...leave me alone

تا حالا حتی نگفته که دلش واسم تاپ و توپ می کنه!!...فقط یه بار با دستش ادای ضربان قلب رو در آورد و وقتی من پرسیدم منظورش چیه بدون حتی یک کلمه حرف، با انگشتش به من اشاره کرد!! ببینم ابراز عشق این همه ناز و ادا داره؟! شما هم موافقین که دوسم نداره ...نه؟

خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون

واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت

مرسی که پا به ما دادی واسه ی سگ دو زدن

واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت

آخ که شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی

چی می شد اگه تو دست به ساختنش نمی زدی

خدا جون ممنون از این که دوتا دست دادی به ما

تا اونارو رو به هر مترسکی دراز کنیم

خداجون مرسی از این دلی که تو سینه مونه

می تونیم دل یکی دیگه رو بازیچه کنیم

این بازیچه ی آخرشو خیلی خوب اومده شاعر!! نمی دونم شعرش مال کیه...ولی فرقی نمی کنه...حرف دل خیلی از آدماست...آدمایی که بدجوری حس می کنن یه عروسکن ! یه عروسک خیمه شب بازی که طنابشون دست یکی دیگه است! هر طرف که می خواد می چرخوندشون! حتی مقاومت هم نمی تونی بکنی! اگه مقاومت کنی،طناب پاره می شه و طرف می ره دنبال یه عروسک دیگه! که رام باشه! رام تر ازتو! حرف گوش کن تر از تو...گوسفند تر از تو!... به همین سادگی!

ولی من می خوام مقاومت کنم!...دیگه خسته شدم از بع بع گفتن! از اینکه هر وقت تو بخوای ببینمت! هر وقت تو بخوای باهات حرف بزنم...هر وقت تو بخوای بخوابم...هر وقت تو بخوای بخندم...هر وقت تو بخوای گریه کنم...هر وقت تو بخوای نفس بکشم...آخه چرا این قدر تو خودخواهی؟ دیگه چه جوری باید بهت بگم فقط تو نیستی و این دنیا!! من هم هستم! مثل همه ی آدمهای دیگه! عصبانی می شم..ناراحت می شم...غمگین می شم...گریه می کنم...داد می زنم...بهانه می گیرم...یه وقتایی هست که دلم یه آغوش مهربون می خواد...یه سینه که پناه خستگی هام باشه... لبهایی که بهم بگن دوستت دارم...چشمهایی که عاشقانه نگاهم کنن...دستهایی که نوازشم کنن...گوشهایی که منو بشنون...بدون اینکه حرف بزنم...اونم نه وقتی که تو می خوای!! وقتی که من می خوام! وقتی که من نیاز دارم بهشون..., نه لبهایی که بهم بگن چه قدر غر می زنی!! نه گوشهایی که حتی وقتی حرف می زنم هم نمی شنون! نه چشمهایی که بزرگترین تغییرات ظاهری منو هم متوجه نمی شن! نه دستهایی که فقط واسه زدن منو لمس می کنن!!( هرچند که به قول خودت اون یک بار به شوخی بوده ..فقط دستت در رفت و شوخیت یه کمی محکم بود! تا جایی که اشکمو در آوردی و مجبور شدی بغلم کنی!!)...کجایی این شبهایی که تا صبح با توهم حضورت می خوابم؟ نه...نمی خوابم...ادای خوابیدن رو در میارم فقط... کجایی این شبهایی که بوی تورو حس می کنم؟...بوی موهاتو...بوی دستهاتو...بوی نفس هاتو...خیلی سخته آدم شبهای پیاپی توی توهم زندگی کنه...یه توهم تلخ و شیرین که تا چشمهاشو باز می کنه همش می پره...

باشه...نمی خوام به خاطر من اذیت بشی...نمی خواد هیچ کدوم از این کارهارو بکنی...فقط...فقط

سر این طناب لعنتی رو ول کن!...همین...این کار رو هم نمی تونی به خاطر من بکنی؟!


( به من خرده نگیرین...تا اون سر طناب رو ول نکنه من هیچ کدوم از این تصمیماتو نمی تونم عملی کنم...توی۲ساعت تلفنی همه ی اینارو بهش گفتم و بی نتیجه بود...بازم می گه "خودتم می دونی من دوستت دارم!!"

گفتم"نه نمی دونم و مطمئنم که نداری! دیگه هم حق نداری این حرف رو تکرار کنی!"

 گفت "باشه تکرار نمی کنم ولی بدون که دوستت دارم!!"))  

نوشته شده در شنبه 2 شهریور1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد