وقتی همه خوابیم...

وقتی که دوستهات گرفتارن

وقتی "جاست فرند"ات تحویلت نمی گیرن

وقتی که همه جا تعطیله

وقتی که تلویزیون فیلم نداره

وقتی که ماهواره خرابه

وقتی که برف نمیاد و هوا سرد نیست

وقتی که آفتاب نمی تابه و هوا گرم نیست

وقتی که پاییز نیست و باد نمیاد

وقتی که بهار نیست و بارون نمی باره

وقتی که مهمون نداری

وقتی که خوابت نمیاد

وقتی که خسته نیستی

وقتی که مریض نیستی

وقتی که سر کار نمی ری

وقتی نمی خوای اتاقت رو مرتب کنی

وقتی که ترافیک سنگین نیست و خیابونها شلوغ نیست

.

.

.

.

.

.

اون وقت شاید دلت برای من تنگ بشه !!!

و فرصت داشته باشی که تصمیم بگیری می ارزه بیای منو ببینی یا نه...

زیاد فکر نکن!! هیچ وقت ارزشش رو نداشته و نداره...به کارهای مهم ترت برس...

نوشته شده در پنجشنبه 8 اسفند1387ساعت 3 قبل از ظهر توسط آفتاب | 24 پرتو

خصوصی و اختصاصی!!

عشق مهربون و دوست داشتنی من...

امیدوارم این شروع خوبی برای جاودانه شدنت باشه...خودت خوب می دونی که حقته...تو از روز ازل جاودانه بودی وتا ابد در ذهن و یاد و خاطرِ من و همه ی کسانی که تورو می شناسن، جاوید خواهی ماند...

و خاطره ات تا جاوید ِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد...

... ِ ت مبارک!!

نوشته شده در پنجشنبه 8 اسفند1387ساعت 3 قبل از ظهر توسط آفتاب

ذوق مرگ!!

کاش یه قدرتی داشتم که می تونستم از چشم ِهمه ی آدم های دنیا پنهانت کنم! اون وقت دیگه "مجبور" می شدی فقط مال من باشی! این جوری دیگه نه کسی تورو می دید که عاشقت بشه و نه کسی حتا صدات رو می شنید که در به در دنبال ِپیدا کردن صاحب ِصدا باشه و از پیدا کردنِ اسمت توی موتورهای سرچ از خوشحالی ذوق مرگ بشه!

تو مسئولِ مرگ همه ی اونایی! اینو می دونستی؟!

نوشته شده در شنبه 10 اسفند1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب | 41 پرتو

بازم احسااااااااان!!

نه جوجو!! این پست مال تو نیست! فقط اومدم بگم:

همچنان چه می کنه این احسان خواجه امیری!!

اگه آهنگ وبلاگم رو بشنوین حتمن با من هم عقیده می شین!

نوشته شده در دوشنبه 12 اسفند1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

و دیگر هیچ...

این جا برای همیشه بسته شد...دیگه " تو" یی وجود نداره که من بخوام از "من، تو و دیگر هیچ" بگم! همه چیز شده "هیچ"...از "هیچ "هم کدوم آدم عاقل و غیر عاقلی هی میاد حرف بزنه؟!

چشم!...دیگه این جا پستی نمی ذارم و چیزی نمی نویسم و "زر" هم نمی زنم! دیگه تورو هم اصلن نمی شناسم...دیگه "جوجو" یی هم وجود نداره...فقط یه "هیولا" مونده و بس که با آتیش دهنش می خواد منو بسوزونه...دیگه چیزی برای سوختن ندارم! این همه زحمت نکش! تو زندگی مو ازم گرفتی! چی رو می خوای بسوزونی؟ !

گریه کنم؟! به یاد تو؟ برای تو؟ دیگه هر گز!! مرد اون آفتابی که واست زار می زد! من دیگه نه زار می زنم و نه زر!

برات متاسفم که بالاخره هیولا صفت بودنت رو نشون دادی و نتونستی خودت رو کنترل کنی!  و بهت تسلیت می گم که موفق شدی عشق به این قشنگی رو خاکستر کنی...

برو از هیولا بودنت لذت ببر و به اون خ.ا.ی.ه مال هایی که میان برات "قربونت برم"و" فدات بشم " می نویسن ، دل خوش کن!! می ذاشتی کامنت هات به 20 تا برسه بعد دور برمی داشتی! فکر نمی کنی خیلی زوده واسه شاخ و شونه کشیدن ؟!

چه قدر آدما زود همه چیز رو فراموش می کنن...حرفایی که امشب برام اس.ام.اس کردی باورم نمی شد! اگه مطمئن نبودم گوشیت به جز خودت دست هیچ جانور دیگه ای نمیفته ،باورم نمی شد تو اینارو نوشته باشی!! از ادبیاتت شگفت زده شدم ! کاش به جای این همه کلاس معنوی رفتن و هر هفته سر قبر این و اون رفتن یه کمی انسانیت یاد می گرفتی!...


بچه ها لطفن بی خیال شین...نپرسین چی شد و چه خبر شد..خسته تر از اونم که بخوام توضیح بیشتری بدم..."جوجو" برای همیشه مرد...از "هیولا" نوشتن هم برام جذابیتی نداره. بالاخره باید یه روز پرونده ی این عشق مزخرف و تخیلی بسته می شد...آفتاب هم دیگه نمی نویسه...می خوام به احترامش این آخرین خواسته ش رو هم اجابت کنم! دیگه تو وبلاگم "زر" نمی زنم!!


راست می گی!" کسی که شعور نداشته باشه حقش تنها موندنه!"

آخه من مثل تو صدام قشنگ نیست که همه بیان بهم زنگ بزنن و نامه ی فدایت شوم برام بنویسن و بگن "من عاشق حنجره تونم"!!

من تنهام...

می خوام تنها باشم..

تنهای تنها...

می دونم که این جارو می خونی!! یادت نره که ازت بیزارم...عشق نمی تونه راحت تبدیل به نفرت بشه....بهت تبریک می گم واسه این پشتکارت!

فقط یادت باشه...

هیچ صیادی در جوی حقیری  که به مردابی می ریزد

مرواریدی صید نخواهد کرد....

 

نوشته شده در پنجشنبه 15 اسفند1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب