5شنبه ی خود را چگونه گذراندید؟

صبح کله ی سحر بیدار شدم...ساعت 7

کلی به خودم و زمین و زمان و کار و پول فحش دادم تا ر فتم سر کار!

عین یک موجود چهارپایِ خاکستریِ دوست داشتنیِ گوش دراز تا ساعت 1 کار کردم و سوال طرح کردم

ساعت 1 ناهار خوردم...مثل همه ی 5 شنبه ها آبگوشت!

ساعت 1.30 بهت اس ام اس دادم...نرسید!

همون موقع رفتم سر کلاس تا این بار در نقش اصلی خودم به جامعه خدمت کنم!سر کلاس سی دی ِدرس باز نشد... !با کلی بدبختی یه جوری سرو ته قضیه رو هم آوردم تا صداشون درنیاد! این دومین جلسه ای بود که این اتفاق میفتاد...

ساعت 4.30 کلاس تموم شد.

بدون این که از کسی خداحافظی کنم ساعت 5 فلنگ رو بستم!

اومدم بیرون از در آموزشگاه دیدم اس.ام است رسید که نمی تونم بگیرمت! چشم بسته غیب گفتی! باز یادت رفت من 5 شنبه ها تا 5 آنتن نمی دم؟!بی خیال... خوب الان بگیر! نه...نگرفت! حتمن خوابه!

بارونِ رحمت الهی(!) اومده بود و گند زده بود به ماشین! کلی زحمت کشیدم تا تمیزش کردم دوباره...

استارت زدم و با سرعت برق راه افتادم سمت خونه...

توی راه یه بی ام و جدید دیدم که داشت عقل از سرم می برد...لا مصب اسم هم نداشت! تا می تونستم تو ماشین جیغ زدم! اومدم خونه سرچ کردم:مدل "اکس سیکس " !حدود دویست و پنجاه میلیونه تو ایران! اینا این پولا رو از کجا میارن یعنی؟!

رسیدم خونه...ماشین رو با هزار زحمت تو اون سوراخی که سازنده ی آپارتمان اسمشو گذاشته پارکینگ پارک کردم!

تا اومدم بالا و لباسمو عوض کردم همسایه ای که ماشینش رو پشت من پارک می کنه( گفتم که...مهندسه یه چیزیش می شده!) زنگ زد و گفت می خوام برم بیرون می شه ماشین رو جابه جا کنین؟! ای تو روحت! خوب عصر 5 شنبه است دیگه...سگ هم خونه نمی مونه بعد از یه هفته ی کاری سخت!

اومدم بالا و تا لباسمو عوض کردم یادم اومد نه کمپوت داریم و نه رشته ی لازانیا و نه پنیر و نه قارچ و نه دلستر!! ( تو عاشق این هله هوله هایی آخه!!)دوباره لباس پوشیدم!

رفتم از سوپر مارکت سر کوچه خرید کردم...

یکی از دوستام اس ام اس داد که برنامه ی بیرون رفتن چی شد...چون هنوز خبری نبود از تو، گفتم باشه برای یه دفعه ی دیگه...تازه مجبور شدم برای این که ناراحت نشه بهش دروغ هم بگم...

اومدم خونه...دیدم ماستی که خریدم تاریخ انقضاش گذشته و الان به دوغ تبدیل شده! ولش کن حسش نیست برم عوضش کنم...

تا اومدم بشینم یادم افتاد فلفل دلمه برای لازانیا نداریم!

دوباره لباس و روسری و مانتو و...این دفعه میوه فروشی سر کوچه!

اومدم خونه و لباسمو این دفعه دیگه عوض نکردم! یه راست رفتم تو حموم...

اومدم بیرون و لباس پوشیدم...آرایش کردم...موهامو درست کردم..

رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم...

تا الان ساعت شده 8.30 شب!!هنوز از تو خبری نیست!

دخترداییم اومد و یه کاری داشت...کارش که تموم شد بیچاره سریع رفت که با تو برخورد نکنه!

ساعت 9 شب...تو اس ام اس می دی که لا لا بودم!! به به شب به خیر!

هیچ اشاره ای به اومدن نمی کنی! انگار نه انگار که ۵ شنبه ها سرو تهتو می زدن این جا بودی!

تو توی خونه تون مشغول کمپوت خوردن و گوجه سبز خوردن می شی و من لازانیا رو می ذارم توی فر...

یهو می زنه به سرم و می رم توی فر رو چک می کنم می بینم یه ظرف پلاستیکی رو یادم رفته از توش در بیارم!

سینی فر رو در میارم و می گیرم زیر آب تا سرد بشه...این وسط دستم هم می سوزه!

با کارد میفتم به جونش و ته مونده ی ظرف پلاستیکی رو که دیگه تبدیل شده به آبکش از توش در میارم! چه بوی گندی تو خونه راه افتاده! تموم درو پنجره هارو باز می کنم...

دوباره سینی رو می ذارم توی فر و روشنش می کنم...

تو زنگ می زنی و بهت می گم دوستم دم در منتظرمه! بازم گول می خوری مثل همیشه! شایدم خودتومی زنی به اون راه!می خوای اسمشو بدونی...به تو چه؟!

می گی برو عزیز دلم بهت خوش بگذره!

باهات خداحافظی می کنم و گوشی رو می کوبم سر جاش...آخ ! دستم...یادم رفته بود سوخته! حالا ضربه هم می بینه و بدتر می شه!

ولش کن به درک...

می شینم پشت کامپیوتر و صفحه ی وورد رو باز می کنم تا یه چیزی بنویسم و عصبانیتم فروکش کنه و حالم یه کم بیاد سر جاش..

درینگ...درینگ...درینگ....

این دیگه کیه؟! اگه تو باشی اصلن بر نمی دارم!

خبر می دن یه دختر 26 ساله که پارسال شوهرش از سرطان فوت کرده بود از دیشب که خوابیده دیگه بیدار نشده...الان توی پزشک قانونیه...فقط یک بار دیده بودمش ولی همون یک بار بس بود تا از شنیدن این خبر به هم بریزم...قیافه ش و زندگی سگیش از جلوی چشمام دور نمی شه...منظور خدا از این کارا چیه؟ مادر بزرگ صد ساله ی دوستم هنوز زنده س وعقل و هوشش هم سرجاشه! میدونی احمقانه ترین جای موضوع چیه؟ فکرم پیش سگشه که از وقتی شوهرش مرده بود دپ زده بود...حالا چه بلایی سرش میاد؟

وای خدایا...سرم داره می ترکه...تمام بدنم می لرزه...دستام یخ ِ یخ شدن...

بوی لازانیا خونه رو برداشته....بلند می شم برش می دارم و می ذارمش بیرون تا سرد بشه...

بدون این که بهش لب بزنم می ذارمش توی یخچال...

یک عالمه ترجمه دارم که قول دادم به صاحبشون برسونمش...

ولی...

دیگه خیلی خسته م...بهتره برم یه آب یخ بخورم و برم تو رختخواب...

دیگه ساعت 10 شبه!برای اولین بار می خوام ساعت 10 بخوابم!! تو روحِ هرچی مهمون وکار و زندگی و اولِ هفته و آخرِ هفته و لازانیا و دلستر و کمپوت گیلاس و نت و یاهو 360 و تفریح...

شب به خیر...

 ساعت ۱۲ شب باز زنگ زدی! می دونستم نمی ذاری بخوابم!!بهت گفتم که خواب بودم و خوابم میاد...گفتی باشه قربونت برم...خوب بخوابی...

خوب بخوابم؟!!هه!

 

نوشته شده در شنبه 29 فروردین1388ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب   54 پرتو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد