عادت می کنیم...

بعد از مدتها خیلی بده که آدم بیاد و چیزایی بنویسه که اصلن دلش نمی خواد!! ولی چاره ای نیست که این حرفا و فکرها مثل خوره به جونم افتاده و الان 4 روزه که نمی تونم باهاش کنار بیام...اولش فکر کردم یه حس زودگذره...مثل همه ی احساس پوچی هایی که گاهی سراغم میومد و همه ی شک هایی که نسبت به تو پیدا می کردم و زود هم از بین می رفت! با یه خنده ی تو! با یه لبخندت و با یه دوستت دارم ِ تو...یا گاهی هم خیلی ساده تر از اینا...با یه نگاه ِ تو فقط!

اما تو این چند روز نه نگاه و نه لبخند و نه دوستت دارم و نه حتا آغوشت نتونست آرومم کنه! من چه م شده؟! بعد از این همه دوندگی و این ور اون ور رفتن بالاخره مشکلی که بینمون جدایی فیزیکی انداخته بود حل شد! فکر کن! بعد از 5 ماه! فکر می کردم به محض این که مجوز غرق شدن توی اغوشت رو بگیرم خودمو خفه می کنم! ولی به یه بوسه ی 2 دقیقه ای اونم به اجبار تن دادم!! چرا؟ شاید چون توی این 5 ماه خیلی سر این موضوع اذیتم کردی! می دونم دارم بی انصافی می کنم...آره می دونم تو به من وفادار بودی و تو این 5 ماه با هیچ کس نبودی...می دونم که منتظر من و آغوش من بودی ...اینو خوب درک می کنم...حس ششمم هم هیچ وقت بهم دروغ نگفته...تو این مدت حتا یه بارم بهت شک نکردم...ولی خوب برای من این هم زیستی مسالمت آمیز خیلی سخت بود!!

 آیا تو هم مثل من شدی؟ تو هم حس منو داری؟ تو هم فکر می کنی حالا که چی؟!! نمی دونم چه مرگم شده..این همه دویدم...این همه استرس داشتم! این همه فکر کردم تا عید همه چی درست بشه که بتونم بیام پیشت و تو آغوشت! اما حالا که همه چی تموم شده چرا اون اتفاقی که من فکر می کردم نیفتاد؟ اصلن اون اتفاق چی بود؟ من دنبال چی می گشتم که بهش نرسیدم؟!...

چرا این جوری شدم من؟!! چرا احساس می کنم دیگه اون جوری مثل قدیما دوستت ندارم؟!! تو که این همه خوبی...این همه مهربونی و این همه پاکی که تمام این 5 ماه همه چیزو تحمل کردی و توی یه میلی متری من نشستی و جلوی خودتو گرفتی و با اون اراده ی آهنینت بهم دست هم نزدی!! اون 3 شب که اومدم پیشت و هنوز مساله حل نشده بود و تو به زور شب نگهم داشتی و مثل یه دوست فقط در کنارم خوابیدی!! چه اراده ای داری تو!! می دونستم چی می گذره تو دلت...شب آخر دیگه تحمل نداشتی...یه لحاف 20 کیلویی انداختی روم و منو با لحاف بغل کردی!! داشتم می مردم که بیام تو بغلت...تا تونستم بهت نزدیک شدم و موهاتو بو کردم..تو هم همین طور...

اما حالا...حالا که همه چی تموم شده...حالا که وقت داشتم تا توی بغلت غرق بشم و موهاتو بو بکشم...چرا غرق نشدم؟!! چرا به یه بوسه ی تو اکتفا کردم؟...تو ولی خیلی هیجان داشتی!!اچه قدر نوازشم کردی...چه قدر منو بو کشیدی! چه قدر تماشام کردی! 

من اما..مثل یه کوه یخ بودم!

خدایا...من چه م شده؟


از سه نفر باید معذرت خواهی کنم! اولیش از فروغ عزیزم که امسال برای دومین بار نتونستم برم پیشش توی سال مرگش... هنوزم خودمو نمی بخشم...این قدر حالم بد بود و گرفتار بودم که نتونستم خودمو راضی کنم با این وضع برم پیشش...هر چند اونجا تنها جایی بود که آروم می شدم..ولی نتونستم برم..بازم نمی دونم چرا...با چندتا شمع و چند قطعه شعر فقط بهش گفتم که به یادشم..هر جا که باشم...

و دومیش هم تیم محبوبمه که نشد بیام بنویسم  دمتون گرم!! هر چند جون به لبمون کردین!!

و آخرین کسی که از همه هم مهم تره...توی جوجوی مهربونم..منو ببخش که این حس رو نسبت بهت پیدا کردم و با پررویی تمام حتی اومدم و نوشتمش!! شاید نوشتمش که یادم بمونه گاهی ممکنه آدم حس کنه دیگه بریده..شایدم این فقط یه حس نیست...شایدم کم محلی فیزیکیت تو این 5 ماه باعث شده ای جوری بشم! می دونی که! به قول خودت من خیلی آدم لمسی ای هستم! ولی حتا لمس کردنت هم بعد از این همه وقت انگار فایده ای نداشت...

دوستت دارم جوجوی مهربونم...نمی خوام احساسم نسبت بهت عوض بشه...نمی خوام جای اون همه عشق رو بی تفاوتی بگیره...نمی خوااااااااااااااااام!!

یاد آخرین جمله ت که میفتم چشمام پر می شه از اشک و از خودم بدم میاد: آفتاب جونم!!خوشحالم که ۵ ماه صبر کردم!!

در ضمن...ولنتاینت هم مبارک عشق من...نمی دونم هنوزم می تونم به خودم اجازه بدم بهت بگم "عشق من"؟!!

 

نوشته شده در یکشنبه 27 بهمن1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب | 68 پرتو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد