نامه ای به فروغ...

به جستجوی تو

بر درگاه کوه می گریم

در آستانه ی دریا و علف

به جستجوی تو

در معبر بادها می گریم

در چارراه فصول

در چارچوب شکسته ی پنجره ای

که آسمان ابر آلوده را

قابی کهنه می گیرد

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است

و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد

پس به هیات گنجی در آمدی

بایسته و آز انگیز

گنجی از آن دست

که تملک خاک را و دیاران را

از این سان

دلپذیر کرده است

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد

متبرک باد نام تو

و ما همچنان دوره می کنیم

شب را و روز ا

هنوز را...

***

فروغ فرخ زاد در سن سی و پنج سالگی در روز دوشنبه 24 بهمن ۱۳۴۵هنگام رانندگی در یک تصادف جان سپرد و در رو.ز چهار شنبه 26 بهمن هنگامی که می خواستند پیکرش را در گورستان ظهیرالدوله به خاک بسپارند برف شروع به باریدن کرد :

 

شاید حقیقت آن دودست جوان بود

آن دو دست جوان

 که زیر باران یکریز برف مدفون شد

و سال  دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...

 

فروغ عزیز...تولد دوباره ات مبارک....هر سال 24 بهمن در کنارت در ظهیر الدوله بودم...پارسال هم که تازه با جوجو آشنا شده بودم اومدم پیشت،ولی تنها...فردا بعد از کلاس میام پیشت تا کمی باهات درد دل کنم...اگه بدونی چه قدر دلم گرفته و چه قدر دلم می خواد باهات حرف بزنم...کاش بتونم بیام...آخه می دونی من بدون جوجو هیچ جا نمی رم...ولی اون نمی تونه بیاد...برنامه داره فردا...خودم هم تنهایی دست و دلم به هیچ کاری نمی ره .بعد از نوشتن اون پست آخر دیگه نتونستم بیام بنویسم که اون بالاخره  همون روز تا شب با یه کلکی منو مجبور کرد موبایلو جواب بدم...با یه شماره ناشناس زنگ زد و من به تلفنش جواب دادم...اومد دنبالم و منو برد بیرون و 2 ساعت با من حرف زد که ما هیچ مشکلی با هم نداریم!! به روی خودشم نیاورد که براش آف لاین گذاشتم...آخرش هم که من بهش گفتم مطمئنم اونو خوندی که مهربون شدی گفت "این بچه بازیها چیه؟!! اگه مشکلی هست باید با هم حرف بزنیم!!"

می خواستم بهش بگم فکر می کنی وقتی توی چشمهات نگاه می کنم می تونم خودمو راضی بکنم که دیگه نبینمشون آخه بی انصاف؟!...

 آخرش که من همه ی حرفهامو زدم پرید منو ماچ کرد و گفت "من نمی خوام تورو از دست بدم آفتاب!! چرا این قدر بهوونه می گیری؟!!تازگیها معلومه چته؟!! مساله ات سر اون دختره بود که کاملن از زندگیم الان دیگه رفته بیرون...یه مدت هم به کارم گیر دادی که برات توضیح دادم این شغل ، کار منه و باید بپذیریش و من سر کار به هیچ دختری رو نمی دم!! الانم نمی دونم هدفت چیه که هی بهوونه می گیری؟!! ولی من نمی ذارم بری...چون دوستت دارم!!"

 از صبح هم هزارتا اس.ام.اس عاشقونه و رمانتیک برام فرستاده بود که من جواب نداده بودم تا پیدام کرد...نمی دونم چرا وقتی من مهربونم اون انگار نه انگار که من هستم!! ولی تا یه کمی ناز می کنم و جدی می شم و نمی خوام باهاش بمونم دیگه، یه حرفهایی می زنه که حتی باورم نمی شه بلد باشه اینا رو بگه!!( انگار نه انگار که برادران حراست دارن گوشیش رو کنترل می کنن!! دوباره شده بودم عسلک و جوجو و مهربونم و میس میسک و عشق من وبوس و...!!!)....

خلاصه دوباره من و جوجو همچنان با همیم و من همچنان عاشق اون...ولی خسته ی خسته...فکر می کنی تا کی طول بکشه؟ فکر می کنی تا کی دووم میارم؟

تازه دوباره وقتی بهش گفتم "کی رو تو دنیا می شناسی  که 24 ساعت از دوست پسرش بی خبر باشه؟ "گفت" دوست قبلیم اگه یک هفته هم این موضوع ادامه پیدا می کرد اصلن بامبول سرم در نمیاورد!!"

منم قاطی کردم و گفتم "اگه این آدم این قدر عالی و محشر و بی نقصه ، چرا نمی ری با اون؟!!من اگه جای تو بودم این آدم رو می پرستیدم!!"

گفت "تو گفتی مثال بزن من هم زدم!! من که اونو دوست ندارم!! من تورو می خوام!! تورو دوست دارم!!"

بهش گفتم "من با اون فرق دارم و مثل اون نیستم و نمی خوام هم که باشم!! کور خوندی !! گفت" اگه بودی که باهات دوست نمی شدم و دوستت نداشتم این قدر!! من اگه بعد از تو هم با کسی دوست بشم براش از تو حرف می زنم!! چون عادتمه!! همین!! نه چیز دیگه ای!"

این کابوس لعنتی کی تموم می شه؟ اون تا کی می خواد اونو برام مثال بزنه؟!!

ولی سر پیمانم با تو می مونم...تو همیشه به من آرامش دادی...خیلی خسته ام...حتی دیگه نمی تونم بنویسم...اومدم اینجا بگم یه مدتی نمیام نت...

حس می کنم دارم عشقمو آزار می دم با این کارهام...الهی بمیرم براش که از سر کار ساعت 8 شب اون روزی که براش اون آف لاین رو فرستادم مستقیم اومد دنبالم و سعی کرد دوباره همه چیز رو با آرامش حل کنه...الهی بمیرم واسه صدای خسته اش که از صبح همین طوری یه ریز حرف زده و بود و تا ساعت 10 هم با من مجبور شد حرف بزنه و جیغ و داد و فریاد منو تحمل کنه و هر چند دقیقه یکبار با آرامش و لبخند بهم بگه "گلم داری داد می زنی!!"

وبلاگ همه رو می خونم....ولی شاید نتونم چیزی بنویسم...احتیاج به یه ریکاوری عمیق دارم...شاید فردا با اومدن پیش تو کمی آروم تر بشم....با شمع هایی که روی سنگ مزار سفیدت روشن می کنم و گلهایی که پرپر می کنم و می ریزم روش...با شعرهایی که با دیگران یک صدا می خونیم...یعنی ممکنه این کار هم مثل خیلی از کارهای دیگه که قبلن عاشق انجام دادنشون بودم هیچ آرامشی بهم نده؟...نه...تو همیشه به من آرامش دادی...فردا می بینمت فروغ عزیز....

 

و... جوجوی نازنینم...مثل همیشه دوستت دارم و ممنونم که نذاشتی دوستیمون به هم بخوره و من  باز هم تونستم یه صبح دیگه چشمهامو به عشق تو باز کنم و شبش اونهارو که خیس اشک بودن، به عشق تو ببندم...

دوستت دارم نازنینم...

نوشته شده در سه شنبه 23 بهمن1386ساعت 6 بعد از ظهر توسط آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد