یک گفتگوی درونی...

چه مرگته آفتاب؟!! مگه این همون کاری نبود که مدتها دعا می کردی که جوجو بتونه انجامش بده و می گفتی بزرگترین آرزوت رسیدن اون به آرزوهاشه!! مگه نمی گفتی اگه این کاری که این همه براش زحمت کشیده جور بشه دیگه چیزی نمی خوای؟ مگه همیشه بهش نمی گفتی شادی تو شادی من هم هست؟!! خوب حالا چته دیگه؟ اون که خوشحاله و کارش از اونی هم که فکرشو می کردین بهتر جور شده...دیگه چی می خوای؟...دیشب که خبر رو با خوشحالی و البته با آرامش بهت داد چرا تا چند دقیقه هنگ کرده بودی؟!! چه قدر سوال مختلف از ذهنت گذشت توی اون چند دقیقه!! امیدوارم نفهمیده باشه که از شنیدن این خبر خوشحال که نشدی هیچ...

*آخه دیگه نمی تونم ببینمش!! ظهر ها ساعت 12 و شبها تاساعت 1  اونجاست  و برنامه ی زنده داره!! پس من کی ببینمش؟ اصلن کی باهاش حرف بزنم؟ مگه نه اینکه هرشب با صدای اون و بوسه ی اون می رفتم تو رختخواب؟ مگه نه اینکه کلی منتظر می موندم که موقع خواب بهم زنگ بزنه؟...حتی دیگه اگه مامانش اینها مسافرت هم برن من نمی تونم برم پیشش!! اونکه خونه نیست...من هم که تنها توی اون خونه نمی مونم...

**دیدی آفتاب خانوم؟! دیدی دروغ می گفتی و الکی لاف عاشقی می زدی!! حالا که اون کارش درست شده تو همش به فکر خودتی!! به فکر اینی که نمی تونی باهاش حرف بزنی...نمی تونی ببینیش...نمی تونی بری پیشش...همین بود عشقت؟ اینه عشق و عاشقی؟!!

دیگه فقط می تونی غیر مستقیم ببینیش یا صداشو بشنوی...همین برات باید کافی باشه...نیست؟!

***نه!! اون وقت من چه فرقی با بقیه دارم واسه اون؟!! همه می تونن این جوری ببینش و صداشو گوش کنن...ولی من...این جوری نمی خوام...من می خوام برم تو آغوشش...دستهاشو بگیرم توی دستم...برم باهاش بیرون...واااای صبا و ماهور عزیزم، تازه می فهمم که شما چی می کشین....


خیلی خسته ام...دوباره سرما خوردم و از بدن درد دارم می میرم...یادش به خیر اون روزی که اومدی و منو بردی دکتر...حتی آمپول پنی سیلین هم با حضور تو هیچ دردی نداشت... حالا من ساده دل دوباره مریض شدم به این امید که تو بیای منو ببری دکتر...اما...تو دیگه نیستی...دیگه وقت نداری...حتی اس.ام.اس هم کوتاه و مختصر می فرستی...بدون هیچ "عزیزم" یا" گلکم "یا "عسلم "یا" هانی" یا همه ی حرفهای عاشقونه ای که قبلن می زدی....

امروز تایمر ویدیو رو روشن کردم تا اولین روز برنامه تو ضبط کنه برام از ماهواره و وقتی از سر کار برگشتم ببینمش...اومدم خونه دیدم تاریخشو اشتباه تنظیم کردم و تایمر اصلن روشن نشده!! با ناراحتی برات اس.ام.اس دادم که نتونستم ببینم برنامه رو...نوشتی:

حالا فرصت زیاده!! بوس!!

آره خوب فرصت زیاده...اما برای کی؟...برای من حتی ۱ ثانیه بیشتر صدات رو شنیدن هم غنیمته...

عصر گفتم لا اقل صداتو بشنوم...رادیوی لعنتی همه ی موجها رو می گرفت جز هونی که باید می گرفت!! مگه می شه؟ من الان 3 ماهه دارم صداتو روی همین موج می شنوم!! چرا قطعه؟

بهت اس.ام.اس دادم که " هر کاری می کنم نمی تونم بگیرمتون...چرا قطعین؟"

نوشتی" نمی دونم موجش  اینه:... رسیدم منزل باهاتون تماس می گیرم!!"

جاااان؟ "منزل"؟ "باهاتون"؟!! این چرا این جوری حرف می زنه با من؟ گفتم نکنه کسی از بچه های حراست پیشته و اس.ام.اس رو دیده و تو مجبور شدی این جوری جواب بدی( اولش هم فکر کردم یه دختر که خیلی برات مهمه پیشته و نخواستی اون بفهمه من کیم!!)...باشه بذار من هم کمکت کنم که در هر صورت شکشون برطرف بشه...نوشتم:

"موجشو خودم بلدم! ببخشید مزاحمتون شدم آقای" ..."( فامیلتو نوشتم که چه دختره چه حراستیه شکش بر طرف بشه!!)

نوشتی" تو نابغه ای به خدا!!"

هر وقت اینو می گی یعنی من یه گندی زدم!! حالا دل توی دلم نیست که موضوع چی بوده...من که چیزی ننوشتم...حتی یه عزیزم هم نبود توی اس.ام.اسم...پس دیگه چرا میگی تو نابغه ای؟!!

این قدر اعصابم خرد شد که حتی یادم رفت تلویزیون رو روشن کنم و یه برنامه ی دیگه ت رو که تازه ضبط کردی ببینم و صدای قشنگتو بشنوم...چه روز خسته کننده و احمقانه ای بود...هر چی تیر پرتاب کردم به هدف نخورد...حتی نزدیکشم نخورد...به قسمت اعتقاد ندارم...ولی دیگه کم کم دارم فکر می کنم امروز قسمت نبود هیچ کدوم از 3 تا برنامتو ببینم و بشنوم!! اونم من که در کمال تعجب تو،تا حالا هیچ کدوم از برنامه هاتو از دست نداده بودم...

دیگه تا نیم ساعت دیگه می رسی "منزل"(!) و بهم زنگ می زنی و همه چیز معلوم می شه...وای به حالت اگه...


خوب نیم ساعت شد و زنگ زد!! فرمودن امروز حراست شماره ام رو گرفته که کنترل کنه!! همه ی اس.ام.اس ها هم ثبت می شه!! وکلی حرف بی خود که واسه این بهت گفتم نابغه که اصلن دیگه نباید اس.ام.اس منو جواب می دادی!! من هم کوتاه نیومدم و با بد اخلاقی تمام پافشاری کردم که من اس.ام.اسم خیلی معمولی بود و بهش گفتم" دیگه پس بهم زنگ هم نزن از خونه!! اصلن برای چی زنگ می زنی؟"...

می گه" مگه نگفتم دنبال ماجرا رو پشت تلفن نگیر؟!!چرا کش می دی موضوع رو؟ "

آخه مگه می چی گفتم که کسی شک کنه؟ اصلن اون توی یه توهم بزرگ داره دست و پا می زنه...مگه اونها بیکارن که همه چیز آدمو حتی اس.ام.اس هاشو کنترل کنن؟!! تازه من که چیزی نگفتم!! یه جمله ی خیلی معمولی!!اون خودش هی در مورد این موضوع صحبت می کنه و بعد می گه تو کشش می دی!!

می گه"کمی سیاست هم در زندگی بد نیست!! "

من هم گفتم "من از سیاست متنفرم"!!...

می گه "واسه همینه که نیومدم بگیرمت تا حالا!!" (این حرفها اشکالی نداره یعنی؟ فقط حرفهای من مشکل داره؟!!)

گفتم "حتی اگه هم بیای من همچین غلطی نمی کنم!! مگه از جونم سیر شدم؟..."

آفتاب تو بودی قول داده بودی دیگه اذیتش نکنی؟!! 

نوشته شده در شنبه 13 بهمن1386ساعت 7 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد