رفیق روزهای ِخوب...رفیق خوبِ روزها...

یادته بهت گفتم "یک لحظه...فقط یک لحظه به این فکر کن که من رو از دست دادی...یعنی رابطه مون تموم شده...مگه قبول نداری که بالاخره یه روز رابطه مون تموم می شه؟...خوب بذار حالا که من می خوام تمومش کنیم! نمی تونم همه ی عمرم رو در این خوف به سر ببرم که اون روز ممکنه  فردا باشه! بیا یک لحظه فکر کن که دیگه با هم نیستیم تا ببینی که هیچ اتفاقی برات نمیفته و می ری سراغ یکی دیگه! نمی گم خیلی راحت این کارو می کنی...چون بالاخره به من عادت کردی و الان 2 ساله که با همیم...ولی بالاخره عادت می کنی به نبودنم هم!! جون آفتاب تو که همیشه می گی قوه ی تخیلت عالیه یک لحظه تجسم کن ببین اگه با هم نباشیم چه اتفاقی میفته..."

گفتی "آفتاب تو مثل اونایی می مونی که می گن چون بالاخره یه روز آدم می میره از ترس اون روز می رن خودکشی می کنن!!آخه دختر من بهت فقط عادت نکردم که!! من بهت علاقه دارم...و علاقه به اضافه ی عادت می شه عشق!"

بعد از اون یک هفته که هی بهت گیر دادم و خواستم ازت جدا بشم و تصمیمم رو اینجا هم نوشتم و ازت خواستم که سر طناب رو ول کنی، تو مثل همیشه سر طناب رو محکم تر گرفتی! ای لجباز کوچولوی دوست داشتنی!!

فردای روزی که این حرف رو در مورد نبودنم بهت زدم ، وقتی زنگ زدی حال غریبی داشتی و حس عجیبی...گفتی" آفتاب تو روحت!! امروز بعد از 2 سال حس عجیبی داشتم! بد جوری احساس تنهایی کردم...به خودم گفتم ای داد بی داد!! من  دیگه دوست دختر ندارم...دوست دختر که ندارم هیچی، رفیق هم ندارم! چرا از من خواستی به نبودنت فکر کنم؟ چرا باعث شدی این همه احساس تنهایی بکنم امروز؟ آفتاب تو فقط دوست دختر من نیستی آخه! اون دوتای قبلی فقط دوست دخترم بودن! وقتی هم که رابطه تموم شد فقط این حس رو داشتم که با دوست دخترم به هم زدم...چون با هم تفاهم نداشتیم! ولی تو رفیقمی! من هیچ کس رو مثل تو نداشتم که در همه ی لحظاتم با من شریک باشه...شب وروز با هم باشیم...حتی هیچ کدوم از دوستهای پسرم! آفتاب تو بهترین رفیق منی! چرا می خوای منو ترک کنی؟ ببین اگه یه روز یکی فکر کنه که داره تو مخروبه زندگی می کنه ، کاملن حق  داره اونجارو خراب کنه تا برسه به قصر...ولی کسی که داره توی قصر زندگی می کنه چرا باید قصرشو خراب کنه؟!قصری که می دونه بهترینه و دیگه اگه خرابش کنه نمی تونه مثل اون بسازه. آفتاب من توی قصرم الان با تو!! به هبچ وجه نمی خوام خرابش کنم! تو ولی اگه فکر می کنی توی مخروبه زندگی می کنی حق داری از من بخوای جدا شیم...ولی خوب فکر کن و ببین توی مخروبه ای؟! اگه هستی...من دیگه مقاومنتی نمی کنم...چون دوست ندارم تو به خاطر خوشی من اذیت بشی...

من توی مخروبه ام؟!! نه گلم...من توی قصرم با تو.! توی آسمون هفتم!! ولی...کی می دونه چه طوری می شه به آینده و نداشتنش فکر نکرد؟ چه جوری می شه وقتی مطمئنی یه زلزله ای فردا میاد و قصرت رو ازت می گیره، به نداشتن اون قصر فکر نکنی؟

گفتم" ببخشید که این حرف رو می زنم! ولی خوشحالم که یک لحظه این حس رو تجربه کردی! چون این حسیه که من دوسال دارم شبانه روزم رو باهاش می کذرونم! حس از دست دادن بهترین رفیقم!!"

گفتی "خدایا!! می دونستم اگه این حرف رو بزنم این جواب رو می دی!! نمی دونم چرا بازم حرفم رو زدم!!"

خندیدم!! آخه چه قدر تو شیرینی!!

گفتم" خوب اگه فقط رفیقت باشم و دوست دخترت نباشم چی؟!"

گفتی "آفتاب سختش نکن دیگه! من به تو به عنوان یه دوست پسر نگاه نمی کنم که!من دلم می خواد وقتی تورو می بینم در آغوشت بگیرم...بغلت کنم و ببوسمت! اگه دوست دخترم نباشی که نمی تونم!

بعدش گفتی" آفتاب ...این قدر به پایانش فکر نکن...بذار پایانش هم مثل آغازش غافلگیرت کنه!"

غافلگیر؟!! چی مثلن قراره بشه؟!! تو که صد بار گفتی "ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم و خودتم قبول داری!"( یادته می گفتی از زبون کس دیگه حرف نزن؟! پس تو چرا به جای من حرف می زنی؟!!)پس دیگه چه طور ممکنه پایانش غافلگیرم کنه؟!

گفتم" آره غافلگیر!! دست طرف رو می خوای بگیری بیاری سر قرار با من و بگی آفتاب جون این همسر آیندمه و مرسی که تا این مدت با من بودی و خداحافظ!!"

که مثل همیشه زدی به در شوخی  ومسخره بازی!!

باشه...عسل شیرینم من نمی خوام قصرمون رو خراب کنم...خرابش هم نمی کنم.گفتم که اگه تو موافق نباشی هیچ کاری نمی کنم...ولی...چه جوری مثل تو فقط توی زمان حال زندگی کنم؟!!می دونی دیشب که ساعت 1 شب داشتم صداتو می شنیدم ،به خودم گفتم یه روزی میاد که بعد از کارت یه نفر توی خونه منتظرته تا برسی و بهت خسته نباشید بگه و در آغوش بگیردت و برات کافی درست کنه تا خستگیت در بره...اون روز دیگه حتی من خبردار هم نمی شم که کی می شه صدات رو شنید! دیگه ساعت کارت رو بهم خبر هم نمی دی!! دیگه بعد از کارت موبایلت رو سریع چک نمی کنی که اس.ام.اس خسته نباشید من رو بخونی و اگه نفرستاده باشم زنگ بزنی که " باز چی شده  و من چی کارکردم؟!!"

سرمو تکیه دادم به رادیوی اتاقم و سعی کردم اشکهامو قورت بدم...نه آفتاب!! الان نه!الان نباید بهش فکر کنی!...الان وقتش نیست...

بهترین چیزی که می تونم بهش فکر کنم اینه که من اصلن تا اون روز زنده نباشم!! و هیچ وقت اون روز رو نبینم...

عسل شیرین دوست داشتنی من...نمی تونم بهت قول الکی بدم که دیگه به این چیزا فکر نمی کنم...ولی...سعی می کنم فکر کنم که من اون روز رو نخواهم دید...دوستت خواهم داشت و دوستم خواهی داشت...تا همیشه...آخه تو جوجوی خودمی...عشق خودمی...زیبای خودمی...شیرین خودمی...مهربون خودمی...نفس خودمی...همه ی وجود خودمی...مال خودمی...

نوشته شده در چهارشنبه 6 شهریور1387ساعت 7 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد