مادر...

با خوشه های یاس آمده بودی

تایید حضورت

کس را به شانه بر

باری نمی نهاد...

بلور سر انگشتانت که ده هلالک ماه بود

در معرض خورشید از حکایت مردی می گفت

که صفای مکاشفه بود

وهراس بیشه ی غربت را

هجا به هجا

دریافته بود...

می خفتی

می آمدیم و می دیدم

که جان ات

ترنم بی گناهی ست

راست همچون سازی در توفان ِسازها

که تنها

به صدای خویش

گوش نمی دهد.

کلافی سر در خویش

گشوده می شود،

نغمه ای هوش ربا

که جز در استدراکِ همه گان

خودی نمی نماید.

نگاهت نمی کردیم دریغا!

به مایه ای شیفته بودیم که در پس ِ پشتِ حضورِ مهتابی ات

حیات را

به کنایه در می یافت!

کی چنین بربالیده بودی ای هلالک ِ ناخن هایت ده بار بلورِ حیات!

به کدام ساعت سعد

بر بالیده بودی؟

شاملوی بزرگ: با آیدا در ستایش بانوی مادر( شعرِهاسمیک از مجموعه ی درآستانه)

مامان!! یادته چه جوری تا صبح نوازشم می کردی اون وقت ها که بچه بودم و هنوز معنی عشق رو نفهمیده بودم؟!! تعجب می کردم از این که چه جوری یه آدم می تونه این قدر با حوصله و با محبت باشه که به جای این که بره بگیره راحت وآروم بخوابه ، تا صبح بیدار بشینه که نکنه قرص هایی که بچه اش باید بخوره یک ثانیه این ور اون ور بشه! یادته وقتی می رفتم مدرسه شب و روز کارت این بود که از تو ‍ژورنال های مختلف برام مدل به مدل و رنگ به رنگ ژاکت و لباس ببافی ؟!...که یه وقت یه لباسی که تن یکی دیگه دیدم حس حسادت بچه گانه ام رو تحریک نکنه!...یادته همیشه هر چی که ما دوست داشتیم رو اول به ما می دادی و بعد خودت غذا می خوردی؟..یادته هر چی می خواستیم نه نمی گفتی؟!!

 آخ مامان چرا این قدر لوسم کردی؟ چرا بهم نگفتی که همه ی عشق ها مثل تو نیستن؟!

 یادته وقتی پشت کنکور بودم چه جوری بهم آرامش می دادی و چه جوری تا صبح سر سجاده ات، که بوی یاس می داد همیشه، بیدار می نشستی که من یه جای خوب قبول بشم؟...یادته وقتی هر آدمی که از نظر توسرش به تنش می ارزید  منوازت خواستگاری می کرد چه جوری برق شادی تو چشمهات می درخشید و به این فکر می کردی که دخترت دیگه بزرگ شده؟!! یادته با من بیرون نمیومدی و می گفتی من آبرو دارم جلوی در و همسایه!! این چه وضعیه که می گردی؟!!و من همیشه به خودم می گفتم "مگه من چه وضعی می گردم؟!"...یادته روزایی که پرسپولیس یا ایتالیا بازی داشتن چه قدر برام تسبیح می چرخوندی و دعا می کردی که من یه وقت ناراحت نشم از باختشون؟!!یادته وقتی تازه 17 سالم بود و مثلن عاشق شده بودم با این که هیچی بهت نمی گفتم ولی خودت همه چیز رو می دونستی و همیشه از روابط حرام و نامشروع دختر پسرها باهام حرف می زدی؟!..خب، عقاید ما دوتا خیلی با هم فرق داشته همیشه!

 یادته وقتی می خواستم برم سر کار منو مثل همیشه از زیر قرآن رد کردی؟ یادته من که به هبچی اعتقاد ندارم چه جوری همیشه ازت می خواستم که برام دعا کنی؟...و تو هم چیزی نمی پرسیدی و فقط دعا می کردی..

.یادته وقتی باقلدری مجبورت کردم یه خط تلفن تو اتاقم بکشی از سر ناچاری چه آهی کشیدی؟ یادته شب هایی که تا صبح با تلفن حرف می زدم همش نگران بودم که تو خبر دار نشی و غافل از این که تو همه چیز رو می دونستی؟...با همون حس مادرانه و عمیقت...مثل الان که همه چیز رو می دونی...مثل الان که می دونی برای اولین بار و آخرین بار تو زندگیم عاشق شدم و دیگه خواستگارهای رنگارنگ هیچ برقی تو چشمهای من به وجود نمیاره...مثل الان که می دونی و می فهمی که  شب های زیادی تا صبح بیدارم و هق هق گریه ام بالش رو خیس می کنه...ولی بازم هیچی نمی گی...فقط با اون چشمای نگرانت برام دعا می کنی...که خدا بهم عقل بده...آخ مامان...کاش این یکی دعات زودتر برآورده بشه!!...

مامان قشنگم، دلم می خواد داد بزنم و بهت بگم دوستت دارم...نمی دونم چرا من که این همه تو ابراز احساسات به جوجو قوی ام، من که از صبح تا شب قربون صدقه اش می رم، به تو که می رسه زبونم قفل می شه!هیچ وقت نتونستم تو چشمات نگاه کنم و بگم که دوستت دارم...همیشه خجالت می کشیدم از این که این همه اذیتت می کنم و بعد بگم دوستت دارم...چه قدر دوست داشتم سرمو بذارم رو شونه هات و زار زار گریه کنم...وقتایی که دلم داره از عشق جوجو می سوزه و هیچی تو دنیا برام مهم نیست به جز اون...ولی از ترس این که تو منو سوال پیچ نکنی( که هیچ وقت این کارو نکردی) و نگرانت نکنم فقط به بالشم پناه می برم...ولی بدون که تو تنها عشقی هستی تو زندگیم که هیچ وقت هیچ انتظاری ازم نداشته! که هیچوقت لجبزی های من باعث نشده باهام بد رفتاری کنه...که هیچ وقت منتظر نبوده جواب محبت هاشو یه جوری بدم! آخه خودت خوب می دونی که محاله!و خودت خوب می دونی که چه قدر دوستت دارم...اون قدر که حاضرم از همه چیز به خاطر تو بگذرم...همون طور که تو از همه چیز به خاطر ما گذشتی...

کاش مثل تو بشم...می دونم...اینم محاله!

مامان قشنگم روزت مبارک....فقط برام دعا کن...مثل همیشه...

دوستت دارم نازنین ترینم...

 

نوشته شده در سه شنبه 4 تیر1387ساعت 4 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد