ا ر ت ح ا ل پارتی!

من برگشتم! کاش هیچ وقت نمی رفتم! چیز زیادی نمی تونم بنویسم...این قدر خسته ام که فقط دلم می خواد بخوابم! فقط اومدم بگم دلم خیلی واسه وبلاگم و وبلاگ هاتون تنگ شده بود...اگه می تونستین فقط تصور کنین که ۱۸ ساعت تو راه موندن از تهران تا رشت چه قدر عذاب آور و وحشتناکه، دیگه تا آخر عمر هوس مسافرت به سرتون نمی زد! از همه بد تر این بود که هیچ کدوم از موبایل ها هم آنتن نمی داد که بخوای با کسی تماس بگیری...تمام فکر و ذکرم پیش جوجوم بود...می دونستم نگرانه...آخرش این قدر شماره گرفتم که شانسی گرفتمش تا تونستم باهاش دو کلمه حرف بزنم و کل فاجعه رو براش سریع تعریف کنم...دیگه وقتی خیالم راحت شد که اون نگرانیش بر طرف شده، تونستم کمی به خودم مسلط بشم...فکر کنین ۶ ساعت تمام دم یه تونل توقف داشته باشین و همه ملت از ماشیناشون پیاده بشن و همه با موبایل هاشون سرگردون باشن و تو هم همین طور! نه آبی هست بخوری نه غذایی! بیسکوئیت ۱۰۰ تومنی رو می فروختن ۱۰۰۰ تومن!! تازه اونم باید کلی پیاده می رفتی تا تونل رو رد کنی و برسی به معازه! وقتی شانسی جوجو رو گرفتم و باهاش حرف زدم همه ریختن سرم که خانوم شما موبایلتون تنها موبایلیه که خط می ده! می شه ما هم زنگ بزنیم؟! یه خانمه بعد از حرف زدن با شوهرش بهم گفت موبایلتو هر چی هست طلا بگیر!!... ولی موندم که قبضشو این ماه کی می خواد بده!! خدا نگذره ازشون که این جوری حال مردم رو گرفتن...همه دیگه فهمیده بودن که کار، کار خودشونه! فکرشو بکنین یه پلیس هم تو جاده نبود که راه رو باز کنه و آخرش هم معلوم نشد اصلن واسه چی بسته است!! یه ترافیک و راه بندون کاملن مصنوعی...واقعن آخر عاقبت ما باید چی بشه تو این مملکت؟! این قدر رفتنمون سخت و عذاب آور بود که حتی دریا هم بهم آرامش نداد...

بعد از این که بالاخره راه باز شد بعد از ۶ ساعت و تونستیم حرکت کنیم تنها چیزی که کل اتوبوس رو وادار به قهقهه زدن می کرد، یادگاری هایی بود که ملت رو درو دیوار تونل نوشته بودن! عجب دل و دماغی! یه سری شون رو براتون می نویسم شاید شما هم لبخندی رو لبهاتون بشینه!

نفرین شدگان ۱۴ خرداد!!

ارتحال نری همینه!!

گه خوردم یا روح الله!!

جوجوی نازنینم...تنها چیزی که تو کل راه بهم آرامش می داد اس.ام.اس ها و تلفن های تو بود که منو با "دوستت دارم " به آرامش دعوت می کردی و ازم می خواستی اوضاع رو هوشمندانه مدیریت کنم!اگه دوستت دارم های تو نبود حتی ۱ ساعتش رو هم نمی تونستم دووم بیارم...دوستت دارم و خوشحالم که تورو دارم و برگشتم پیشت...و برای دیدارت لحظه شماری می کنم...  

نوشته شده در جمعه 17 خرداد1387ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد