ترو خدا...ترو به هر کی که می پرستین...تورو به هر کی که قبول دارین... 

واسه جوجوم دعا کنین...  

الان که دارم این هارو می نویسم از شدت اشک و بغض و دلشوره و استرس نه چیزی می بینم و نه می تونم درست تایپ کنم...جوجوم چند روز پیش که داشت ورزش می کرد به مدت ۵ دقیقه بیهوش شد و از اون به بعد سر دردای شدیدی داره..هرچی بهش گفتم بریم دکتر گوش نکرد...تا دیشب که دوباره همین اتفاق براش افتاد و بردمش دکتر و همون نصف شب دکتر سی تی اسکن کرد و گفت این جا که چیزی نشون نمی ده...الان از صبح تو بیمارستان دنبال ام آر آی و نمی دونم ام ای آر و سونوگرافی مغز و این چیزا فرستادنش...دیشب دکتر گفت باید بره پیش نورولوژیست..که من نمی دونم چه کوفتیه...و اون فرستادش دنبال این آزمایشا...

بهش می گم دکتر چی می گه؟...درست جوابمو نمی ده...می گه گفته تو ورزشکارها این قضیه خیلی رایجه و باید جواب آزمایش ها بیاد تا ببینم جزو اون ۱۵ درصد هستی یا جزو اون ۷۵ درصد! می گم یعنی چی؟ می گه اون ۱۵ درصد می میرن اون ۷۵ در صد زنده می مونن! وااای خدایا این بچه هیچ وقت دست از شوخی و مسخره بازی بر نمی داره...من هیچی نمی دونم....من فقط جوجومو سالم می خوام...همون جوجوی سر حال و سالم خودمو می خوام...دیشب که از دم در اتاق یواشکی تو اتاق سی تی اسکن سرک کشیدم ،وقتی جوجو رو زیر اون دستگاه دیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم ..نزدیک بود خودم غش کنم و فقط واسه این که نگه من نمی تونم به تو تکیه کنم و تو در شرایط بحرانی نمی تونی درست مدیریت کنی، خودمو سرپا نگه داشتم...اجوجومو سالم می خوام....من جوجومو می خواااام.... 

الهی قربون چشمای خوشگلت بشم من...دیشب که دکتر داشت با چراغ قوه ش تو چشمای قشنگتو نگاه می کرد، دلم می خواست بپرم تو بغلت و ماچت کنم...آخه کدوم دکتری تا حالا چشمهای به این قشنگی دیده؟! 

تا حالا خودت چشماتو توی همچین نور پررنگی دیده بودی؟!! نمی دونی چه دنیایی بود اون تو...

آفتاب و جملات قصار!

امروز یه جمله ی قصار به شوخی بهت گفتم که خودم ازش خوشم اومد!  گفتم "جوجو تو نافت رو با داف بستن؟!!"

حالا بگذریم که می دونم این حرف واقعن در موردت دیگه صدق نمی کنه ها! بنا به دلایلی اینو بهت گفتم . تو هم کلی خندیدی!!


** دختره ی پررو اومده برات کامنت گذاشته که  وای نمی دونم چرا  عکستونو نمی ذارین تو وبلاگ و از این حرفا!!

منم رفتم تو وبلاگش دیدم از این تین ایجراست که کاری ندارن جز فضولی در مورد  هنرمندهای مردمی(!) براش کامنت گذاشتم: "تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو سر درس و مشقت کوچولو! این قدرم تو زندگی خصوصی دیگران سرک نکش!!"

قبلش هم اومدم و مراتب اعتراض خودمو در مورد این کامنت اون دختره در یادداشتی به تو ابراز کردم! نگو توی مارمولک اول می ری کامنت من رو واسه خودت می بینی بعد می ری تو وبلاگ دختره و کامنت بی نام و نشان منو می بینی و... می فهمی کار، کار خودمه!

این جوری شد که وقتی داشتم سر کار عرق جبین می ریختم ( هر چند این رییس دیوانه ی ما تو این هوای خنک هم کولر گازیشو خاموش نمی کنه و ما اون جا تقریبن پالتو می پوشیم و بازم از سرما سر درد می گیریم!!) یهو یه اس ام اس ازت رسید به این مضمون که: "عاشقتم!!"

می دونستم هر وقت یه گندی میزنم و یا یه جمله قصار می گم تو اینو بهم می گی!!

نوشتم:" ای جانم!! قربونت برم الهی باز چه گندی زدم؟!!"

نوشتی :"کامنتت!!"

و این جوری شد که کلی خجالت کشیدم!! بعدشم که زنگ زدی و با خنده گفتی:" آخه آفتاب خجالت بکش!! تو به یه دختر تین ایجر هم گیر می دی؟!! آخه اینم  حسودی داره حسود ترین دختر دنیا؟!!"

حالا هرچی من می گم کار من نبوده تو که باور نمی کنی!! خوب کارِ من نبوده دیگه!!

در ضمن چه فرقی می کنه؟! دختر دختره دیگه!

و اینک پاییز...

در کمد رو که باز می کنم تا انبوه لباس های تابستونی رو بفرستم اون ته تها که دستم سخت بهش می رسه، بوی اومدنشو حس می کنم...وقتی سویشرت ها و مانتو های کلفت تر( به قول جوجوکلفت نه ، ضخیم!!این بچه به کل منحرفه!) و در آخر پالتو ها رو می کشم جلو هر کدومشونو نیم دقیقه ای بغل می کنم و بعضی هاشون رو جلوی آیینه می گیرم جلوم و بعضی دیگه رو که خیلی عزیزن یا برعکس تو پوشیدن یا نپوشیدنشون شک دارم از نو پرو می کنم! وای چه قدر خوشحالم که پاییز داره از راه می رسه...چه قدر این بارون و صدای این رعد و برق رو دوست دارم...چه قدر از این که بارون و بعدشم برف توی راهه خوشحالم! چه خوبه که دیگه تو هوای گرم تابستون له له زنون نمی رسم خونه و بطری آب یخچال رو تا ته و بدون نفس سر نمی کشم که بعدش از سر درد بیفتم تو رختخواب و در نتیجه پاچه ی تورو بگیرم جوجوی قشنگم!

پاییز که از راه می رسه خیل خاطرات قشنگ من و تو هم باهاش می رسه...خاطرات 3 سال تولد من وتولد تو و شب نخوابیدنای من برای این که فکر کنم برای تولدت چی بخرم!!خاطرات راه رفتنمون زیر بارون و قدم زدن توی برف و البته گفتگوهای( شما بخونین جنگ!!) بی پایانمون در مورد این که پوشیدن بوت خوب است یا بد است آیا؟!!

من و تو فرزند پاییزیم هر دو!! حالا که مامان پاییز دوباره برگشته پیشمون بیا قدرشو بدونیم و کمتر همو ناراحت کنیم ( اینو به در گفتم که دیوار- که خودم باشم -بشنوه!!)

من نه منم!

جوجوی مهربونم

تا حالا نشده بود که این همه مدت نتونم بنویسم! من چه م شده آخه؟! وقتی صفحه ی وورد رو باز می کنم انگار وارد یه دنیای ناشناخته شدم! انگار نه انگار من دوساله دارم می نویسم! تازه تولد وبلاگم هم نتونستم حتا 1 کلمه بنویسم! حتا نتونستم بیام بهش تبریک بگم!

نمی دونم چرا همه ی وجودم شدی تو...همه ی زندگیم شدی تو...دیگه حتا نوشتن هم آرومم نمی کنه...فقط و فقط می خوام با تو باشم...با تو حرف بزنم، غذا بخورم، بخوابم، فیلم ببینم، بیرون برم،حتا دلم می خواد تنها شاگردم سر کلاس تو باشی و تنها همکارم توی محل کار هم تو! دلم می خواد تنها همسایه م توباشی...تنها عابر پیاده ی این شهر بی انتها و تنها راننده ی این خیابونهای طول و دراز ! تنها فروشنده ی همه ی مغازه ها و تنها عکس روی تمام بیل بوردها(حقا که از همشون خوشگل تر و دوست داشتنی تر هم هستی!...) تنها صدایی که از رادیو پخش می شه و تنها مجریِ تلویزیون! تنها مخاطبِ تمام ترانه هایِ عاشقانه... دلم می خواد تنها کسی که صبح بهش سلام می کنم و شب بهش شب به خیر می گم تو باشی...وااای خدایا من چه م شده؟! تو که از همون اولش همه ی دنیام بودی...حالا دیگه چه اسمی می تونم روت بذارم؟ انگار که دیگه هیچ "من"ی وجودنداره و همه چیز شده "تو"!


دوستان عزیزم منو ببخشید که نه می نویسم و نه بهتون سر می زنم...از صبح تا ساعت 9 شب سر کار هستم و وقتی می رسم خونه فقط می تونم به جوجو شب به خیر بگم و بخوابم...حس و حال نت اومدن هم ندارم...یه جورایی نت زده شدم...از همه ی اونایی که توی این مدت که نبودم خصوصی و غیر خصوصی حالم رو پرسیدن و نگرانم بودن ممنونم و معذرت می خوام که نگرانشون کردم.سعی می کنم از این به بعد حداقل با یه شعر هر چندوقت یک باز به روز کنم... 

همتون رو دوست دارم...

نوشته شده در یکشنبه 3 خرداد1388ساعت 3 بعد از ظهر توسط آفتاب | 49 پرتو

جام و لیلی!

نمی خوام زیاد چرت و پرت بنویسم...فقط اومدم یه چیزی بپرسم ...

به نظر شما  چی می شه که یه پسر که ادعا می کنه از یه دختری فقط به عنوان یه دوست قدیمی هنوز توی زندگیش یاد می کنه، ولی یهو می زنه و وقتی با هم توی فیس بوک هستید مستقیمن ازتون می خواد که اون دختر رو سرچ کنین و وقتی هم که شما سرچ کردین و عکس نحسش رو آورد می ره روی چندتا از دوستای اون دختره کلیلک می کنه و نگاشون می کنه و بعدشم هی ازتون در مورد همون دختر و عکسش نظر می خواد و می گه" خوشگله؟"

و در جواب شما که با حرص می گین: "نه اصلنم خوشگل نیست خیلی هم میمونه"!،

می گه:"حالابد هم نیست ها!"

و بعدش که شما ازش می پرسین" خودشه یا نه ؟"، می گه" نه بابا!"

و بعدشم که شما در پی یک اقدام خاله زنکانه و جاسوسانه(!) می رین واسه طرف کامنت می ذارین که ببینین موضوع از چه قراره سریع شاکی می شه که" چی براش نوشتی؟ اصلن چرا براش کامنت گذاشتی؟ حالا چی نوشتی؟!" ولی کاملن سعی می کنه خونسردی خودشو حفظ کنه!

وشما که می گین:" هیچی بهش گفتم من می خوام با آقای فلانی ازدواج کنم می خواستم بدونم نظر شما در مورد ایشون چیه؟!"( در واقع دروغ گفتین! یعنی راستشو نگفتین!شما همچین چیزی اصلن ننوشتین...فقط نوشتین که من یه دوست به اسم شما داشتم توی دبیرستان که گمش کردم و حالا می خوام بدونم شما متولد چه سالی هستین و آیا در فلان کشور هیچ وقت بودین یا نه!!)

اون وقت اون بگه:" خیلی واقعن بی جنبه ای که نمی شه باهات دردو دل کرد! من بهت اعتماد کردم اگه منظوری داشتم می تونستم خودم تنهایی برم تو فیس بوک اسمشو سرچ کنم! "

و در جواب اعتراض شما که : "تو این همه دوست دختر داشتی چرا اسم اونا رو سرچ نکردی و فقط اسم همین آدم رو سرچ کردی" ، بگه: " چون برام جالب بود ازش خبر دار بشم ببینم چی کار می کنه!!"

و شما فقط در جوابش بتونین بگین:

اگر با من نبودش هیچ میلی

چرا جام مرا بشکست لیلی...

 


راستی...امروز عشقت جواب کامنتم رو داد! آره!خودشه! گفت من متولد فلان سال هستم و فلان کشورهم بودم!! تیرم خورد به هدف...

پس چرا بهم دروغ گفتی؟ چراااااا؟چرا بهم نگفتی خودشه؟

حالا بازم من حق ندارم که بهت گیر بدم؟!

آخه چه انتظاری از من داری؟ انتظار داری گوش شنوای درد و دل های تو در مورد عشق قدیمیت باشم؟ واقعن به نظر خودت این توقع بی جایی نیست؟

حالا واقعن چرا؟ را از بین این همه آدم و این همه دختر، تو فقط اسم اونو سرچ کردی؟ چرا من دنبال اسم هیچ کدوم از کسانی که یه زمانی فکر می کردم دوسشون دارم نگشتم؟!پس موضوع یه کنجکاوی ساده نیست فقط...

می دونی چیه؟ حتا از شنیدن اسم این دختره هم دیگه کهیر می زنم! عکسش از صبح تا الان از روی مانیتورم کنار نمی ره! همه ی اجزای صورتشو حفظم...هر چی هم می گردم حتا یه عضو دوست داشتنی توی صورتش پیدا نمی کنم!! خیلی حسودم؟!از همه ی همکارای خانومم رای گیری کردم! یکی گفت خوشگل نیست ولی س ک س یه! اون یکی گفت معمولیه!اون یکی گفت خیلی پسر پسنده! اون یکی گفت وضعش خرابه! و یکی دیگه هم گفت : پس دیگه به چی می گی خوشگل؟!! دیگه چی می خوای به این خوشگلی!!

هی دارم فکر می کنم تو نظرت چیه...تو هنوزم اونو دوست داری؟ جوابش که مثبته...فقط نمی دونم چه قدر...

کاش یه بارم که شده بهم راستشو می گفتی..من فقط همینو می خوام بدونم...

آخ...کاش می فهمیدی که چه حسی دارم الان بهت...

 

نوشته شده در یکشنبه 17 خرداد1388ساعت 4 بعد از ظهر توسط آفتاب   57 پرتو