شب به خیر و موفق باشی!!

 باز قاط زدم از نظر جسمی و طبق معمول به قسمت روحیم هم سرایت کرده! مثل همیشه تو هم  از پس لرزه هاش در امون نموندی!! خوب چی کار کنم احتیاج  داشتم به گیر دادن...تو هم انگار تنت می خاره ها!  صاف توی همچین شبی که قبلن برات توضیح دادم چه قدر بهت احتیاج دارم ساعت ۱۲ اس.ام.اس شب به خیر می فرستی؟!! حالا همیشه تا ساعت ۲ شب بیست بار زنگ می زدیا...همین امشب که از قضا کسی هم خونه نبود( ولی بهت نگفتم...آخه می دونی که نمی شه تو بیای این جا...) و منم دلتنگ و خسته و عصبی و نازنازی و لوس بودم تو باید سر ساعت ۱۲ عین سیندرلا اس.ام.اس شب به خیر می دادی؟!

وقتی نوشتی:عروسکم دوستت دارم.شب به خیر زیبای من

نوشتم ممنون.شب به خیر!

فهمیدی قاطیم!

 زنگ زدی..تلفن خونه رو که وصل کرده بودم به پشت کامپیوتر که مثلن یادم رفته بزنم دوباره به پریز... زنگ زدی به موبایل...ولی پشت خطم بودی و جواب ندادم! دوباره زنگ زدی...

گفتم : بله؟!

 گفتی چرا تلفنتو برنمی داری؟

 گفتم پشت کامپیوتره حال ندارم از جام پاشم! موبایلمو هم نتونستم جواب بدم چون اومدی پشت خطم.

گفتی با کی حرف می زدی؟

گفتم دوستم!!

گفتی کدوم دوستت؟!

گفتم ای بابا!تو مگه همشونو می شناسی.تو فکر کن شیرین! چه فرقی می کنه؟!( من اصلن دوستی با این اسم ندارم!)

گفتی باشه قاطی ِ من! یه بوس بده!

واسه اینکه نگی باز لوس شدی هیچی نگفتم...

گفتم بوس.

گفتی شب به خیر عزیزم!

گفتم شب به خیر!! وتق!! گوشی رو کوبیدم سر جاش!( این همه زنگ زدی همینو بگی؟!!)

دیدم نخیر!! مثل اینکه تو نمی فهمی و ادب هم نمی شی!! بابا چه جوری باید بهت بگم؟!! اون دفعه کلی باهام حرف زدی گفتی" خواسته هات رو بهم بگو من از کجا بفهمم تو چی می خوای؟ از کجا بفهمم کی دلت می خواد باهام حرف بزنی که زنگ بزنم؟!!خوب یا بگو یا خودت زنگ بزن!! از کجا بفهمم که کی می خوای منو ببینی که منم صاف همون لحظه بهت زنگ بزنم بگم میام دنبالت! خوب باید بهم بگی دیگه!! "

منم برات توضیح دادم که توی این شرایط (مثل امشب) خیلی بهت احتیاج دارم و باید هم بد اخلاقی هامو تحمل کنی!!

گفته بودی باشه!!

 قبول کرده بودی...نه؟! به همین زودی یادت رفت؟! فقط ۱ ماه گذشته ها!

آره می دونم! از امروز ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۲ شب تقریبن هر ۱ ساعت یکبار( به جز ۳ تا ۶ که خواب بودی!!) زنگ زدی و حالمو پرسیدی و قربون صدقه ام رفتی! خوب که چی؟! من الان بهت احتیاج داشتم! شب که همه جا آرومه و همه خوابن و من دارم درد دمی کشم!

شیطون رفت زیر جلدم! یه اس.ام .اس نوشتم به این مضمون:

"نه! آقا اس.ام.اس شب به خیر دادن! می تونی بیای اینجا؟ به مامانت بگو که حال ِآفتاب خوب نیست!!"

که مثلن می خوام بفرستمش واسه دختر داییم که می دونی این جور مواقع سرش خراب می شم!ولی...فرستادمش واسه تو!! مثلن اشتباهی!!

زنگ زدی!!

شاکی گوشی رو برداشتم!" تو مگه به من شب به خیر نگفتی ؟ چرا این قدر زنگ می زنی؟!!"

داشتی می خندیدی! با خنده گفتی الهی قربونت برم!!

گفتم چی شده چرا می خندی؟!!( کوچه ی علی چپ از کدوم وره؟!!)

به روم نیاوردی!!

گفتی تلفن رو وصل کن یه کمی با هم گپ بزنیم!

گفتم حوصله شو ندارم دختر داییم پشت خطه خداحافظ!!

گوشی رو گذاشتم!

 بعد نوشتم  آخ ببخشید! شرمنده! اون اس.ام.اس مال تو نبود!اشتباه فرستادم! الان دیدم! تازه فهمیدم چرا زنگ زدی!!منظورم تو نبودی!یه نفر دیگه بود! ببخشید!شب خوش!!

نوشتی که زنگ می زنم یه جور ناز می کنی ،نمی زنم یه جور دیگه!به فامیلت برس...مزاحم نمی شم!

نوشتم گفتم که منظورم تو نبودی! هر جور دوست داری برداشت کن! شب به خیر!

جواب ندادی!! به جهنم! مگه نمی خواستی بدونی که بهت احتیاج دارم؟ خوب حالا دونستی...که چی؟! چی کار کردی مثلن؟

نترس...فردا تلفنهاتو جواب می دم! لازم نیست ساعت ۱۰ صبح بهم زنگ بزنی!! می خوام بخوابم!! مریضم!! ولی جواب می دم! خیالی نیست..من پوستم کلفت شده دیگه...

شب به خیر و موفق باشی!ولی...

کاش اینجا بودی...اون وقت تو آغوشت همه ی نازو اداها و بد اخلاقی هام یادم می رفت! همیشه می گی" من نمی دونم آغوش من چی داره که تو وقتی می ری اونجا همه چیز یادت می ره! همه ی بغض و کینه ها و قهرو نازو اداهات!!"

آخ...آخه تو که نمی دونی اونجا چه بهشتیه!! آدمی که تو بهشت باشه دیگه مگه چیز دیگه ای هم می خواد؟!


یه پیشنهاد! آهنگ جدید وبلاگ رو حتمن تا آخر گوش کنین...من با این آهنگ زندگی می کنم!! به معنای واقعی کلمه! شما هم از دستش ندین... 

 

نوشته شده در پنجشنبه 4 مهر1387ساعت 3 قبل از ظهر توسط آفتاب

تولدی دیگر...

چه قدر خوب بود اگه آدم می تونست دوباره متولد بشه و یه بار دیگه توی این دنیا زندگی کنه! چه قدر دلم می خواست جزو اونایی بودم که به تناسخ اعتقاد دارن! اون وقت فکر می کردم می تونم یه بار دیگه به دنیا بیام و همون جوری که دوست دارم زندگی کنم...یادم میاد یه بار یه جایی گفته بودم کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم! سر حرفم هستم هنوز! اگه قراره به دنیا بیایم باید شانس یه زندگی دوباره رو هم داشته باشیم! اگه نه، همون بهتر که اصلن نیایم...

منظورم از تولد دوباره این نیست که خیلی از کارایی که می خواستم بکنم و نکردم رو جبران کنم...یا بر عکس.منظورم واقعن یه جسم و یه شرایط زندگی دیگه اس...من اگه می تونستم دوباره همین حیات رو زندگی کنم چندتا چیز رو حتمن دلم می خواست عوض بشه...اول این که ۴ سال حداقل دیرتر به دنیا می اومدم!دوم اینکه یه کمی مطیع تر و سر به راه تر بودم و کمتر لوس و لجباز بودم! سوم این که اگه همه ی اینا هم اتفاق نمی افتاد، شهریور سال ۸۵ هیچ وقت اون کامپیوتر لعنتی رو روشن نمی کردم که برم توی نت و با تو آشنا بشم!نه، نه! اشتباه نکن...من هنوز عاشقتم، هنوز می پرستمت و هنوزم تورو با دنیا عوض نمی کنم...هنوزم مطمئنم که با هیچ کس دیگه توی دنیا نمی تونم مثل تو دوست و رفیق و نزدیک باشم...به هیچ کس نمی تونم این جوری عشق بورزم...با خنده های هیچ کس این جوری دیوونه نمی شم، با برق چشمهای هیچ کس این طوری تمام وجودم نمی لرزه ، با نوازش هیچ کس این جوری مست و از خود بی خود نمی شم و دلم این جوری نمی کوبه به سینه ام...هیچ کس! مطلقن هیچ کس!

و خوب...هر دومون خوب می دونیم که هیچ وقت نمی تونیم تا ابد در کنار هم باشیم...یادته چند روز پیش که اومدم توی سوئیت خودت پیشت(که البته بیشتر الان شبیه انباریه!)ازت پرسیدم

"خواهر برادرات کجان؟"

 و گفتی "خونه های خودشون"

و بعدشم گفتی " ما هم اومدیم خونه ی خودمون!!"

یا دیشب که منو رسوندی دم در و داشتی منو می بوسیدی که خندیدی و گفتی" الان بابات میاد می گه آقا این رسم خواستگاری نیست! مثل آدم گل بخر با خانواده ت بیا!!"

دلم لرزید...الان توی این ۱ ماه اخیر چند بار تا حالا از این حرفا زدی...که من همشو زدم به در خنده و شوخی و مسخره بازی!!

اون شبی که گفتی بهم "بیا ال.سی.دی بخر" و من گفتم "من چون الان سر کار نمی رم نمی تونم بخرم "و تو گفتی "الهی قربونت برم خوب شریکی می خریم!!"

  گفتم "منظورم این نبود که پول ندارم! دارم ولی چون الان سر کار نمی رم پولهامو خرج نمی کنم..."

که تو فریاد زدی "الهی قربونت برم من!! تو چه قدر خوبی! چه قدر اقتصادی هستی!! بابا این اخلاقتم درست کن که بیام بگیرمت دیگه!" بعدشم خندیدی و ادای مهراوه رو در آوردی توی اون سریاله و گفتی " شما مردا چی کار می کنین با آدم؟!! آدمو می گیرین، نگه می دارین، ول می کنین!!"

منم خندیدم و گفتم "واقعن!!آدمم این قدر خودخواه؟!"

و تو که با بد جنسی و رضایت قهقهه زدی و گفتی" همینه!!"

الهی من قربون اون مردسالاری ژنتیکیت بشم!!

یا اون شب توی رستوران که گارسونه اومد شمع روی میزمون رو روشن کرد و تو با اون چشمهای خوشگلت خیره شدی توی چشمهام و آروم گفتی"

?!!teacher, would you marry me

و من که چشمهام از تعجب گرد شده بود و خودمو زدم به اون راهو گفتم چی؟!!! 

 وتو که دوباره و پشت سر هم تکرار کردی:

?marry me? marry me? yes? no

دوست داشتم فریاد بزنم که آره!! ولی احساساتمو گذاشتم کنار و با خنده گفتم" نه بابا این جوری نمی گن که ! تو اصلن بلد نیستیا! باید یه جعبه رو بگیری جلوی چشمهام باز کنی و بعد  برق الماس ازتوش بزنه بیرون و بخوره توی چشمهای من و من صورتم رو با دست بگیرم و بگم وای"..."تو چه قدر خوبی!!"

تو هم خندیدی و گفتی" آره بعدش منم بهت می گم عزیزم این اصل نیست وقتی جواب مثبت دادی اصلشو برات می خرم!!"

و قضیه رو با خنده و شوخی تموم کردم و نذاشتم که ادامه شو بگی!

 دلم می لرزه وقتی اینا رو می گی...خواستم بهت بفهمونم که نمی شه...نمی شه ما با هم باشیم...نمی شه ما ازدواج کنیم...به خاطر همون چیزایی که خودت می گفتی...فرهنگ هامون، خانواده هامون، سن من و خودت، مطیع نبودن و زن سالار بودن من و مرد سالار بودن تو!! اینا که همش حرفه البته! به خاطر بودن با تو حاضرم از همه ی حق هام چشم پوشی کنم...ولی اون چیزایی که دیگه دست من نیست مثل سن و فرهنگ و مخالفت خانواده هامون رو چی کار  کنم؟ اصلن اونا هم به کنار...این اخلاق های تو که اصلن نمی تونم با بعضی هاشون کنار بیامو چی کار کنم؟ کارت رو که همش با خانمها در ارتباطی و من نمی تونم تحمل کنم چی کار کنم؟طرز آشناییمون رو چی کار کنم که مطمئنم بعدن همیشه سرکوفتشو بهم می زنی و باعث می شه بهم بی اعتمادباشی ؟ ( چون تو نت با هم آشنا شدیم...اونم اونجوری...منم چند روز بعدش اومدم خونتون...کاری که خودمم نمی دونم چرا انجامش دادم بعد از ۲۶ سال!!)

گفتی اینا برای من حل شده اس! اولش خیلی فکرای بدی در موردت می کردم ولی بعدن که بیشتر شناختمت دیدم تو همینی !! خودتو یه جور دیگه جلوه ندادی و بعد بفهمم یه چیز دیگه ای! از اولش عکست تو نت با تاپ بود الانم همینی! جلوی خانواده و دوست وآشنا همینجوری هستی!! جلوی منم همین بودی! اولش چادر نکردی سرت و ادای آدمهای نماز خون و مومن رو در نیاوردی که بعدن بفهمم یه چیز دیگه هستی!! مگه"س"نبود؟( دوست اولش)مگه نماز نمی خوند؟ مگه روزه نمی گرفت؟ مگه نتونست آخرش خیانت کنه؟!مگه خیانت نکرد؟! ولی تو...این قدر ایمانت به خدای خودت واقعیه که نه خیانت کردی توی این دو سال و نه حتی ازت دروغی شنیدم! من الان خوب می شناسمت آفتاب!! مشکلی ندارم در این زمینه!

اما نمی شه...بازم نمی شه! تو الان اینارو می گی...خیلی هارو دیدم که همین جوری بودن...از تو بعید نیست که بعدن منو توی خونه حبس کنی و تمام وسایل تکنولوژی و اینترنت و کامپیوتر و موبایل و تلفن رو بذاری تو کمد و درو قفل کنی و از خونه بری بیرون! واقعن اغراق نمی کنم! ازت بعید نیست!!

اون وقت چه بلایی سر عشقمون میاد؟ ها؟ فکر می کنی همین طوری بتونیم عاشق هم بمونیم؟...نمی تونم...نمی تونم عشقمون رو قربانی کنم برای اینکه بتونیم تا ابد با هم باشیم! چون نمی تونیم !! اگرهم ازدواج کنیم ۲ سال نمی کشه که  همه چیز تموم می شه...مطمئنم...

خدایا!! چه قدر عجز و لابه کردم که تو عاشق من بشی و بهم پیشنهاد ازدواج بدی!! حالا که غیر مستقیم بارها و بارها این کارو کردی...به خودم می گم کاش هیچوقت عاشقم نمی شدی..کاش دیگه از این حرفا نزنی...کاش نخوای که با من ازدواج کنی...کاش تو هم سر حرفت بمونی که ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم! یادت رفته؟!!

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا دارم دیوونه می شم! تو همونی که می خواستمو بهم دادی!! یعنی داری یواش یواش آرزومو برآورده می کنی...ولی...من دیگه نمی خوام...نمی تونم...منو ببخش که ۲ سال تمام شب وروز ناله و زاری کردم و حالا...

عشق من خیلی بزرگ تر از اونیه که بخوام به خاطر خودخواهی خودم تورو بدبخت کنم...جوجوی نازنینم..تو با من خوشبخت نمی شی...خیلی چیزا هست که نه تو می دونی و نه هیچ کس دیگه...فقط خدا می دونه! و تعجب می کنم چه طور با این شرایط حاضر شده آرزومو برآورده کنه!تازه می فهمم توی این ۲ سال نبود که منو به حال خودم ول کرده بود! الان که داره آرزومو برآورده می کنه منو ول کرده به حال خودم....

شیرینم، دوستت دارم.بیشتر از هر کس و هر چیز دیگه ای توی این دنیا...حتی بیشتر از نفس هام...واسه همینه که می خوام همیشه این عشق رو همین جوری نگه دارم...لعنت به این دنیا که همیشه نرسیدن توش قشنگ تر از رسیدنه! خدایا منو از این دوراهی نجات بده...این دوراهی که می دونم آخر هیچ کدومش اون جوری که من می خوام نیست!کاش راه دیگه ای هم بود...

کاش یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه متولد می شدم... 

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر1387ساعت 6 بعد از ظهر توسط آفتاب

جو عوض کنی!!

برای عوض شدن جو غمگین و افسرده ی اینجا که از دل سرگردون و گنگ و گیجم سرچشمه می گیره ، با شجاعت تمام قبل از دِربی امروز اومدم بگم که:

قرررررررررررررررررررررررمزته!!

تا بعدش!! شاید مجبور شدم این پست رو حذفش کنم!!

نوشته شده در جمعه 12 مهر1387ساعت 3 بعد از ظهر توسط آفتاب

هر خواستنی توانستن نیست!

چرا اینجوریه؟!! چرا آدمیزاد اون قدر از خودش اراده نداره که یه نفر رو دوست نداشته باشه؟!! می خوام بدونم چرا این قدر سخته که علی رغم همه ی اختلافاتی که بین دوتا آدم وجود داره، اون دوتا آدم نمی تونن همدیگه رو فراموش کنن؟ یا نه، اصلن کمتر دوست داشته باشن؟

من که می دونم به درد تو نمی خورم! تو هم که می دونی به درد من نمی خوری! من که می دونم اخلاقم گهه و تو نمی تونی این اخلاقو تحمل کنی! تو هم که می دونی بعضی از رفتارات چه قدر عذابم می ده و من نمی تونم تحملش کنم!! من که می دونم ۴ سال ازم کوچیکتری، تو هم که می دونی فرهنگ هامون چه قدر متفاوته! من که می دونم ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم....تو هم می دونی...

پس چرا؟!! چرا نه من می تونم ازت دل بکنم و نه تو؟ چرا گاهی آدمها این قدر بچه می شن؟ این قدر احساساتی می شن؟ یعنی واقعن می خوام بدونم کسی هست که تصمیم بگیره از اراده ای که همه می گن خدا به همه ی آدمها داده استفاده کنه و یه نفر رو دیگه دوست نداشته باشه؟!! کسی رو که قبلن عاشقش بوده؟ کسی هست؟

نه اینکه طرف یه کاری کرده باشه و بعد اون ازش متنفر شده باشه ها!! در این صورت که  طرف هیچ کاری که نکرده هیچ، خیلی هم گل و ماه و دوست داشتنی و خواستنیه و همش هم به میل اون رفتار کنه و همه ی بدیهاش رو هم تحمل کنه!! می شه تصمیم گرفت و دیگه دوسش نداشت؟!! حتی اگه هم کسی بتونه، مطمئنم با تو نمی تونه این کارو بکنه! تو که هر کی ببیندت تمام وجودش لبریز می شه از عشق... 

چه قدر دلم هواتو کرده...چه قدر دلم هوای زمستون پارسالو کرده...هوای شومینه و کافی و پیپ و فیلم و بغل و بوسه! دیگه داره دیوونه ام می کنه! هرچی بهش می گم نمی شه انگار نمی فهمه! من به این دل و به تو که اینارو نمی فهمین چی بگم؟!!

نوشته شده در دوشنبه 22 مهر1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

آلزایمر زود رس...

تو با من چی کار کردی؟!! آلزایمر اونم در سن ۲۸ سالگی؟!! امروز ماشینو که داشتم پارک می کردم دم خونه ی استادم( استاد نقاشیم) زنگ زدی...با اینکه بهت گفته بودم امروزو بهم زنگ نزنی لا اقل! ولی مثل همیشه گوش نکردی! در تمام طول مدتِ پارکِ دوبل ِ یه دستی  من توی اون سرازیری وحشتناک-که می دونی چه عذابیه واسم و اگه تو نبودی هیچ وقت یادش نمی گرفتم و کل خیابون رو صد بار دور می زدم تا بالاخره یه جارو پیدا کنم و با سر برم تو!!-داشتی حرف می زدی یه ریز!! ماشینو که پارک کردم، مقوا ماکت و جعبه ی رنگ و وسایلمو با یه دست برداشتم و با یه دست دیگه دزدگیر ماشینو زدم...همون جوری که گوشی موبایلو با شونه ام جلوی گوشم نگه داشته بودم با بدبختی اومدم با اون یکی شونه ام زنگ خونه ی استادم رو زدم! بعد فکر کن در تمام این مدت که داشتم باهات حرف می زدم دنبال گوشی موبایلم همه ی کیفم رو زیرو رو کردم! حتی برگشتم رفتم دوباره در ماشینو باز کردم و اونجا رو هم گشتم!! بعد که حرفات تموم شد و خداحافظی کردیم، تازه دیدم گوشی تو دستمه!! سر جام خشکم زده بود!!

بعد اون وقت تو بگو خیلی جوون تر از سن فیزیکیت هستی!!


هرچی فکر کردم واسه تولدت چی بخرم به جایی نرسیدم...فکر کردم بهترین کار اینه که همون کوله ای رو که واسه لپ تاپت می خوای با هم بریم بخریم...( چه با کلاس!!) به سلیقه ی خودت...ولی دلم راضی نشد که کادوی تولدت سورپرایزی نداشته باشه! واسه همین چند وقته بکُش مشغول کشیدن یه تابلوی پست مدرنم برات!! اونم من که تا حالا فقط گل و بلبل و منظره مجبور بودم بکشم!! پدر استادمو در آوردم! امروز تموم شد بالاخره! این قدر خوشگل شده که خودم عاشقش شدم!

 وقتی قابش کردم می ذارم کادوتو اینجا که همه ببینن...وقتی داشتم امضاش می کردم برات، دستم می لرزید...اگه خوشت نیاد چی؟! تا ۱۴ آبان چه جوری صبر کنم؟!!

نوشته شده در سه شنبه 23 مهر1387ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب |