می دونی بیشترین چیزی که آزارم می ده چیه؟

این که کاش همون موقع که زنگ می زدی و التماس می کردی، به صدایِ دلِ لعنتیم گوش نمی دادم و باهات آشتی نمی کردم و می ذاشتم همه چی تموم شه...اون وقتایی که زنگ می زدی و پیغام می ذاشتی که"بابایی ،گوشی رو بردار دیگه...با بابایی قهری؟ چرا آخه؟!!آفتاب جونم، دلم واسه صدایِ قشنگت تنگ شده، گوشی رو بر نمی داری گلم؟"

اگه همون موقع که تویِ اوج دوست داشتن بودی ، من می رفتم، شاید الان تو یک هزارمِ حالِ منو داشتی...

ار این می سوزم که بعد از رفتنِ سانیا جونت، 2 ماه افتادی تو بسترِ بیماری و شب و روزت آه و ناله بود! اما آفتابی که بهش می گفتی " من یه مویِ گندیده ی تورو به هزارتا سانیا نمی دم"  این قدرم واست ارزش نداشت که به جایِ 2 ماه، لا اقل 2 روز دپ بزنی...نه؟!!

الان می فهمی که همه ی گیر دادنام به اون دختر، بی خود نبود؟ می فهمی که هنوزم اون بزرگترین عشقِ زندگیته؟

بدجوری دارم می سوزم...