باز هم من و محسن چاوشی...!

خیلی جالبه!! این که من سهمیه دارم از تو.!! کوپن دارم!! کارت سوخت دارم!! اگه بیشتر از یه حدی استفاده بکنم دیگه تموم می شه و باید صبر کنم تا ماه بعد...صبر...صبر...

قبلنم یه بار گفته بودم از 5 شنبه ها و جمعه ها بیزارم نه؟! بازم می گم! از 5 شنبه ها بیزارم! از جمعه ها بیزارم!من عاشق 5 شنبه بودم! بهترین روز هفته بود برام! روز در کردن خستگی و با دوستام بیرون رفتن و یا رفتن به خونه ی فک و فامیل...ولی تو هم اون فک و فامیل و دوست هامو ازم گرفتی و هم اون 5 شنبه هارو!! به جاش بهم چی دادی؟ این که بشینم تو یاهو مسنجر عین دخترای 15 ساله که مامان باباشون اجازه نمی دن از خونه برن بیرون، یواشکی باهات چت کنم!!( که فکر نکنم هیچ دختر 15 ساله ای الان اینجوری باشه حتی و امشبو مثل من توی خونه مونده باشه!) و تازه هر کاری هم که تو می گی بکنم و بعد سر یه موضوع که به سرعت ِپایین و مزخرفِ اینترنت توی این خراب شده مربوط می شه، جنابعالی به من بگین چه قدر ناز می کنی!! فکر کن!! منی که وقتی می گی پاشو پا می شم...وقتی می گی بشین می شینم...وقتی بگی بمیر می میرم! اون وقت تو برگردی بهم بگی چه قدر ناز می کنی و شب بخیرو بای!! خدایا!! چه قدر زور داره آخه! چه قدر زور داره کسی که تو همه کاری حاضری براش بکنی حتی اگه بر خلاف میل خودت باشه، بهت بگه چه قدر ناز می کنی!! خیله خوب! اینجوریه دیگه نه؟ ناز کردن رو بهت نشون می دم! خودت خواستی...فرصت مناسبیه برای تموم کردن همه ی این ادا اصولهای تو و خونه نشینی های بی دلیل من...آدم نیستم اگه بهت نفهمونم ناز کردن یعنی چی..چون تو خوب به من فهموندی نفرت یعنی چی...بی حوصلگی یعنی چی...له کردن یعنی چی...و عذاب کشیدن یعنی چی...

برای همیشه ازت ممنونم که منو با این چیزا آشنا کردی...


بالاخره تونستم!!دیشب که اونجوری عصبانی شدی سر هیچ و از نت رفتی بیرون، دوبار زنگ زدی به موبایل...من هنوز توی نت بودم...ولی من هر دوبارشو قطع کردم و بعدشم موبایلو خاموش کردم...چه قدر جنگیدم با خودم که مثل همیشه دلم نلرزه از دیدن اس.ام.اس های تو!! واسه همین موبایلو از جلوی چشمام دور کردم که روشنش نکنم و حرفای تو دوباره خرم نکنه مثل همیشه...امروزم که هرچی زنگ زدی خونه گوشی رو بر نداشتم...حتی توی نت که مچمو گرفتی بازم جوابتو ندام...آره افتخار می کنم که بالاخره تونستم جلوی خودم و این دل لعنتی وایسم...باید خیلی زودتر از اینا این کارو می کردم...

و این سی دی جدید محسن چاووشی با این آهنگش که داره دیوونم میکنه! متنی که گذاشتم توی ۳۶۰ در مورد سی دی جدید ِمحسن چاوشی رو خوندی و اومدی گفتی قربونت برم چرا ناراحتی؟ من که چیزی بهت نگفتم دیشب!! فقط یه کمی فحش به عمه جانت دادم و بعد  قطع کردم که بهت زنگ بزنم که تو برنداشتی!! بی معرفت دلم برات یه ذره شده...یه چیزی بگو تروخدا...من که می دونم اینجایی...

و من بغضمو فرو خوردم و بعدش دیس کانکت...زل زدم به مانیتورو با صدای چاوشی توی گوشم زار زار گریه کردم...

آره می دونم...از خودم بدم میاد...تو یه فرشته ای و من آزارت می دم...اگه می دونستی من چی ام...دیگه نازمو این جوری نمی کشیدی...چرا نمی ذاری تموم بشه واسه همیشه؟

هفته های تلخ من، بوی تنهایی می دن

نمی دونم که یهو، چرا اینجوری می شن

بی تو هفته های من، پر ِغصه و غمن

پر ِ غصه و غمن،بی تو هفته های من

هفته ها می گذره اما، گل من نیومده

دارم از غصه می پوسم، چه قدر این روزا بده

پرم از تنهایی، پرم از غصه و غم

بی خیال اصلن تو، نمی فهمی چی می گم!!

 

نوشته شده در جمعه 26 مهر1387ساعت 11 بعد از ظهر توسط آفتاب

...leave me alone

تا حالا حتی نگفته که دلش واسم تاپ و توپ می کنه!!...فقط یه بار با دستش ادای ضربان قلب رو در آورد و وقتی من پرسیدم منظورش چیه بدون حتی یک کلمه حرف، با انگشتش به من اشاره کرد!! ببینم ابراز عشق این همه ناز و ادا داره؟! شما هم موافقین که دوسم نداره ...نه؟

خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون

واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت

مرسی که پا به ما دادی واسه ی سگ دو زدن

واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت

آخ که شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی

چی می شد اگه تو دست به ساختنش نمی زدی

خدا جون ممنون از این که دوتا دست دادی به ما

تا اونارو رو به هر مترسکی دراز کنیم

خداجون مرسی از این دلی که تو سینه مونه

می تونیم دل یکی دیگه رو بازیچه کنیم

این بازیچه ی آخرشو خیلی خوب اومده شاعر!! نمی دونم شعرش مال کیه...ولی فرقی نمی کنه...حرف دل خیلی از آدماست...آدمایی که بدجوری حس می کنن یه عروسکن ! یه عروسک خیمه شب بازی که طنابشون دست یکی دیگه است! هر طرف که می خواد می چرخوندشون! حتی مقاومت هم نمی تونی بکنی! اگه مقاومت کنی،طناب پاره می شه و طرف می ره دنبال یه عروسک دیگه! که رام باشه! رام تر ازتو! حرف گوش کن تر از تو...گوسفند تر از تو!... به همین سادگی!

ولی من می خوام مقاومت کنم!...دیگه خسته شدم از بع بع گفتن! از اینکه هر وقت تو بخوای ببینمت! هر وقت تو بخوای باهات حرف بزنم...هر وقت تو بخوای بخوابم...هر وقت تو بخوای بخندم...هر وقت تو بخوای گریه کنم...هر وقت تو بخوای نفس بکشم...آخه چرا این قدر تو خودخواهی؟ دیگه چه جوری باید بهت بگم فقط تو نیستی و این دنیا!! من هم هستم! مثل همه ی آدمهای دیگه! عصبانی می شم..ناراحت می شم...غمگین می شم...گریه می کنم...داد می زنم...بهانه می گیرم...یه وقتایی هست که دلم یه آغوش مهربون می خواد...یه سینه که پناه خستگی هام باشه... لبهایی که بهم بگن دوستت دارم...چشمهایی که عاشقانه نگاهم کنن...دستهایی که نوازشم کنن...گوشهایی که منو بشنون...بدون اینکه حرف بزنم...اونم نه وقتی که تو می خوای!! وقتی که من می خوام! وقتی که من نیاز دارم بهشون..., نه لبهایی که بهم بگن چه قدر غر می زنی!! نه گوشهایی که حتی وقتی حرف می زنم هم نمی شنون! نه چشمهایی که بزرگترین تغییرات ظاهری منو هم متوجه نمی شن! نه دستهایی که فقط واسه زدن منو لمس می کنن!!( هرچند که به قول خودت اون یک بار به شوخی بوده ..فقط دستت در رفت و شوخیت یه کمی محکم بود! تا جایی که اشکمو در آوردی و مجبور شدی بغلم کنی!!)...کجایی این شبهایی که تا صبح با توهم حضورت می خوابم؟ نه...نمی خوابم...ادای خوابیدن رو در میارم فقط... کجایی این شبهایی که بوی تورو حس می کنم؟...بوی موهاتو...بوی دستهاتو...بوی نفس هاتو...خیلی سخته آدم شبهای پیاپی توی توهم زندگی کنه...یه توهم تلخ و شیرین که تا چشمهاشو باز می کنه همش می پره...

