بهارِ من!

بهار هم داره میاد ...نمی دونم چرا اومدنش رو حس نمی کنم.اصلن حس نمی کنم که داره اتفاق نویی میفته! شاید چون 29 سال این اتفاق رو تجربه کردم! ولی می بینم اونایی که حتا 70 تا بهار رو دیدن از من مشتاق ترن!

می دونی چرا هیچ حسی ندارم واسه بهار؟ چون تو برای من خودِ بهاری...بودن تو، وجود تو، لمس تو، و نفس کشیدن در هوای تو برام مثل خودِ بهاره...وقتی تو نباشی بهار هم نیست و وقتی که هستی در اوج سرما و زمستونم که باشه، من دلم بهاریه...من با تو همیشه بهار رو توی وجودم حس می کنم...

آخ که امروز برای آخرین بار در سال کهنه چه با ولع تویِ هوای تو نفس کشیدم بهارِ من!وقتی تو آغوشم گرفتی و منو بوسیدی و نفسات تو صورتم خورد با خودم فکر کردم پس نسیمِ بهاری که می گن همینه! آخ که چه دنیایی بود وقتی محکم بغلت کردم و سرمو گذاشتم رو سینه ت...ببخشید که ناخنامو اون جوری فرو کردم تو گوشت تنت! داشتم خفه می شدم از عشق...تا حالا شنیدی آدم از عشق خفه بشه؟! همش انگار یه چیزی گلومو فشار می داد...بهت گفتم "دلم می خواد گریه کنم! "

خندیدی و گفتی "آخه چرا؟ "

و من فقط اشک ریختم تو آغوش گرم و بهاریت...مثل بارون بهار!!

نمی خواستم بهت بگم که داشتم فکر می کردم:" توفقط مال منی!فقط منم که می  تونم تورو این جوری محکم بغل کنم و تو صِدات  در نیاد!فقط منم که بهت حتا "نزدیک تر از پیرهن" هستم...فقط منم که می تونم این جوری انگشتامو روی بدنت سُر بدم و نوازشت کنم...دیگه هیچ کس نیست که تو بهش اجازه ی این جسارت رو بدی!"ولی اگه یه روز...بالاخره یه روز...هیچی...ولش کن...

آخ که نمی دونی چه لذتی داشت وقتی موهای طلایی و خوش حالت و قشنگت رو با سشوار خشک کردم...وقتی انگشتامو لای موهات فرو می کردم انگار یه دنیای عجیب و نا شناخته رو کشف می کردم...دوست نداشتم موهات خشک بشه تا بتونم بیشتر اونارو نوازش کنم!...برای این که گوشت نسوزه دستمو گذاشتم روش و تو گفتی" هانی دستت می سوزه!"

چه قدر تعجب کرده بودی که صبح اون جوری باهات بد خلقی کردم و حالا چه جوری قربون صدقه ت می رفتم! قربونت برم که هنوز آفتاب دیوونه ت رو نشناختی!گفتی "کی بود پریشب وسط خیابون در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و من رو وسط خیابون ول کرد؟!"

 گفتم "اگه بازم باهام بد رفتاری کنی و سرم داد بزنی همین کارو می کنم!"( پریشب دعوامون شد حسابی...این قدر حالم بد بود نتونستم چیزی بنویسم...)

و تو که گفتی" آخ که تو چه قدر پررویی دختر!"

گفتم " وقتی پیشمی نمی تونم باهات بد خلقی کنم!" آخه همه ی زندگیم تویی! وای واقعن امروز تو بغلت چه حس عجیبی داشتم...می دونم که خیلی بده ولی بهت حس تملک داشتم! می خواستم تمام ِتو مال من باشه! می خواستم باهات یکی بشم ...می خواستم تو بشی من و من بشم خودِ تو...واسه همین اون جوری وحشیانه و محکم بغلت کردم...

**عید همتون مبارک دوستای نازنینم.من توی عید نیستم و به وبلاگ شاید نتونم سر بزنم...برای همتون سال خوبی آرزو می کنم...لحظه ی تحویل سال من و جوجو رو فراموش نکنین...منم به یاد همتون هستم و براتون دعا می کنم...دوستتون دارم.

.

.

.

و تو...عشق اهوراییِ من!

بهت گفته بودم که  تو خود ِ بهاری؟!گفته بودم چشمات رنگ بهاره و طعمت طعم میوه های بهاری و بوت بوی ِ خاک ِ بارون خورده ی بهار و صِدات ...آخ صِدات! ...صدای نم نم بارون که تن ِ سبزه ها رو لمس می کنه؟

الهی آفتاب فدای تک تکِ سلول های وجودت بشه! نازنینم با همه ی عشقی که بهت دارم بهار رو بهت تبریک می گم...امیدوارم سالی خوب و پر از موفقیت داشته باشی...مثل سال پیش و حتا بهتر...دلم برات تنگ می شه توی این یک هفته...فقط به یاد ِ تو و به عشق دیدن دوباره ی تو و گذروندن یه سال زیبای دیگه در کنار ِ تو به استقبال این بهار می رم...

هزارتا بهارِ دیگه هم که بیاد و بره و آفتاب هیچی هم که ازش نمونده باشه، بازم همچنان دوستت دارم...تا ابد...تا همیشه... 

 

نوشته شده در پنجشنبه 29 اسفند1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب | 106 پرتو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد