ماهی ِ سفید ِ کوچولو!

تا حالا دلت خواسته یه ماهی باشی؟! اونم یه ماهی کوچولوی رنگی که تا چشمِ یه پسر خوشگل مو طلایی ِچشم عسلی  بهت می خوره دلش بخوادت و تو رو بخره و بندازه توی آکواریوم اتاقش؟!

منم تا حالا دلم نخواسته بود ماهی باشم! ولی از وقتی که تو آکواریوم خریدی اونم بعد از ۱۸ بار که رفتیم آکواریوم های کل تهران رو گشتیم،دلم می خواد یه ماهی کوچولویِ آکواریومی بودم! که تو می اومدی و هرچی اطلاعات بود راجع به آکواریوم و انواع ماهیِ آب شور و آبِ شیرین و گوشت خوار و گیاه خوار و جنگ جو و صلح جو(!) جمع آوری می کردی و بالاخره تصمیم می گرفتی که کدوم ماهی و چه آکواریومی بخری! اون وقت منو می خریدی و می نداختی توی آکواریوم ِبغل تختت که شبها با صداش به خواب می ری...اون وقت من بودم و یه شب طولانی و چون ماهی بودم هیچ وقت هم نمی خوابیدم و تا صبح تماشات می کردم! راستی ماهی ها هیچ وقت نمی خوابن؟! تو می گی بعضی وقتا بی حرکت می رن کف آکواریوم می ایستن! شاید می خوابن! به هر حال چشمهاشون بازه !! کاش منم یه ماهی کوچولو بودم که دلتو می بردم و میومدم بینِ بقیه ی ماهی های آکواریومت...از همون "پرِت کوتوله" ها که تو عاشقشی و به اصرار من رنگ بنفشش رو هم خریدی!

کی می شه من دوباره بیام پیشت و آکواریومت رو که با هم خریدیم ببینم و در کنار ِ تو به خواب برم و تا صبح رویاهای شیرین ببینم؟

کاش می شد وقتی این ویروس های لعنتی تصمیم می گیرن بیان توی بدن تو ، من می تونستم یه جوری براشون لوندی کنم که بیان توی بدن من! دوروزه که صدای آسمونیت در نمیاد و حتا نمی تونی با من یه کلمه حرف بزنی!خراشیدگیِ گلو دیگه چه کوفتیه؟! آخه چرا واسه ی تو صدا مخملی ِمن؟دوروزه که فقط با اس.ام.اس هات زنده ام...اگه امشب هم بهتر نمی شدی و بهم زنگ نمی زدی دیگه طاقتم تموم می شد...آخ که چه قدر شیرینه این صدا...اونم شنیدنش بعد از دوروز... با اینکه توی این دوروز دکتر اکیدن ممنوع کرده بود حتا یک کلمه حرف بزنی، برای اینکه خیال منو و ذهن منفی منو آروم کنی خودت بهم زنگ زدی و در حد سلام حرف زده بودی که من دیدم واقعن صدات در نمیاد و خودم گفتم بعدن صحبت کنیم! قربونت بشم الهی که دیگه لازم نیست همه چیزو بهت بگم و منو کاملن می شناسی و می دونی که ممکنه این ذهن منفی به کجاها کشیده بشه! دوستت دارم حنجره طلایی ِ من!

امروز داشتم فکر می کردم من که به خاطر یه خراشیدگی ِگلوی تو دو ساعت تمام زار می زنم و اشک می ریزم، چه طوری یه روز می تونم دوریتو برای همه ی عمر تحمل کنم؟!

چه سوال مسخره ای! چه طوری نداره!! چون ...نمی تونم!

پس وقتی قربون صدقه ت می رم و بهت می گم" فدات بشم" و "قربونت برم" و "دردت به جونم"، بهم اعتراض نکن که" اون وقت آفتاب تموم می شه و من دیگه آفتاب ندارم!!" ازم نخواه که دیگه از این حرفا نزنم!

چون اگه تو مریض باشی منم حال خوشی ندارم...دیشب که حوصله م حسابی سر رفته بود نشستم یه فیلم ترسناک دیدم! قصه ش یه جورایی شبیه من و تو بود! دوتا خواهر دوقلو بودن( تا اینجاش ربطی به من و تو نداره!)که یکیشونو یه قاتل گرفته بود و دست و پاشو قطع کرده بود و دست و پای اون یکی هم سر صحنه ی رقص توی بار خود به خود و بی دلیل قطع شده بود!مثل من و تو که وقتی تو سرت درد می گیره من هرجای دنیا که باشم اون دردو توی وجودم حس می کنم و سر من هم درد می گیره...

کاش می شد همه ی این بلا ها فقط سر من بیاد...بدون این که تو چیزی حس کنی....

دوستت دارم جوجوی خروسک گرفته ی من!! برای سلامتی و خوشبختیت دعا می کنم...همیشه...

نوشته شده در پنجشنبه 10 بهمن1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب | 91 پرتو

عادت می کنیم...

بعد از مدتها خیلی بده که آدم بیاد و چیزایی بنویسه که اصلن دلش نمی خواد!! ولی چاره ای نیست که این حرفا و فکرها مثل خوره به جونم افتاده و الان 4 روزه که نمی تونم باهاش کنار بیام...اولش فکر کردم یه حس زودگذره...مثل همه ی احساس پوچی هایی که گاهی سراغم میومد و همه ی شک هایی که نسبت به تو پیدا می کردم و زود هم از بین می رفت! با یه خنده ی تو! با یه لبخندت و با یه دوستت دارم ِ تو...یا گاهی هم خیلی ساده تر از اینا...با یه نگاه ِ تو فقط!

اما تو این چند روز نه نگاه و نه لبخند و نه دوستت دارم و نه حتا آغوشت نتونست آرومم کنه! من چه م شده؟! بعد از این همه دوندگی و این ور اون ور رفتن بالاخره مشکلی که بینمون جدایی فیزیکی انداخته بود حل شد! فکر کن! بعد از 5 ماه! فکر می کردم به محض این که مجوز غرق شدن توی اغوشت رو بگیرم خودمو خفه می کنم! ولی به یه بوسه ی 2 دقیقه ای اونم به اجبار تن دادم!! چرا؟ شاید چون توی این 5 ماه خیلی سر این موضوع اذیتم کردی! می دونم دارم بی انصافی می کنم...آره می دونم تو به من وفادار بودی و تو این 5 ماه با هیچ کس نبودی...می دونم که منتظر من و آغوش من بودی ...اینو خوب درک می کنم...حس ششمم هم هیچ وقت بهم دروغ نگفته...تو این مدت حتا یه بارم بهت شک نکردم...ولی خوب برای من این هم زیستی مسالمت آمیز خیلی سخت بود!!

 آیا تو هم مثل من شدی؟ تو هم حس منو داری؟ تو هم فکر می کنی حالا که چی؟!! نمی دونم چه مرگم شده..این همه دویدم...این همه استرس داشتم! این همه فکر کردم تا عید همه چی درست بشه که بتونم بیام پیشت و تو آغوشت! اما حالا که همه چی تموم شده چرا اون اتفاقی که من فکر می کردم نیفتاد؟ اصلن اون اتفاق چی بود؟ من دنبال چی می گشتم که بهش نرسیدم؟!...

چرا این جوری شدم من؟!! چرا احساس می کنم دیگه اون جوری مثل قدیما دوستت ندارم؟!! تو که این همه خوبی...این همه مهربونی و این همه پاکی که تمام این 5 ماه همه چیزو تحمل کردی و توی یه میلی متری من نشستی و جلوی خودتو گرفتی و با اون اراده ی آهنینت بهم دست هم نزدی!! اون 3 شب که اومدم پیشت و هنوز مساله حل نشده بود و تو به زور شب نگهم داشتی و مثل یه دوست فقط در کنارم خوابیدی!! چه اراده ای داری تو!! می دونستم چی می گذره تو دلت...شب آخر دیگه تحمل نداشتی...یه لحاف 20 کیلویی انداختی روم و منو با لحاف بغل کردی!! داشتم می مردم که بیام تو بغلت...تا تونستم بهت نزدیک شدم و موهاتو بو کردم..تو هم همین طور...

اما حالا...حالا که همه چی تموم شده...حالا که وقت داشتم تا توی بغلت غرق بشم و موهاتو بو بکشم...چرا غرق نشدم؟!! چرا به یه بوسه ی تو اکتفا کردم؟...تو ولی خیلی هیجان داشتی!!اچه قدر نوازشم کردی...چه قدر منو بو کشیدی! چه قدر تماشام کردی! 

من اما..مثل یه کوه یخ بودم!

خدایا...من چه م شده؟


از سه نفر باید معذرت خواهی کنم! اولیش از فروغ عزیزم که امسال برای دومین بار نتونستم برم پیشش توی سال مرگش... هنوزم خودمو نمی بخشم...این قدر حالم بد بود و گرفتار بودم که نتونستم خودمو راضی کنم با این وضع برم پیشش...هر چند اونجا تنها جایی بود که آروم می شدم..ولی نتونستم برم..بازم نمی دونم چرا...با چندتا شمع و چند قطعه شعر فقط بهش گفتم که به یادشم..هر جا که باشم...

و دومیش هم تیم محبوبمه که نشد بیام بنویسم  دمتون گرم!! هر چند جون به لبمون کردین!!

و آخرین کسی که از همه هم مهم تره...توی جوجوی مهربونم..منو ببخش که این حس رو نسبت بهت پیدا کردم و با پررویی تمام حتی اومدم و نوشتمش!! شاید نوشتمش که یادم بمونه گاهی ممکنه آدم حس کنه دیگه بریده..شایدم این فقط یه حس نیست...شایدم کم محلی فیزیکیت تو این 5 ماه باعث شده ای جوری بشم! می دونی که! به قول خودت من خیلی آدم لمسی ای هستم! ولی حتا لمس کردنت هم بعد از این همه وقت انگار فایده ای نداشت...

دوستت دارم جوجوی مهربونم...نمی خوام احساسم نسبت بهت عوض بشه...نمی خوام جای اون همه عشق رو بی تفاوتی بگیره...نمی خوااااااااااااااااام!!

یاد آخرین جمله ت که میفتم چشمام پر می شه از اشک و از خودم بدم میاد: آفتاب جونم!!خوشحالم که ۵ ماه صبر کردم!!

در ضمن...ولنتاینت هم مبارک عشق من...نمی دونم هنوزم می تونم به خودم اجازه بدم بهت بگم "عشق من"؟!!

 

نوشته شده در یکشنبه 27 بهمن1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب | 68 پرتو

شب یلدا....

نبرد من همه با تاریکی ست

برای این نبرد

شمشیر نمی کشم

چراغ می افروزم...

"زرتشت"

شب یلدای امسال هم گذشت و من حتی نتونستم از یلدا بنویسم!! آخه من همش شدم تو!! پرم از تو!! از عشق به تو و از نفس های تو...وقتی تو نباشی چه  فرقی می کنه چله ی زمستون باشه یا چله ی تابستون؟ چه فرقی می کنه آجیل ِ شیرین بخورم یا شور؟ چه فرقی می کنه انار توش سرخ باشه یا سفید؟  چه فرقی داره هندونه رو گرد ببرم یا شونه ای قاچش کنم؟ شیرین باشه یا ترش؟ سفید باشه یا صورتی یا قرمز..یا سرخ...به رنگ لبهات!

یادته شب یلدای پارسال؟ مامانت اینا نبودن و با هم یه شب جلوتر یلدا رو جشن گرفتیم...هندونه و انار نداشتیم اون شب...ولی سرشار و لبریز بودیم از عشق...با هم فیلم "هندونه ی شب یلدا "رو دیدیم و کلی خندیدیم! چرا امسال وقتی تلویزیون رو روشن کردم و همون فیلمو دیدم، دیگه نمی خندیدم؟! مگه خنده دار نبود؟ مگه پارسال قهقهه نمی زدیم با هم؟ مگه همون فیلم نبود؟!

یادته فرداش تو امتحان قرآن داشتی و من اون سوره رو کلمه به کلمه برات خوندم و اشتباهاتت روتصحیح کردم و تو دهنت باز مونده بود که دختری که تو عروسی های خانوادگی لباس دکلته می پوشه و  همیشه روسری براش عذابه و سر ِ پوشیدن یا نپوشیدن بوت باهات می جنگه و تمام شعرای فروغ رو حفظه و همیشه شعرای شاملو رو  زمزمه می کنه، مگه ممکنه به این خوبی بلد باشه که قرآن بخونه؟!! یادته بهم می گفتی" دانشمند من"..."دانشمند من"؟!!

مرسی که دیشب با این که باید زودتر می رفتی و به خانواده ت می رسیدی ،توی اون ترافیک کوبیدی اومدی این سر ِ شهر تا منو ۵ دقیقه توی ماشین ببینی و بری!! مرسی با این که خونه تنها بودم تعارف که کردم نیومدی تو! از صبحش هی دو دل بودی که بیای یا نه...بهت گفتم هر جور صلاح می دونی...ولی به من اعتماد کن!! من بهت دست نمی زنم!(این جمله ی پسرا نیست وقتی می خوان یه دخترو بکشونن خونه؟!!)

مرسی که اصرار داشتی بیای دنبالم و با هم بریم بیرون! من از خدام بود! ولی گفتم امشب خانواده ت بهت احتیاج دارن!

نمی تونستم این قدر خودخواه باشم که تورو توی این شب از اونا بگیرم...

گفتم آخه شب یلدا کی می ره بیرون خنگول ِ من؟(خودت همیشه این جوری صدام می کنی!!)

بهت گفتم هرطور صلاح می دونی...ولی بهتره در کنار خانواده ت باشی!...ولی اگه بخوای می تونی بیای پیشم...

گفتی بهتره یه وقتی بیام که درست و حسابی بیام!! بدون هیچ محدودیتی!!

 موافق بودم باهات! با این که بهت قول داده بودم ولی مطمئن نبودم وقتی روی مبل خونمون بشینی در کنارم، دستم نا خود آگاه  موهای زیباتو نوازش نکنه و لبام طاقت دوری از لبایِ رنگ انارت رو داشته باشن!! مگه شب ِ یلدا همه انار نمی خورن؟!

چه یلدایی بود امسال! من و تو و آجیل ِشیرین و میوه ی ِخشک ،توی ماشین!

یادته قرار بود اگه همه چی تا شب یلدای ِامسال حل شد، تو بیای پیشم و من برات انار دون کنم و با نمک و گلپر با هم بخوریم و تا صبح واسه هم حرف بزنیم و به هم عشق بورزیم؟

می دونی امسال لب به انار نزدم؟!

قول می دی شب یلدای سال دیگه، لبهای سرخ و شیرینت جایگزین هندونه و انار ِ اون شب بشن؟!

چه جوری یلدا رو بهت تبریک بگم؟ به تو که خود ِ نوری...خود ِ روشنایی و خود ِ طلوعی... 

 یلدات مبارک نازنینم...

 

نوشته شده در دوشنبه 2 دی1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

آن شراب مگر چند ساله بود؟...

من سردم است

من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند...

فروغ فرخ زاد

نمی بینی؟

نمی بینی که دستهام دور از گرمای دستات چه جوری یخ زده؟

نمی بینی که هیچ آتیشی نمی تونه گرمشون کنه؟

نمی بینی که شب و روزم با هم هیچ فرقی ندارن؟

نه نمی بینی!!

 چون خیلی وقته دستامو توی دستت نگرفتی!!

۴ ماهه تقریبن!

۴ ماااااه؟!!! من چه جوری هنوز زنده ام پس؟چه جوری نفس می کشم هنوز؟

شاید چون هنوز می تونم ببینمت و باهات برم بیرون...

شاید چون هنوز صدای آسمونیتو ازم دریغ نکردی!

شاید چون هنوز می گی "دوستت دارم"!

شاید چون هنوزم می گی "نوزاد ِدانشمندِ مهربون ِغرغرویِ من"!

 امسال تازه فهمیدم زمستون و سرما یعنی چی!...

آخه پارسال و پیارسال دستای تو، تو دستهام بودن و من توی آغوش مهربونت گرم می شدم...چه قدر تعجب می کردی وقتی با یه تاپ و شلوارک توی اون سرما تو خونه راه می رفتم! می پرسیدی" تو سردت نیست؟"

ولی وقتی نگات می کردم و تو آتیش تویِ چشمهامو می دیدی، خودت سوالتو پس می گرفتی!

می گفتم" وقتی با توام،صدبرابرش توی قلبمه!"

می خندیدی...

خیلی وقته دیگه ازم نپرسیدی" تو سردت نیست؟"

نکنه فکر می کنی هنوزم احساس سرما نمی کنم؟

یعنی نمی دونی گرمای وجودم از تو و حضورِ تو و آغوشِ تو و بوسه هایِ تو بود؟

پس چرا دیگه نمی پرسی...؟

می ترسی بگم سردمه و تو هیچ کاری از دستت برنیاد؟!

آره نپرس..چون خیلی سردمه..خیلی...و فقط آغوش توئه که می تونه گرمم کنه...

 زمستون امسال که گذشت... اول پاییز آخرین باری بود که گرمای وجودت رو با تمام وجودم حس کردم...

تا زمستون سال دیگه چندتا " آه" مونده؟

هنوز منتظرم و همچنان منتظری...

یعنی تو توی این ۵ ماه با هیچ کس دیگه نبودی؟ یعنی به قولِ خودت " وقتی آدم طعمِ عسلِ خونسار رو میچشه دیگه طعم ِهیچ عسلی براش شیرین نیست وحتا آدم دلش نمی خواد طعمشونو امتحانش کنه! " ؟

یعنی ممکنه به نون ِخالی هم رضایت بدی از سرِ ناچاری؟!

وقتی بهم می گی عسل، احساس می کنم مهم ترین موجود دنیام!

یه وقت نکنه بی خیالِ عسل بشی...خسته بشی...ببُری؟

دلم می خواد اسمتو فریاد بزنم اینجا !! ده بار بار نوشتم و پاکش کردم!...آخه اجازه ندارم اسمتو اینجا بیارم!

می خواستم بگم:

...سردمه ...سسرردددمممه ......انگشت هام یخ زدن....

ا...ن...گ...ش...ت...ه....ا...م....

نوشته شده در جمعه 20 دی1387ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب

دوستی یا وظیفه؟

 واقعن نمی فهمم این حرفایی که هر چند وقت یه بار بعضی ها می نویسن چه معنایی داره! وقتی من 3 روز می شه که کامپیوترمو روشن هم نکردم چه طوری می توم به دیگران سر بزنم؟ ببینم آخه کی گفته رفتن به وبلاگ دیگرانی که میان برات کامنت می ذارن یه وظیفه است؟ من اینجارو درست کردم که هر کی دوست داره بیاد و پستهای منو بخونه.اگه کسی هم نیاد من کار خودمو می کنم. چون اونا رو برای دل خودم می نویسم و منتظر کامنت کسی هم نیستم.دوستایی که میان خیلی خوشحالم می کنن...از توی وبلاگ دوستای خوبی هم پیدا کردم...ولی هیچ وقت نشده تا حالا کسی بیاد بگه" چرا نمیای به وبلاگ من چون من میام به وبلاگ تو!!" من اگه فرصت داشته باشم به همه سر می زنم و اگه هم فرصت نداشته باشم هیچ وظیفه ای ندارم که این کارو بکنم.وبلاگ نویسی یه مقرراتی داره که طبق معمول ما ایرانی ها گندشو درآوردیم و توی وبلاگمون هم ازدیگران انتظار داریم!بابا اینجا مال منه! سندش به اسم منه! دوست دارم هر غلطی دلم می خواد توش بکنم! دوست دارم فحش بدم! لاو بترکونم! داد بزنم!به خدا وقتی چند روز وقت نمی کنم بیام دلم می گیره...وقتی نمی تونم بهتون سر بزنم دلم می گیره...ولی وقتی کار دارم و حتی کامپیوتر رو روشن هم نمی کنم چرا باید دیگران اعتراض کنن؟چرا همیشه همه جا ما از هم انتظار داریم؟ آره ما برای هم مهمیم...شادی ها و ناراحتی هامون برای هم مهمه...نگران هم می شیم...با شادیهای هم شاد می شیم.ولی این به اون معنی نیست که وظیفه داریم حتمن همیشه برای هم کامنت بذاریم!چرا همه چیزو اجباری می کنیم ؟ چرا توی این مملکت و توی فرهنگ ما حتی دید و بازدید هم اجباریه؟ بارها شنیدم که" اه!! باید بریم خونه ی فلانی بازدید عیدشو پس بدیم!" یا " اه!! فلانی بچه ش به دنیا اومده باید براش کادو بخریم و بریم خونه ش!!" یا "اه!!فلانی منو دعوت کرد مهمونیش  من هم باید دعوتش کنم!"یا
اه!پدر بزرگ فلانی مرده امروز باید بریم مسجد!"
آخه چرا؟ مگه هدف از رفت و آمد و دوستی ،لذت و شادی نیست؟ مگه هدفمون وقتی کسی می میره و می ریم پیش خانواده اش دلداری دادن و ابراز همدردی خالصانه نیست؟ خوب پس چرا این همه وظیفه برای خودمون ایجاد می کنیم و لذت و هدف همه چیز رو از بین می بریم! من اگه جایی دوست نداشته باشم نمی رم...شاید خیلی فک و فامیل و دوست آشنا داشته باشم ولی فقط با عده ی خیلی کمی رفت وآمد دارم! این رفت و آمد هم در حد وظیفه نیست.وقتی بهشون زنگ می زنم یا می رم پیششون یعنی واقعن دلم براشون تنگ شده! ولی اگه نرم به این معنا نیست که اونا یه ورم هم نیستن!اگه وقت نداشته باشم فقط این دلتنگی رو توی خودم حس می کنم و سعی می کنم در فرصت مناسب بهشون سر بزنم...نه اینکه خودمو بکشم هر جوری شده وظیفه مو انجام بدم و بهشون ثابت کنم که من خیلی آدم توپیم که بهتون زنگ می زنم علی رغم مشکلات عدیده ای که دارم! دوست ندارم این کارو بکنم چون اون وقت دیگه این سر زدن فقط به معنای انجام وظیفه اس نه چیز دیگه...فقط برای اثبات وجود خودمه و اینکه "من هستم"...نه چیز دیگه...من از این دوستی های تصنعی و ساختگی و اجباری بیزارم...دوستانی هم که الان برام موندن کسانی هستن که همین جورین و منو درک می کنن و اگه 1 سال هم بهشون نه زنگ بزنم و نه سر، نه قاطی می کنن و نه گله می کنن و نه دوستیشونو با من قطع می کنن! چون فهمیدن که دوستی و دلتنگی یعنی چی...چون دوستی با من براشون وظیفه نیست...اجبار نیست..ما انتخاب کردیم که با هم باشیم و مشکلات همدیگه رو هم می فهمیم...شاید فامیلاشو آدم خودش انتخاب نکنه، ولی می تونه اونایی که می خواد باهاشون رفت وآمد کنه رو خودش انتخاب کنه...اگه فکر می کنن من آدم بیخودیم چون وقتی اونا بهم زنگ می زنن و سر می زنن، من متقابلن این کارو نمی کنم، می تونن برای همیشه منو از لیست فامیل و دوستاشون حذف کنن ،به جای اینکه این همه عتراض کنن!
حرف من این نیست که دغدغه های های کسایی که بهم سر می زنن برام مهم نیست،حرف من اینه که دغدغه رو جور دیگه ای هم می شه نشون داد...اصلن چرا باید نشون داد؟! دغدغه فقط سر زدن و کامنت گذاشتن نیست! دغدغه فقط "آخی بمیرم برات درکت می کنم" نیست!دغدغه می تونه به سادگی این باشه که توی خلوت شبانه ات با خدا ی خودت یاد همه ی اونایی که دوسشون داری و می دونی الان مشکل دارن یا حتی ندارن بیفتی و براشون دعا کنی...بدون اینکه بهشون بگی من براتون دعا کردم! بدون اینکه متقابلن انتظار داشته باشی اونا هم برات دعا کنن!
با همه ی این حرفا من اومدم و اینجا نوشتم که من یه چند روزی وقت ندارم به همه سر بزنم...واقعن انتظار نداشتم با وجود اینکه گفته بودم نمی تونم بیام نت ، بعضی از دوستان از دستم شاکی بشن و منو متهم کنن که دغدغه های دیگران برای من مهم نیست و من خیلی آدم گندیم که به اونایی که بهم سر می زنن سر نمی زنم!
من توی نت هم همین کارو می کنم...یعنی اگه وقت داشته باشم می رم سراغ دوستانم و اگه هم نداشته باشم وظیفه ی خودم نمی دونم که برم دو خط بنویسم که عزیزم دلم برات تنگ شده حتی اگه تنگ نشده باشه! چون از وظیفه درست کردن برای خودم اونم در مورد رفتارها و روابط انسانی متنفرم...ما وظیفه نداریم که همو دوست داشته باشیم! اگه همو دوست داشته باشیم یعنی همو انتخاب کردیم و این به معنای وظیفه نیست که خودش هزارتا وظیفه ی دیگه به دنبال داشته باشه!من فقط به یاد همه ی اونایی که به یادم هستن و نیستن هستم و در ناب ترین و خالص ترین لحظه های خلوتم اونارو از یاد نمی برم...فکر می کنم همین کافی باشه...

 نسیم نازنینم (که این همه دوسش دارم و همیشه کمکم کرده و همیشه  اومده پیشم در هر شرایطی )...بهشون بگو چند وقته بهت سر نزدم و تو با مهربونی و خانمی ِتمام حتی یه کلمه گله و شکایت نکردی ازم! دوستی ناب یعنی همین...
حتی از جوجو هم انتظار ندارم که همش به من زنگ بزنه و دغدغه های من براش مهم باشه چون من دوسش دارم! اون وظیفه نداره منو دوست داشته باشه! ولی چون خودش انتخاب کرده که با من باشه، باید به یاد من باشه!
و همین کافیه...خیلی وقتا چون نمیاد منو ببینه ازش دلگیر می شم ولی نه برای اینکه چرا نمیاد! برای اینکه چرا اون قدر منو دوست نداره که دلش برام تنگ بشه! ولی بیزارم از اینکه اگه واقعن دلش برام تنگ نشده باشه پاشه بیاد منو ببینه و بهم بگه "عزیزم دلتنگت بودم!"فقط برای این که من خوشم بیاد! دوست دارم با عملش، با اینکه توی لحظاتش به یاد منه این دوست داشتن و دلتنگی رو نشون بده...اگه الکی بیاد منو ببینه چه لذتی برای من داره حتی با اینکه من از دیدنش خوشحال می شم؟من دوست دارم اون با تمام وجودش بیاد منو ببینه...نه به خاطر گیر دادنهای من ...اونجوری ترجیح می دم اصلن نیاد...امیدوارم حرفام واضح بوده باشه و کسی از من نرنجه...اگه ما انتخاب کردیم که لینکمون توی وبلاگهای هم باشه یعنی همدیگه رو دوست داریم و دغدغه های همدیگه برامون مهمه...یعنی همیشه به یادِهم هستیم...چه به هم سر بزنیم و چه نزنیم...

جوجوی ناز و مهربونم، برای همینه که این قدر عاشقتم! چون هیچ وقت دوست داشتن و ابراز دلتنگیت مصنوعی و ساختگی و از سر انجام وظیفه نیست...چون تو بودی که معنای دوستی و عشق واقعی رو بهم نشون دادی..چون بااین که تا حالا یک بار هم بهت زنگ نزدم و خودم قرار نذاشتم باهات، ازم گله و شکایت نکردی...دوستت دارم بهترینم...  

نوشته شده در چهارشنبه 25 دی1387ساعت 6 بعد از ظهر توسط آفتاب