آغازی دوباره...

سلام...

این سلام نه به معنای آغاز دوباره ای برای وبلاگه...فقط برای اینه که دوستایی که اندازه ی دنیا برام ارزش دارن ازم خواستن کامنت دونی رو باز کنم...من هیچ وقت کاری از دستم برنیومده که براشون انجام بدم...نمی دونم این جا به چه دردی می خوره...ولی اگه باید باز باشه...من کامنت دونی رو باز می کنم...

در مورد کسی که دیگه اسمشو توی این وبلاگ نمیارم...ازم نپرسین...چون خودتون بهتر می دونین که کلمات، نگاه، صدا و واژه های عشق چه طوری می تونه معجزه کنه و دل سنگ رو هم نرم کنه! اونم عشقِ من! که فکر می کنم هر کس ببیندش نمی تونه تاب بیاره و عاشقش می شه!

 دل من هم که....بالاخره بعد از 4 روز بی محلی به اون بازم طاقت نیاورد...(برای اولین بار!! تا حالا نشده بود ۴ روز باهاش حرف نزنم و صداشو نشنوم...آخ که چی کشیدم...) و بذارین همین جا بگم که:

.

.

.

.

بخشیدمش!!...

تو این روزا به همه چی فکر کردم...به همه چی!! مثلا یه مرگ راحت و آروم و بی دردسر!...مرگی که به اون بفهمونه زندگی بدون اون برام ارزشی نداره و با اون هم این جوری...برام مثل مرگه...آخ اگه فقط یه کمی کمتر بچه ننه بودم و حال پریشون مامان و بابامو جلوی چشمام مجسم نمی کردم!...اون وقت برای همیشه راحت می شدم از دستش...خدایا من اگه جای تو بودم به آدمای عاشق کمی شجاعت هم می دادم!

از همه تون ممنونم...و دوستتون دارم.حالا می فهمم که حتا اگه اون هم بره، من تنها نیستم...

فقط همین...

 

چی کار کردی که با قلبم

به خاطر تو بی رحمم؟!

تو می خندی...! چه شیرینه گذشتن...!

تازه می فهمم! 

نوشته شده در جمعه 16 اسفند1387ساعت 11 بعد از ظهر توسط آفتاب | 52 پرتو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد