگیش میاد...به جوجو هم امشب همینو گفتم که شاکی شد و کوبید رو فرمون و با من اون جوری حرف زد...تا حالا سرِ تو داد زده؟!

کاش این جا رو می خوندی عروس خانوم...شاید میومدی و جواب همه ی سوالایی که 4 سال تو ذهنم بی جواب مونده و روحم رو مثل خوره خورده ، می دادی...شاید وجدانت بیدار می شد...وجدان نداشته ت...

 

جوجه ی قشنگم، غصه نخوری یه وقتا...چشمای قشنگت بارونی نشه مثل روزایی که تازه رفته بودها...اون بر می گرده...به جون آفتاب راست می گم...

حالا بدو برو اشکاتو پاک کن، عکسشو که روی مانیتور بازه، ببند ( نگو که عکساشو نداری و پاکشون کردی چون دلیلی نمی دیدی که نگهشون داری!!) و یه آبی به صورتت بزن و یه دوش بگیر که آروم بشی، بعدشم برو بخواب...

فقط موبایلتو بذار همون جا زیر بالشت که همیشه می ذاری...امشب یا فردا صبح ، عروس خانوم قصه مون بهت زنگ می زنه و می بینی که همه چیز بازم یه دروغ بوده...

اون عروسِ قصه ی توئه، نه کس دیگه...

کاش می تونستم بهت بگم پیوندتون مبارک باشه....

ولی نمی تونم...

اینو از عروسک قصه ت نخواه...این یکی رو دیگه نخواه...

منو ببخش که عروسک خوبی برات نبودم و نقشمو خوب بازی نکردم...من هیچ وقت نمی تونم مثل اون باشم...نه که نتونم...نمی خوام...

حتا به خاطر تو هم حاضر به دروغ گفتن و خیانت کردن نیستم...مثل اون!

شب خوش شاهزاده ی قصه های خوب ِ مادر بزرگ تو شبای بارونی زیرِ کرسی داغ ...و

.

.

.

خداحافظ...


قصه ی ما به سر رسید...

آفتاب...

به انتها رسید.....


جاده ها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند

که روز را پیشباز می رفتی

هر چند

سپیده

تورا

از آن پیشتر دمید

که خروسان

بانگ سحر کنند...