ماهی ِ سفید ِ کوچولو!

تا حالا دلت خواسته یه ماهی باشی؟! اونم یه ماهی کوچولوی رنگی که تا چشمِ یه پسر خوشگل مو طلایی ِچشم عسلی  بهت می خوره دلش بخوادت و تو رو بخره و بندازه توی آکواریوم اتاقش؟!

منم تا حالا دلم نخواسته بود ماهی باشم! ولی از وقتی که تو آکواریوم خریدی اونم بعد از ۱۸ بار که رفتیم آکواریوم های کل تهران رو گشتیم،دلم می خواد یه ماهی کوچولویِ آکواریومی بودم! که تو می اومدی و هرچی اطلاعات بود راجع به آکواریوم و انواع ماهیِ آب شور و آبِ شیرین و گوشت خوار و گیاه خوار و جنگ جو و صلح جو(!) جمع آوری می کردی و بالاخره تصمیم می گرفتی که کدوم ماهی و چه آکواریومی بخری! اون وقت منو می خریدی و می نداختی توی آکواریوم ِبغل تختت که شبها با صداش به خواب می ری...اون وقت من بودم و یه شب طولانی و چون ماهی بودم هیچ وقت هم نمی خوابیدم و تا صبح تماشات می کردم! راستی ماهی ها هیچ وقت نمی خوابن؟! تو می گی بعضی وقتا بی حرکت می رن کف آکواریوم می ایستن! شاید می خوابن! به هر حال چشمهاشون بازه !! کاش منم یه ماهی کوچولو بودم که دلتو می بردم و میومدم بینِ بقیه ی ماهی های آکواریومت...از همون "پرِت کوتوله" ها که تو عاشقشی و به اصرار من رنگ بنفشش رو هم خریدی!

کی می شه من دوباره بیام پیشت و آکواریومت رو که با هم خریدیم ببینم و در کنار ِ تو به خواب برم و تا صبح رویاهای شیرین ببینم؟

کاش می شد وقتی این ویروس های لعنتی تصمیم می گیرن بیان توی بدن تو ، من می تونستم یه جوری براشون لوندی کنم که بیان توی بدن من! دوروزه که صدای آسمونیت در نمیاد و حتا نمی تونی با من یه کلمه حرف بزنی!خراشیدگیِ گلو دیگه چه کوفتیه؟! آخه چرا واسه ی تو صدا مخملی ِمن؟دوروزه که فقط با اس.ام.اس هات زنده ام...اگه امشب هم بهتر نمی شدی و بهم زنگ نمی زدی دیگه طاقتم تموم می شد...آخ که چه قدر شیرینه این صدا...اونم شنیدنش بعد از دوروز... با اینکه توی این دوروز دکتر اکیدن ممنوع کرده بود حتا یک کلمه حرف بزنی، برای اینکه خیال منو و ذهن منفی منو آروم کنی خودت بهم زنگ زدی و در حد سلام حرف زده بودی که من دیدم واقعن صدات در نمیاد و خودم گفتم بعدن صحبت کنیم! قربونت بشم الهی که دیگه لازم نیست همه چیزو بهت بگم و منو کاملن می شناسی و می دونی که ممکنه این ذهن منفی به کجاها کشیده بشه! دوستت دارم حنجره طلایی ِ من!

امروز داشتم فکر می کردم من که به خاطر یه خراشیدگی ِگلوی تو دو ساعت تمام زار می زنم و اشک می ریزم، چه طوری یه روز می تونم دوریتو برای همه ی عمر تحمل کنم؟!

چه سوال مسخره ای! چه طوری نداره!! چون ...نمی تونم!

پس وقتی قربون صدقه ت می رم و بهت می گم" فدات بشم" و "قربونت برم" و "دردت به جونم"، بهم اعتراض نکن که" اون وقت آفتاب تموم می شه و من دیگه آفتاب ندارم!!" ازم نخواه که دیگه از این حرفا نزنم!

چون اگه تو مریض باشی منم حال خوشی ندارم...دیشب که حوصله م حسابی سر رفته بود نشستم یه فیلم ترسناک دیدم! قصه ش یه جورایی شبیه من و تو بود! دوتا خواهر دوقلو بودن( تا اینجاش ربطی به من و تو نداره!)که یکیشونو یه قاتل گرفته بود و دست و پاشو قطع کرده بود و دست و پای اون یکی هم سر صحنه ی رقص توی بار خود به خود و بی دلیل قطع شده بود!مثل من و تو که وقتی تو سرت درد می گیره من هرجای دنیا که باشم اون دردو توی وجودم حس می کنم و سر من هم درد می گیره...

کاش می شد همه ی این بلا ها فقط سر من بیاد...بدون این که تو چیزی حس کنی....

دوستت دارم جوجوی خروسک گرفته ی من!! برای سلامتی و خوشبختیت دعا می کنم...همیشه...

نوشته شده در پنجشنبه 10 بهمن1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب | 91 پرتو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد