آن شراب مگر چند ساله بود؟...

من سردم است

من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند...

فروغ فرخ زاد

نمی بینی؟

نمی بینی که دستهام دور از گرمای دستات چه جوری یخ زده؟

نمی بینی که هیچ آتیشی نمی تونه گرمشون کنه؟

نمی بینی که شب و روزم با هم هیچ فرقی ندارن؟

نه نمی بینی!!

 چون خیلی وقته دستامو توی دستت نگرفتی!!

۴ ماهه تقریبن!

۴ ماااااه؟!!! من چه جوری هنوز زنده ام پس؟چه جوری نفس می کشم هنوز؟

شاید چون هنوز می تونم ببینمت و باهات برم بیرون...

شاید چون هنوز صدای آسمونیتو ازم دریغ نکردی!

شاید چون هنوز می گی "دوستت دارم"!

شاید چون هنوزم می گی "نوزاد ِدانشمندِ مهربون ِغرغرویِ من"!

 امسال تازه فهمیدم زمستون و سرما یعنی چی!...

آخه پارسال و پیارسال دستای تو، تو دستهام بودن و من توی آغوش مهربونت گرم می شدم...چه قدر تعجب می کردی وقتی با یه تاپ و شلوارک توی اون سرما تو خونه راه می رفتم! می پرسیدی" تو سردت نیست؟"

ولی وقتی نگات می کردم و تو آتیش تویِ چشمهامو می دیدی، خودت سوالتو پس می گرفتی!

می گفتم" وقتی با توام،صدبرابرش توی قلبمه!"

می خندیدی...

خیلی وقته دیگه ازم نپرسیدی" تو سردت نیست؟"

نکنه فکر می کنی هنوزم احساس سرما نمی کنم؟

یعنی نمی دونی گرمای وجودم از تو و حضورِ تو و آغوشِ تو و بوسه هایِ تو بود؟

پس چرا دیگه نمی پرسی...؟

می ترسی بگم سردمه و تو هیچ کاری از دستت برنیاد؟!

آره نپرس..چون خیلی سردمه..خیلی...و فقط آغوش توئه که می تونه گرمم کنه...

 زمستون امسال که گذشت... اول پاییز آخرین باری بود که گرمای وجودت رو با تمام وجودم حس کردم...

تا زمستون سال دیگه چندتا " آه" مونده؟

هنوز منتظرم و همچنان منتظری...

یعنی تو توی این ۵ ماه با هیچ کس دیگه نبودی؟ یعنی به قولِ خودت " وقتی آدم طعمِ عسلِ خونسار رو میچشه دیگه طعم ِهیچ عسلی براش شیرین نیست وحتا آدم دلش نمی خواد طعمشونو امتحانش کنه! " ؟

یعنی ممکنه به نون ِخالی هم رضایت بدی از سرِ ناچاری؟!

وقتی بهم می گی عسل، احساس می کنم مهم ترین موجود دنیام!

یه وقت نکنه بی خیالِ عسل بشی...خسته بشی...ببُری؟

دلم می خواد اسمتو فریاد بزنم اینجا !! ده بار بار نوشتم و پاکش کردم!...آخه اجازه ندارم اسمتو اینجا بیارم!

می خواستم بگم:

...سردمه ...سسرردددمممه ......انگشت هام یخ زدن....

ا...ن...گ...ش...ت...ه....ا...م....

نوشته شده در جمعه 20 دی1387ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد