خداحافظ

دیگه تموم شد...دیشب بهت گفتم....اعتراف کردم...گفتم من بودم...واااای جوجوی نازنینم...باورت نمی شد...1من که تا حالا حتی ناراحتیت رو ندیده بودم...تویی که تحت بد ترین شرایط خودتو کنترل می کردی...باورم نمیشد...1 ساعت پشت تلفن اشک ریختی...

گفتی وای آفتاب باورم نمیشه تو با من این کارو کردی...گفتی هر کس دیگه بود...باورم میشد..اما تو نه...گفتی آفتاب برای دومین بار تو عشق شکست خوردم...گفتی آفتاب یادته بهت گفتم من نمیتونم دوست دختر داشته باشم و فقط با یکی باشم چون می ترسم بهش وابسته بشم...گفتی آفتاب یادت تو گفتی نه به من اعتماد کن همه ی دخترا که مثل هم نیستن....من بهت اعتماد کردم...ولی تو منو شکوندی...بهم کلک زدی...کاش بهم خیانت می کردی ولی کلک نمی زدی...گفتی یعنی من تو این 1 سال نتونسته بودم بهت بفهمونم که چقدر دوست دارم؟....چرا این کارو کردی آفتاب...چراااااااااا؟دیگه میدونم چه بلایی باید سر این دخترای کثافت بیارم...همتون مثل همین...2 بار اشتباه کردم...بار سومی در کار نیست...

دیگه نمی تونستم به صدای هق هقت گوش کنم...آخه من حتی نمی دونستم بلدی گریه کنی...بهت گفتم منو ببخش...گفتم من اشتباه کردم...یه اشتباه بچه گانه...گفتی نه برو...من به خاطر تو دوستی 13 ساله ام رو با بهترین دوستم به هم زدم چون اون عکسی که با هم گرفته بودیم رو از رو دوربینش پاک کردم ...چون نمی خواستم عکست تو دوربین کسی باشه...ولی حتی 1 کلمه هم بهت نگفتم که آفتاب من چنین کاری کردم...گفتی اون دوست دختر اولم که بهم خیانت کرد عاشقم نبود...ولی تو که عاشقم بودی چرا؟آفتاب چرااااا؟

گفتی دیگه نمیتونم حرف بزنم...خداحافظی کردی...هرچی sms دادم و التماس کردم منو ببخشی و بذاری امشب بیام پیشت فقط گفتی خوب بخوابی...من صبح میرم ورزش...نوشتم عشق من یادته چند بار من می خواستم برم اما تو نذاشتی و من هم نرفتم؟...حالا که تو می خوای بری ازت می خوام که نری...بذار فقط در حد یه آشنا،نه حتی دوست دختر، در کنارت باشم .بذار بیام پیشت...نوشتی" امشب نه.دلم شکسته...اگر که اعتماد تو به دست این و آن کم است، تکیه به شانه ام بده ،که مثل صخره محکم است....... حس غریبی دارم امشب...رفیق روزِ تنهایی...ترجیحن امشب تنها باشم بهتره...خوب بخوابی."

نوشتم "باشه...پس دیگه منو نمیبینی..خداحافظ...همین حالا ،همین حالا که من تنهام...میدونم ...حق داری گناهم بالاتر از اینه که بتونی یه فرصت دوباره بهم بدی.من دیگه هیچ کاری ندارم تو این دنیا...اینجا خیلی کوچیکه...من دارم میرم بیرون..مواظب خودت باش رفیق روزهای خوب"......

نوشتی" این وقت شب کجا؟ بمون خونه و دعا کن"

...جوابتو ندادم...نیم ساعت بعد که بیرون تو ماشین داشتم هق هق گریه می کردم دوباره نوشتی "اگه خونه نیستی همین الان برو خونه...حرفمو گوش کن"

...باز جواب ندادم...گفتم شاید دلواپس بشی و زنگ بزنی...اما نزدی...نزدی و من تا صبح...نه تا همین الان اشکم بند نیومده..دیازپام و کدئین هم فایده ای نداشته...جوجوی نازم...من نمی خواستم تورو از دست بدم...نمی خواستم از اعتمادت سو استفاده کنم...نمی خواستم...فقط می خواستم مطمئن شم که با کسی نیستی...اینو به خودتم گفتم...ولی حالا دیگه تو منو گذاشتی و رفتی...دیگه تموم شد...به قول تو به خواسته ام رسیدم...عشق من فقط بدون خیلی از کارم پشیمونم...اگه دوباره برگردی...حتی اگه جلوم با کسی بخوابی هم هیچی نمیگم...می شکنم...اما حرفی نمی زنم...حرفی نمی زنم که تو رو بشکنه...

دوستت دارم...تا همیشه...تا ابد...

دوستای خوبم من متاسفانه دیگه نمی تونم بنویسم اینجا...این وبلاگ از اولش واسه اون درست کردم...واسه پرنده ی کوچیک وحشیم...نمی بندمش چون دلم براتون تنگ میشه...دوست دارم گاهی بیاین پیشم...من هر روز چکش میکنم اما جواب کامنتها رو نمی تونم بدم...به وبلاگهای همتون هم میام...ولی اگه کامنت ندادم بدونین که نتونستم...الانم نمی تونم بهتون خبر بدم که آپم...چون دیگه حتی نمیتونم 1 کلمه ی دیگه بنویسم...

همتون رو دوست دارم...برام دعا کنین...دعا کنین جوجوم حالش خوب بشه...من هیچی نمی خوام...فقط می خوام اون خوب بشه...من شکستمش...من اون قلب مهربونشو شکوندم...اون پاک بود...پاک تر از آفتاب...پاک تر از آسمون...

بدرود...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 1 بعد از ظهر  23 پرتو

چهارشنبه 17 مرداد1386

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد