تولدی دیگر...

چه قدر خوب بود اگه آدم می تونست دوباره متولد بشه و یه بار دیگه توی این دنیا زندگی کنه! چه قدر دلم می خواست جزو اونایی بودم که به تناسخ اعتقاد دارن! اون وقت فکر می کردم می تونم یه بار دیگه به دنیا بیام و همون جوری که دوست دارم زندگی کنم...یادم میاد یه بار یه جایی گفته بودم کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم! سر حرفم هستم هنوز! اگه قراره به دنیا بیایم باید شانس یه زندگی دوباره رو هم داشته باشیم! اگه نه، همون بهتر که اصلن نیایم...

منظورم از تولد دوباره این نیست که خیلی از کارایی که می خواستم بکنم و نکردم رو جبران کنم...یا بر عکس.منظورم واقعن یه جسم و یه شرایط زندگی دیگه اس...من اگه می تونستم دوباره همین حیات رو زندگی کنم چندتا چیز رو حتمن دلم می خواست عوض بشه...اول این که ۴ سال حداقل دیرتر به دنیا می اومدم!دوم اینکه یه کمی مطیع تر و سر به راه تر بودم و کمتر لوس و لجباز بودم! سوم این که اگه همه ی اینا هم اتفاق نمی افتاد، شهریور سال ۸۵ هیچ وقت اون کامپیوتر لعنتی رو روشن نمی کردم که برم توی نت و با تو آشنا بشم!نه، نه! اشتباه نکن...من هنوز عاشقتم، هنوز می پرستمت و هنوزم تورو با دنیا عوض نمی کنم...هنوزم مطمئنم که با هیچ کس دیگه توی دنیا نمی تونم مثل تو دوست و رفیق و نزدیک باشم...به هیچ کس نمی تونم این جوری عشق بورزم...با خنده های هیچ کس این جوری دیوونه نمی شم، با برق چشمهای هیچ کس این طوری تمام وجودم نمی لرزه ، با نوازش هیچ کس این جوری مست و از خود بی خود نمی شم و دلم این جوری نمی کوبه به سینه ام...هیچ کس! مطلقن هیچ کس!

و خوب...هر دومون خوب می دونیم که هیچ وقت نمی تونیم تا ابد در کنار هم باشیم...یادته چند روز پیش که اومدم توی سوئیت خودت پیشت(که البته بیشتر الان شبیه انباریه!)ازت پرسیدم

"خواهر برادرات کجان؟"

 و گفتی "خونه های خودشون"

و بعدشم گفتی " ما هم اومدیم خونه ی خودمون!!"

یا دیشب که منو رسوندی دم در و داشتی منو می بوسیدی که خندیدی و گفتی" الان بابات میاد می گه آقا این رسم خواستگاری نیست! مثل آدم گل بخر با خانواده ت بیا!!"

دلم لرزید...الان توی این ۱ ماه اخیر چند بار تا حالا از این حرفا زدی...که من همشو زدم به در خنده و شوخی و مسخره بازی!!

اون شبی که گفتی بهم "بیا ال.سی.دی بخر" و من گفتم "من چون الان سر کار نمی رم نمی تونم بخرم "و تو گفتی "الهی قربونت برم خوب شریکی می خریم!!"

  گفتم "منظورم این نبود که پول ندارم! دارم ولی چون الان سر کار نمی رم پولهامو خرج نمی کنم..."

که تو فریاد زدی "الهی قربونت برم من!! تو چه قدر خوبی! چه قدر اقتصادی هستی!! بابا این اخلاقتم درست کن که بیام بگیرمت دیگه!" بعدشم خندیدی و ادای مهراوه رو در آوردی توی اون سریاله و گفتی " شما مردا چی کار می کنین با آدم؟!! آدمو می گیرین، نگه می دارین، ول می کنین!!"

منم خندیدم و گفتم "واقعن!!آدمم این قدر خودخواه؟!"

و تو که با بد جنسی و رضایت قهقهه زدی و گفتی" همینه!!"

الهی من قربون اون مردسالاری ژنتیکیت بشم!!

یا اون شب توی رستوران که گارسونه اومد شمع روی میزمون رو روشن کرد و تو با اون چشمهای خوشگلت خیره شدی توی چشمهام و آروم گفتی"

?!!teacher, would you marry me

و من که چشمهام از تعجب گرد شده بود و خودمو زدم به اون راهو گفتم چی؟!!! 

 وتو که دوباره و پشت سر هم تکرار کردی:

?marry me? marry me? yes? no

دوست داشتم فریاد بزنم که آره!! ولی احساساتمو گذاشتم کنار و با خنده گفتم" نه بابا این جوری نمی گن که ! تو اصلن بلد نیستیا! باید یه جعبه رو بگیری جلوی چشمهام باز کنی و بعد  برق الماس ازتوش بزنه بیرون و بخوره توی چشمهای من و من صورتم رو با دست بگیرم و بگم وای"..."تو چه قدر خوبی!!"

تو هم خندیدی و گفتی" آره بعدش منم بهت می گم عزیزم این اصل نیست وقتی جواب مثبت دادی اصلشو برات می خرم!!"

و قضیه رو با خنده و شوخی تموم کردم و نذاشتم که ادامه شو بگی!

 دلم می لرزه وقتی اینا رو می گی...خواستم بهت بفهمونم که نمی شه...نمی شه ما با هم باشیم...نمی شه ما ازدواج کنیم...به خاطر همون چیزایی که خودت می گفتی...فرهنگ هامون، خانواده هامون، سن من و خودت، مطیع نبودن و زن سالار بودن من و مرد سالار بودن تو!! اینا که همش حرفه البته! به خاطر بودن با تو حاضرم از همه ی حق هام چشم پوشی کنم...ولی اون چیزایی که دیگه دست من نیست مثل سن و فرهنگ و مخالفت خانواده هامون رو چی کار  کنم؟ اصلن اونا هم به کنار...این اخلاق های تو که اصلن نمی تونم با بعضی هاشون کنار بیامو چی کار کنم؟ کارت رو که همش با خانمها در ارتباطی و من نمی تونم تحمل کنم چی کار کنم؟طرز آشناییمون رو چی کار کنم که مطمئنم بعدن همیشه سرکوفتشو بهم می زنی و باعث می شه بهم بی اعتمادباشی ؟ ( چون تو نت با هم آشنا شدیم...اونم اونجوری...منم چند روز بعدش اومدم خونتون...کاری که خودمم نمی دونم چرا انجامش دادم بعد از ۲۶ سال!!)

گفتی اینا برای من حل شده اس! اولش خیلی فکرای بدی در موردت می کردم ولی بعدن که بیشتر شناختمت دیدم تو همینی !! خودتو یه جور دیگه جلوه ندادی و بعد بفهمم یه چیز دیگه ای! از اولش عکست تو نت با تاپ بود الانم همینی! جلوی خانواده و دوست وآشنا همینجوری هستی!! جلوی منم همین بودی! اولش چادر نکردی سرت و ادای آدمهای نماز خون و مومن رو در نیاوردی که بعدن بفهمم یه چیز دیگه هستی!! مگه"س"نبود؟( دوست اولش)مگه نماز نمی خوند؟ مگه روزه نمی گرفت؟ مگه نتونست آخرش خیانت کنه؟!مگه خیانت نکرد؟! ولی تو...این قدر ایمانت به خدای خودت واقعیه که نه خیانت کردی توی این دو سال و نه حتی ازت دروغی شنیدم! من الان خوب می شناسمت آفتاب!! مشکلی ندارم در این زمینه!

اما نمی شه...بازم نمی شه! تو الان اینارو می گی...خیلی هارو دیدم که همین جوری بودن...از تو بعید نیست که بعدن منو توی خونه حبس کنی و تمام وسایل تکنولوژی و اینترنت و کامپیوتر و موبایل و تلفن رو بذاری تو کمد و درو قفل کنی و از خونه بری بیرون! واقعن اغراق نمی کنم! ازت بعید نیست!!

اون وقت چه بلایی سر عشقمون میاد؟ ها؟ فکر می کنی همین طوری بتونیم عاشق هم بمونیم؟...نمی تونم...نمی تونم عشقمون رو قربانی کنم برای اینکه بتونیم تا ابد با هم باشیم! چون نمی تونیم !! اگرهم ازدواج کنیم ۲ سال نمی کشه که  همه چیز تموم می شه...مطمئنم...

خدایا!! چه قدر عجز و لابه کردم که تو عاشق من بشی و بهم پیشنهاد ازدواج بدی!! حالا که غیر مستقیم بارها و بارها این کارو کردی...به خودم می گم کاش هیچوقت عاشقم نمی شدی..کاش دیگه از این حرفا نزنی...کاش نخوای که با من ازدواج کنی...کاش تو هم سر حرفت بمونی که ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم! یادت رفته؟!!

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا دارم دیوونه می شم! تو همونی که می خواستمو بهم دادی!! یعنی داری یواش یواش آرزومو برآورده می کنی...ولی...من دیگه نمی خوام...نمی تونم...منو ببخش که ۲ سال تمام شب وروز ناله و زاری کردم و حالا...

عشق من خیلی بزرگ تر از اونیه که بخوام به خاطر خودخواهی خودم تورو بدبخت کنم...جوجوی نازنینم..تو با من خوشبخت نمی شی...خیلی چیزا هست که نه تو می دونی و نه هیچ کس دیگه...فقط خدا می دونه! و تعجب می کنم چه طور با این شرایط حاضر شده آرزومو برآورده کنه!تازه می فهمم توی این ۲ سال نبود که منو به حال خودم ول کرده بود! الان که داره آرزومو برآورده می کنه منو ول کرده به حال خودم....

شیرینم، دوستت دارم.بیشتر از هر کس و هر چیز دیگه ای توی این دنیا...حتی بیشتر از نفس هام...واسه همینه که می خوام همیشه این عشق رو همین جوری نگه دارم...لعنت به این دنیا که همیشه نرسیدن توش قشنگ تر از رسیدنه! خدایا منو از این دوراهی نجات بده...این دوراهی که می دونم آخر هیچ کدومش اون جوری که من می خوام نیست!کاش راه دیگه ای هم بود...

کاش یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه متولد می شدم... 

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر1387ساعت 6 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد