دیگه گریه دل رو وا نمی کنه...

امشب دعوت به شامت رو رد کردم!چرا؟!! واقعن نمی دونی؟...

چون خیلی توهین بزرگی بهم کردی! شاید خودت خبر نداری...آره مطمئنن خبر نداری...می دونی چیه؟ ...می خوام یه رازی رو بهت بگم! عین کارآگاه ها!! عین خانم مارپل که ازش متنفر بودم!! از خودش و فضولی هاش!!...

می دونم که مامانت اینا خونه نیستن! الان 2 روزه!! از کجا؟! بچه شدی؟ خوب معلومه، وقتی تو از بیرون و از موبایلت بهم زنگ می زنی و می گی دارم می رم سر برنامه، من هم زنگ می زنم خونه تون!! به هر 2 تا شماره! الان 2 روزه یکیش می ره رو پیغام گیر( با اون صدای گرم و آسمونی و آشنا...) و یکیش هم می ره رو فکس! درست مثل مواقعی که پیش هم خواب بودیم و صبح تلفن ها هی یکی پشت دیگری زنگ می زدن و تو حالشو  نداشتی از آغوش من بیای بیرون و برش داری!!می گفتی" به یه ورم هر کی می خواد باشه!! "یکیش می رفت رو پیغام گیر و صدای داداشت یا مامانت که نگرانت بودن و اون یکی هم صدای گوش خراش فکس!!...حالا هم همون طور بود پشت خط مطمئنن...فقط دیگه مادر یا برادری نبود که برات پیغام بذاره...دیگه آغوش گرم تو نبود با حس کرخی ظهرگاهی تو رختخواب!!...با سرم رو سینه ی تو و بازو های تو دور کمرم...من بودم..یه مزاحم تلفنی!!.شماره ام چرا نیفتاد؟! چون خودم زنگ نزدم!! شماره رو دادم به صمیمی ترین دوستم و اون از خونشون زد! ...عین دخترای ۱۵ ساله!!

حالا چرا اینارو می گم؟! می خوام بیام خونتون؟! نه عزیزم! دلم از این گرفته که تو چرا در جواب همه ی سوالات دو پهلوی من در مورد اینکه "مامان خوبه؟" و" تنهایی؟"  من رو با هنر مندی تموم پیچوندی و جوابم رو ندادی! نه این که فکر کنی باید من از همه چیز سر در بیارما! نه!! ولی...این کارت یه جور توهین بود به من!! انگار نمی گفتی اونها نیستن که مجبور نشی منو دعوت کنی! انگار که این من بودم که هر وقت تنها می شدم با اصرار میومدم خونتون! مگه یادت رفته که این تو بودی که ازم می خواستی بیام پیشت؟! حالا یه جور رفتار می کنی و یه جوری موضوع رو از من پنهان می کنی که من حالم از خودم به هم می خوره!! به خودم می گم یعنی من جوری رفتار کردم که باعث شده تو این کار رو بکنی؟!!یعنی من خودمو" می نداختم" خونتون؟! تو این طوری فکر می کنی ؟! کی بود که بعد از دو روز که من دلم واسه خونمون تنگ شده بود نمی ذاشت من حتی یه سر برم خونه و برگردم؟!! کی بود که می گفت اگه با کامپیوتر کار داری همین جا کارت رو انجام بده! می خوای بری حموم همین جا برو!!...کی بود...

آره ...امتحان داری و می خوای درس بخونی...درست...حق داری کاملن که حتی اگه کسی خونه هم نباشه از من نخوای که بیام اونجا...ولی این مخفی کردن چه معنی ای می ده؟...معنیش این نیست که من این قدر پر رو ام که فکر می کنم هر وقت کسی خونه ی شما نیست من باید بیام اون جا؟! فکر می کنی اگه می گفتی تنهایی ،من چی کار می کردم؟..کاش می گفتی...حداقلش یه غذایی درست می کردم و با چندتا کمپوت آناناس که خیلی دوست داری و آبمیوه میومدم دم در،می دیدمت و می رفتم...همین...همین به خدا!

کاش می گفتی...این جوری خیالم راحت بود که غذای بیرون مریضت نمی کنه...خیالم راحت بود که همه چیز جوره تا درس بخونی...خیالم راحت بود که در مورد من همچین فکری نمی کنی...

بگو...بگو که حق داشتم وقتی امشب می خواستی بیام دنبالت و قبل از این که بری شیفت کاری، با هم شام بخوریم، گفتم حوصله ندارم و نیومدم! گفتم" نه حالشو دارم نه بنزین!" گفتم "چه فایده داره الان ساعت 8.30 شبه و تو 10 باید اون جا باشی! باید تند تند شام بخوریم و بعد من تورو برسونم تو این ترافیک و بعد تو همین ترافیک برگردم خونه!!... فقط نیم ساعت می بینمت! این جوری  دوست ندارم!!...اونم بعد از 15 روز!!"

 حق داشتی که تعجب کنی !! ولی حق نداشتی خودت رو لوس کنی و بگی" چه جوری دوست داری عزیز دلم؟!!"

حق داشتی که بگی" 15 روز دیگه چیه؟!!"

 آخه تو که یادت نمی مونه چند وقته همو ندیدیم...تو که روزهارو  خط نمی زنی تو اون تقویم لعنتی که فروغ داره از توش با همدردی و مهربونی بهم لبخند می زنه ...تو که ثانیه هارونمی شمری ...تو که هر شب به عشق این که دیگه فردا می بینیش نمی ری تو رختخواب... اونم ساعت 4 صبح... تو که دلت تنگ نشده...تو که  جوجو نداری...تو که عاشق نیستی...

حق داشتم که دعوت به شام نیم ساعتت رو رد کردم...حق نداشتی که منو این جوری...

تنها بذاری...

نوشته شده در سه شنبه 21 خرداد1387ساعت 11 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد