-
انتقام یا وظیفه یا احساس یا عشق؟!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:00
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم... یا که بگم مال منی...به تو جسارت بکنم... (این پست کاملن ادامه ی همون پست قبله و تکرار ناگزیر همون حرفها و فقط گفتگوی تلفنیه من و جوجو در مورد مشغولیات ذهنی من...اگه فکر می کنین خستتون کردم با تکرار مکررات،ازتون خواهش می کنم که نخونینش!! من فقط می نویسمشون چون اگه ننویسم خفه می...
-
تسلیم!!...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 09:00
نمی دونم چرا...فقط می دونم که بهم دروغ نمی گی...اگه حرفهاتو نمی فهمم معنیش این نیست که به تو و حرفهات شک دارم...معنیش اینه که من از درکشون عاجزم...مثل همه ی مخلوقات که از درک کارهای آفریدگارشون عاجزن... زیبای مهربونم، ممنون که با این همه بی مهری های من، همیشه دوستم داشتی.... دوستت دارم نازنینم...همونطور که دیشب بهت...
-
یک گفتگوی درونی...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:59
چه مرگته آفتاب؟!! مگه این همون کاری نبود که مدتها دعا می کردی که جوجو بتونه انجامش بده و می گفتی بزرگترین آرزوت رسیدن اون به آرزوهاشه!! مگه نمی گفتی اگه این کاری که این همه براش زحمت کشیده جور بشه دیگه چیزی نمی خوای؟ مگه همیشه بهش نمی گفتی شادی تو شادی من هم هست؟!! خوب حالا چته دیگه؟ اون که خوشحاله و کارش از اونی هم...
-
ولنتاینت مبارک زیبای مهربونم...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:59
با اینکه به خودم و خودت قول داده بودم اذیتت نکنم...امشب بازم زدم زیر قولم...خودت خوب فهمیدی چرا...دیشب دوباره از همون اس.ام.اس های معروفت فرستادی که: " دوست من، احتیاج به آرامش بیشتر دارم!!شب به خیر...بوس" ( البته یه بوس رمزی...مبادا برادران حراست بهت گیر بدن!!) نوشتم "باشه، خوب بخوابی...بوس" ( از...
-
آف لاین من به جوجو...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:57
این نه نامه است نه هیچ چیز دیگه...فقط خواستم بهت بگم از نظر من دوستی ما دیگه تموم شده...من دیگه دلیلی نمی بینم واسه اینکه ما با هم بمونیم.من هر شب دارم با اعصاب داغون می خوابم و صبح هم با اعصاب داغون بیدار می شم و هیچ کاری نمی تونم انجام بدم...تو هم که ظاهرن همین طوره و اعصابت خرد می شه...پس لطفن به نظرم احترام بذار و...
-
نامه ای به فروغ...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:57
به جستجوی تو بر درگاه کوه می گریم در آستانه ی دریا و علف به جستجوی تو در معبر بادها می گریم در چارراه فصول در چارچوب شکسته ی پنجره ای که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟ جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است و جاودانگی رازش را با تو در میان...
-
من و فروغ...
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:56
خلوت من و فروغ-۲۴ بهمن ماه ۱۳۸۶-ظهیرالدوله این جا یه عکس بود که فعلن نمی تونم آپ لودش کنم! نوشته شده در یکشنبه 28 بهمن1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب
-
گند زدی آفتاب خانوم!
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:55
گند زدی آفتاب خانوم....گند زدی دیگه... حالا ورق بر گشت به نفع اون... دیشب برام (آرتیمیس)آف لاین گذاشته بود که دیدی حالا من ان لاین هستم تو نیستی جوجه جان؟!واااای!!داشتم میترکیدم!جوجه جان؟!!اون همیشه به من میگفت جوجه!!دیدم هنوز آن لاینه.واسش نوشتم جووووووووجه؟ حالا چرا جوجه؟!! نوشت چطوری آرتیمیس؟ نوشتم :به به!! بعد عکس...
-
خداحافظ
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:54
دیگه تموم شد...دیشب بهت گفتم....اعتراف کردم...گفتم من بودم...واااای جوجوی نازنینم...باورت نمی شد...1من که تا حالا حتی ناراحتیت رو ندیده بودم...تویی که تحت بد ترین شرایط خودتو کنترل می کردی...باورم نمیشد...1 ساعت پشت تلفن اشک ریختی... گفتی وای آفتاب باورم نمیشه تو با من این کارو کردی...گفتی هر کس دیگه بود...باورم...
-
آشتی
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 08:54
آفتاب جان من چند روزی میرم مسافرت...مواظب خودت باش. *دیگه چه فرقی می کنه؟مواظب چی باشم؟خوش بگذره عزیزم.خداحافظ...من هم دارم خطم رو عوض می کنم.دیگه sms نده.تلفن اتاقم رو هم کشیدم.خداحافظ...فقط حلالم کن.همین مثل بچه ها رفتار نکن...بذار از مسافرت برگردم اوضاع رو به راه می شه.مواظب خودت باش.پشت فرمونم. *اگه بچه نبودم...
-
آی مَردُم...مُردم!!!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 22:04
بسم الله الرحمن الرحیم برای رفاه هر چه بیشتر برادرانی که جهت زیارت به پابوس امام رضا مشرف میشوند و برای اینکه در طول اقامت در مشهد مقدس بتواننذ غرایز ج ن س ی خود را از راه حلال ارضا کنند استان مبارکه رضوی اقدام به ایجاد مرکزی برای صیغه خواهران باکره ومطلقه نموده است. دفتر اصلی این مرکز در داخل حرم مطهر جنب ورودی اصلی...
-
دوست داشتنی هایم...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:59
رویای عزیز و نازنینم من رو به یه بازی دعوت کرده...بازی دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها... دوست داشتنی های من: ۱-جوجوم!! ! ۲-خانواده ام ۳-همه ی دوستهای خوبم چه وبلاگی چه غیر وبلاگی ۴-صلح ۵-ادبیات ( و در واقع بیشتر هنرها) دوست نداشتنی ها ی من: ۱-نداشتن یا از دست دادن جوجو و کسانی که دوستشون دارم! ۲-جنگ ۳-گرما!!! ۴-بودن...
-
حمایت یا جنایت؟!!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:57
گرفتاری های خودم با جوجو کم بود، با پدر و مادر یکی از شاگردهای لوسم که می خواستم تربیتش کنم تا فردا نشه انگل جامعه هم درگیر شدم!! اونم به این دلیل که داشتن با یه نفر دیگه روی مانتوهای هم نقاشی می کردن با گچ که من گرفتم مانتوشو دادم دستش و هر دوشون رو از کلاس بیرون کردم...و والدین احمقش بهشون برخورده که چرا دختر یکی...
-
عنوان ندارد....
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:55
بچه ها از همتون ممنونم که دلسوزانه نتیجه ی کارم رو پی گیری کردین. راستش دیروز سوپر وایزرم با طرف حرف زد و کار به جایی رسید که طرف خودش اومد و ازم معذرت خواست. جالب اینجاست که اون اصلن از پدر مادرش نخواسته بود به ما زنگ بزنه و موضوع رو کش بدن. اونها فکر کرده بودن باید وظیفه ی پدر مادری خودشونو این طوری انجام بدن!!...
-
با تو بودن...بی تو ماندن...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:54
بالاخره تموم شد... تموم شد عسل شیرینم...اون 1 ماهی که این قدر منتظرش بودم اومد و رفت...1 ماه با هم بودن...شنبه شب خانواده ات از سفر بر می گردن و من دیگه معلوم نیست کی بتونم توی آغوش گرم و دوست داشتنیت –همون بهترین جای دنیا- بخوابم...توی این 1 ماه هر روز به شوق این می رفتم سر کار که شب که بر می گردم تو بهم زنگ بزنی و...
-
یک روز سرد زمستانی...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:53
ظهر از خواب بلند می شم.... احساس بدی هم توی گلوم دارم...مثل درد!! مثل سرما خوردگی...جدی نمی گیرمش..... می بینم بازم مثل چند روز گذشته هوا بازهم سرده.دلم نمیاد از رختخواب بیرون بیام که تو زنگ می زنی... سلام معتاد! چرا صدات اینجوریه!! خواب بودی تا حالا؟! آره خوب...تعطیلیه دیگه! اون روزها که من مجبور بودم 7 صبح از کنارت...
-
تولدی دیگر...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:51
امروز بعد از 11 روز که دو روزش رو حتی باهات تلفنی هم حرف نزده بودم بالاخره دیدمت!! نتونستم بنویسم که چه دعوای جانانه ای کردم باهات به خاطر همون دوروز حرف نزدن با من که می گفتی گلوت درد می کنه و نمی تونی حرف بزنی و من باور نکردم و فکر کردم حتمن کسی پیشته که منوپیچوندی...نتونستم بنویسم که چه قدر دیشب که بعد از 2 روز...
-
بازم انتقام؟
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:49
خدایا...چرا نمی فهمم چی می گه؟...اگه صدتا کتاب فلسفی می خوندم بهتر می فهمیدم اونها چی میگن..دیشب باهم رفتیم تاتر...دیر رسیدن و درد سرهای اونجا بماند...بماند که پسر خاله ی احمقم رو دیدیم و اون مخصوصن اومد منو جلوی جوجو بوسید وسط تالار وحدت!! و دهن جوجو که از تعجب باز مونده بود و گریه های من توی ماشین که به من چه که اون...
-
ماجرای یک چت...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:47
دینگ!!به به سلام آفتاب ملوسم! خوبی گلم؟ سلام عسلم...خوبی گلم؟ من عسل شما نیستم!! من عسل زنبور عسلم و آفتاب هم زنبور!! آخ جون!! این دفعه که دیدمت نیشت می زنم!! خوش گذشت عزیزم امشب؟ از دلتنگی در اومدی منو دیدی؟ آره عزیزم مرسی که اومدی... مامانتو از طرف من ببوس و ازش تشکر کن که همچین دختر ناز و لوسی زاییده! گفتم بهش!!...
-
این روزهای جهنمی...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:45
دو روز پیش اس.ام.اس داد که "من...تنها= من+ آفتاب= پیش خودم گفتم آخ جون !! مامانش اینها رفتن مکه!1ماه من و جوجو با هم !! تو راه بودم و داشتم از کلاس نقاشی بر می گشتم... نوشتم : قربوت اون تنهاییت برم الهی عسلم...هنوز نرسیدم خونه جوجو...تو راهم. نوشت : ای جان، نقاش ِ من! رسیدی خبر بده... تا رسیدم با لباس رفتم تو...
-
یک اعتراف نه چندان ساده...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:43
عصر 4 شنبه توی مدرسه مونده بودم تا کارهای جلسه رو انجام بدیم که بعد از 2 روز تنهایی و بی خبری، اس.ام.اس دادی که : تنهایِ تنهایم در بوته زار انتظار... برات نوشتم: عزیز دلم تو تنها نیستی...من همه ی روحم پیشِ توئه...ولی چه کنم که تو خودت تنهایی رو انتخاب کردی.اگه بدونی تویِ این دوروز چه قدر از تو تنها تر بودم... زنگ...
-
خیلی محرمانه...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:41
اصلن نمی دونم چی بنویسم…اون هم بعد از اون مطلب آخر…خودم هم دیگه خسته شدم از بس یه پست در میون بهت گفتم خائن و دروغ گو و توی پست بعد ازت معذرت خواهی کردم…ولی اینو بدون دیگه معذرت خواهی ای در کار نیست…دیگه مطلبی هم نمی نویسم در این مورد…آخه تو خودت جای خواننده های وبلاگ بودی حالت به هم نمی خورد و قاطی نمی کردی از اینهمه...
-
منفی ۱۸
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:40
(متاسفم که بی پرده حرف می زنم...ولی اینجا نه کسی منو می شناسه و نه من با کسی رودربایستی دارم...این وبلاگ رو هم درست کردم که توش هرچی دلم می خواد بدون خود سانسوری بنویسم...ممکنه به مذاق بعضی ها خوش نیاد...من همین جا اعلام می کنم که این پست صحنه های غیر اخلاقی داره و ورود افرادِ زیرِ 18 سال ممنوعه!!..قبلن از تمامی...
-
خانه ای روی آب...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:37
هدیه تهرانی یه دیالوگ داره توی فیلم "خانه ای روی آب" که خیلی دوستش دارم.... "اگه می دونستم سرنوشت آدمها رو کی می بافه، ازش می خواستم مال من یکیو کلّن بشکافه!!" **۳روز دیگه تولدمه...تولد ۲۸ سالگی... نوشته شده در یکشنبه 6 آبان1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب
-
خداحافظ...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:36
اولین بار این آهنگ رو هفته ی پیش تو ماشینت شنیدم...۳ بار پشت سر هم گوشش کردیم... این قسمتشو از همه بیشتر دوست داشتم....امشب که زنگ زد ی بهم گفتی: " می دونی کدوم قسمتش شاهکاره؟" و در جواب همین قسمتی رو خوندی که من هم همونو دوست داشتم و اینجا نوشتمش!! گفتم:" اینجا که می رسه آدم دیوونه می شه! گفتی:"...
-
ز شیر شتر خوردن و سوسمار...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:34
این شعر شاملوی عزیز رو تقدیم می کنم به همه ی اون کسانی که میان اینجا و کامنت می ذارن تا شاید وحشی گریهایی که در گذشته توی تاریخشون ثبت شده رو از طریق این وبلاگ توجیه کنن و خواننده پیدا کنن واسه وبلاگ بی خواننده شون البته بعید می دونم حتی ۱ کلمه از این شعر رو هم بفهمن! اونها فقط با شمشیر و قمه است که حرف حالیشون میشه!!...
-
ما در قرن 21 هستیم؟!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:33
حتمن این خبر رو شنیدید که شبکه ی LBC که یک شبکه ی عربیه ، برنامه ای رو پخش کرده که توی اون برنامه یه آقای دکتر عرب به ملت یاد می داده که چطوری زن هاشون رو کتک بزنند ! این حضرت گفته که زن باید حداقل روزی یک بار کتک بخوره ، ولی طوری باید کتکش زد که اولن صورتش آسیب نبینه تا زیباییش واسه مردش محفوظ بمونه و ثانین دست هاش...
-
میلاد عشق...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:32
تو... بعثت رنگین یک خواب لطیفی تو شکل غزل،طعم عسل پنجره ای رو به افقهای عفیفی تو آینه ی معنی اسرار جهانی! آن علم که گویند...تو آنی! تاریخ نفَس، منطق غم، فلسفه ی عشق تصویر تماشایی دریای جنوبی... در بوسه ی دریای تو نیک نهفته بابونه و باران و تماشای غروبی من خسته و دلگیرم و خاموش تکرار تو یعنی: رویای دقایق کشیدنت در...
-
ایستگاه آخر!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:30
LADIES AND GENTLEMEN!! WE ARE NEAR TO THE END! PLEASE FASTEN YOUR SEAT BELTS AND DON'T MOVE TILL WE GET TO THE DESTINATION!... I WISH YOU A WONDERFUL TRIP…IT WAS NICE BEING TOGETHER! نسیم نازنینم ... عجب وقتی هم این پست رو نوشتی!! امشب که دوباره...نه... صدباره به این نتیجه رسیده بودم که تا کی؟!!! تا جایی که همین 10...
-
تهمت زدن به تو ؟
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 21:28
تهمت زدن به تو ؟ تهمت چگونه توانم زد به آفتاب؟!... این پست رو واسه ی یکی از خواننده های وبلاگم می نویسم ...نمی دونم چرا...شاید چون اون هم همون حسی رو داره که من بعضی وقتها نسبت به جوجوم پیدا می کنم...حس بی اعتمادی...حس اینکه بهم خیانت کرده...حس اینکه اگه دوستم داشت یه جور دیگه برخورد می کرد...می دونین که خوشبختانه من...