باشه...نمی خوام به خاطر من اذیت بشی...نمی خواد هیچ کدوم از این کارهارو بکنی...فقط...فقط

سر این طناب لعنتی رو ول کن!...همین...این کار رو هم نمی تونی به خاطر من بکنی؟!


( به من خرده نگیرین...تا اون سر طناب رو ول نکنه من هیچ کدوم از این تصمیماتو نمی تونم عملی کنم...توی۲ساعت تلفنی همه ی اینارو بهش گفتم و بی نتیجه بود...بازم می گه "خودتم می دونی من دوستت دارم!!"

گفتم"نه نمی دونم و مطمئنم که نداری! دیگه هم حق نداری این حرف رو تکرار کنی!"

 گفت "باشه تکرار نمی کنم ولی بدون که دوستت دارم!!"))  

نوشته شده در شنبه 2 شهریور1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

رفیق روزهای ِخوب...رفیق خوبِ روزها...

یادته بهت گفتم "یک لحظه...فقط یک لحظه به این فکر کن که من رو از دست دادی...یعنی رابطه مون تموم شده...مگه قبول نداری که بالاخره یه روز رابطه مون تموم می شه؟...خوب بذار حالا که من می خوام تمومش کنیم! نمی تونم همه ی عمرم رو در این خوف به سر ببرم که اون روز ممکنه  فردا باشه! بیا یک لحظه فکر کن که دیگه با هم نیستیم تا ببینی که هیچ اتفاقی برات نمیفته و می ری سراغ یکی دیگه! نمی گم خیلی راحت این کارو می کنی...چون بالاخره به من عادت کردی و الان 2 ساله که با همیم...ولی بالاخره عادت می کنی به نبودنم هم!! جون آفتاب تو که همیشه می گی قوه ی تخیلت عالیه یک لحظه تجسم کن ببین اگه با هم نباشیم چه اتفاقی میفته..."

گفتی "آفتاب تو مثل اونایی می مونی که می گن چون بالاخره یه روز آدم می میره از ترس اون روز می رن خودکشی می کنن!!آخه دختر من بهت فقط عادت نکردم که!! من بهت علاقه دارم...و علاقه به اضافه ی عادت می شه عشق!"

بعد از اون یک هفته که هی بهت گیر دادم و خواستم ازت جدا بشم و تصمیمم رو اینجا هم نوشتم و ازت خواستم که سر طناب رو ول کنی، تو مثل همیشه سر طناب رو محکم تر گرفتی! ای لجباز کوچولوی دوست داشتنی!!

فردای روزی که این حرف رو در مورد نبودنم بهت زدم ، وقتی زنگ زدی حال غریبی داشتی و حس عجیبی...گفتی" آفتاب تو روحت!! امروز بعد از 2 سال حس عجیبی داشتم! بد جوری احساس تنهایی کردم...به خودم گفتم ای داد بی داد!! من  دیگه دوست دختر ندارم...دوست دختر که ندارم هیچی، رفیق هم ندارم! چرا از من خواستی به نبودنت فکر کنم؟ چرا باعث شدی این همه احساس تنهایی بکنم امروز؟ آفتاب تو فقط دوست دختر من نیستی آخه! اون دوتای قبلی فقط دوست دخترم بودن! وقتی هم که رابطه تموم شد فقط این حس رو داشتم که با دوست دخترم به هم زدم...چون با هم تفاهم نداشتیم! ولی تو رفیقمی! من هیچ کس رو مثل تو نداشتم که در همه ی لحظاتم با من شریک باشه...شب وروز با هم باشیم...حتی هیچ کدوم از دوستهای پسرم! آفتاب تو بهترین رفیق منی! چرا می خوای منو ترک کنی؟ ببین اگه یه روز یکی فکر کنه که داره تو مخروبه زندگی می کنه ، کاملن حق  داره اونجارو خراب کنه تا برسه به قصر...ولی کسی که داره توی قصر زندگی می کنه چرا باید قصرشو خراب کنه؟!قصری که می دونه بهترینه و دیگه اگه خرابش کنه نمی تونه مثل اون بسازه. آفتاب من توی قصرم الان با تو!! به هبچ وجه نمی خوام خرابش کنم! تو ولی اگه فکر می کنی توی مخروبه زندگی می کنی حق داری از من بخوای جدا شیم...ولی خوب فکر کن و ببین توی مخروبه ای؟! اگه هستی...من دیگه مقاومنتی نمی کنم...چون دوست ندارم تو به خاطر خوشی من اذیت بشی...

من توی مخروبه ام؟!! نه گلم...من توی قصرم با تو.! توی آسمون هفتم!! ولی...کی می دونه چه طوری می شه به آینده و نداشتنش فکر نکرد؟ چه جوری می شه وقتی مطمئنی یه زلزله ای فردا میاد و قصرت رو ازت می گیره، به نداشتن اون قصر فکر نکنی؟

گفتم" ببخشید که این حرف رو می زنم! ولی خوشحالم که یک لحظه این حس رو تجربه کردی! چون این حسیه که من دوسال دارم شبانه روزم رو باهاش می کذرونم! حس از دست دادن بهترین رفیقم!!"

گفتی "خدایا!! می دونستم اگه این حرف رو بزنم این جواب رو می دی!! نمی دونم چرا بازم حرفم رو زدم!!"

خندیدم!! آخه چه قدر تو شیرینی!!

گفتم" خوب اگه فقط رفیقت باشم و دوست دخترت نباشم چی؟!"

گفتی "آفتاب سختش نکن دیگه! من به تو به عنوان یه دوست پسر نگاه نمی کنم که!من دلم می خواد وقتی تورو می بینم در آغوشت بگیرم...بغلت کنم و ببوسمت! اگه دوست دخترم نباشی که نمی تونم!

بعدش گفتی" آفتاب ...این قدر به پایانش فکر نکن...بذار پایانش هم مثل آغازش غافلگیرت کنه!"

غافلگیر؟!! چی مثلن قراره بشه؟!! تو که صد بار گفتی "ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم و خودتم قبول داری!"( یادته می گفتی از زبون کس دیگه حرف نزن؟! پس تو چرا به جای من حرف می زنی؟!!)پس دیگه چه طور ممکنه پایانش غافلگیرم کنه؟!

گفتم" آره غافلگیر!! دست طرف رو می خوای بگیری بیاری سر قرار با من و بگی آفتاب جون این همسر آیندمه و مرسی که تا این مدت با من بودی و خداحافظ!!"

که مثل همیشه زدی به در شوخی  ومسخره بازی!!

باشه...عسل شیرینم من نمی خوام قصرمون رو خراب کنم...خرابش هم نمی کنم.گفتم که اگه تو موافق نباشی هیچ کاری نمی کنم...ولی...چه جوری مثل تو فقط توی زمان حال زندگی کنم؟!!می دونی دیشب که ساعت 1 شب داشتم صداتو می شنیدم ،به خودم گفتم یه روزی میاد که بعد از کارت یه نفر توی خونه منتظرته تا برسی و بهت خسته نباشید بگه و در آغوش بگیردت و برات کافی درست کنه تا خستگیت در بره...اون روز دیگه حتی من خبردار هم نمی شم که کی می شه صدات رو شنید! دیگه ساعت کارت رو بهم خبر هم نمی دی!! دیگه بعد از کارت موبایلت رو سریع چک نمی کنی که اس.ام.اس خسته نباشید من رو بخونی و اگه نفرستاده باشم زنگ بزنی که " باز چی شده  و من چی کارکردم؟!!"

سرمو تکیه دادم به رادیوی اتاقم و سعی کردم اشکهامو قورت بدم...نه آفتاب!! الان نه!الان نباید بهش فکر کنی!...الان وقتش نیست...

بهترین چیزی که می تونم بهش فکر کنم اینه که من اصلن تا اون روز زنده نباشم!! و هیچ وقت اون روز رو نبینم...

عسل شیرین دوست داشتنی من...نمی تونم بهت قول الکی بدم که دیگه به این چیزا فکر نمی کنم...ولی...سعی می کنم فکر کنم که من اون روز رو نخواهم دید...دوستت خواهم داشت و دوستم خواهی داشت...تا همیشه...آخه تو جوجوی خودمی...عشق خودمی...زیبای خودمی...شیرین خودمی...مهربون خودمی...نفس خودمی...همه ی وجود خودمی...مال خودمی...

نوشته شده در چهارشنبه 6 شهریور1387ساعت 7 بعد از ظهر توسط آفتاب

نمایشگاه گل و گیاه!

امروز جوجوی نازم منو برد یه جای خیلی خوشگل! نمایشگاه گل و گیاه!! به همه ی اونایی که توی تهران هستن واز هوای کثیف و خاموشی هاش حالشون داره به هم می خوره پیشنهاد می کنم حتمن یه سری به اونجا بزنن!...بوستان گفتگو خیابان 28 گیشا.

مطمئن باشین حتی اگه اهل گل و گیاه هم نباشین لذت می برین.

فقط یادتون باشه که ماشینتون رو کجا پارک می کنین که موقع برگشت اگه احیانن دزدگیر ماشینتون هم باتریش تموم شده و جای ماشین رو نشون نمی ده، مجبور نشین از کوه و دشت برین بالا و کلی پیاده روی کنین ! البته اگه یه جوجوی دوست داشتنی همراهتونه حتمن اینکارو بکنین که از بودن با اون بیشتر لذت ببرین و بیشتر باهاش باشین!! موقع بالا رفتن از تپه هم یه کاری کنین که پاتون لیز بخوره و طرف مجبور شه بغلتون کنه!مثلن میتونین صندل بپوشین !!

جوجوی خوشگلم مرسی به خاطر یک روز شیرین دیگه با تو و با حضور تو و با نفس های تو و با لبخند شیرین تو و با نگاه تو....اگه گفتم که تو از همه ی گلهای اونجا زیباتر و خوش بو تر و تماشایی تری، اغراق نکردم...هستی...دوستت دارم

نوشته شده در جمعه 8 شهریور1387ساعت 3 قبل از ظهر توسط آفتاب

حرف های ناگفته...

این متن رو واسه ی دوست عزیزی که به اسم "سلام" کامنت می ذاره برام نوشتم.ممنون می شم که همه ی اونهایی که تا حالا منو می خوندن این رو هم بخونن.چون احساس می کنم خیلی در حق جوجوم اجحاف شده این جا و توسط من!!

عزیزم من می فهممت. و اصلن هم نظرم این نیست که داری حسودی می کنی! تو اصلن منو نمی شناسی پس بودن یا نبودن من با جوجو فرقی به حال تو نداره.من تمام دغدغه هاتو برای نجات دادنِ یه همجنس می فهمم...ولی خیلی جاهارو بد برداشت کردی! تا حالا نشده جوجو جواب تلفن منو نده! تا حالا نگفته" تو زنم نیستی که برام تعیین تکلیف کنی!!" چرا اون جمله رو این قدر بزرگ می کنی؟!! اون فقط شوخی کرد و گفت" تو که زنم نیستی بگم با کی دارم می رم مسافرت! "ولی من نگفتم که هر روز زنگ می زد از اونجا و گزارش کارهای روزانه شو می داد! نگفتم که تنها کسی هستم که در جریان کارهاش هستم با اینکه خیلی آدم سکرتیه و به هیچ کس هیچی نمی گه در این مورد!! نگفتم روزی چند بار زنگ می زنه و حتی شده خیلی کوتاه، حالمو می پرسه! با وجود اینکه سر ضبط زنده است!! نگفتم که  با اینکه زیاد آدم رمانتیکی نیست ولی وقتی یه آهنگ عاشقانه گوش می ده یاد من میفته و همون لحظه بهم زنگ می زنه!نگفتم که هر جایی باشه که فکر کنه ممکنه منم از بودن در اونجا لذت ببرم به من زنگ می زنه و جامو خالی می کنه!نگفتم که به خاطر کارهای جزیی که 2 سال پیش هم براش انجام دادم هنوزم گاهی ازم تشکر می کنه!...نگفتم که چه قدر همه ی جزئیات کارهام و دغدغه هام و شغلم و درآمدم و آینده ی کاری و غیر کاریم براش مهمه!من خیلی چیزا رو نگفتم! همش تقصیر خودمه!اون تا حالا نشده بیاد بگه فلانی عاشق منه !!اونم تا به قول تو "تقی به توقی می خوره!!" اینارو من گفتم یا خودت برداشت کردی؟!!! اون قضیه ی لبخند زدن و انرژی گرفتن رو هم من خودم شنیدم! چون جوجوم کارش جوریه که من می تونم بشنومش!! اون طفلکی حرفی نزد در این مورد!!و تا حالا هم نشده که با همکارهای خانمش بره بیرون! اون به شدت برای هر رابطه ای حد و مرز تعیین می کنه! امکان نداره رابطه ی کاریش با همکارهاش به بیرون رفتن منجر بشه اونم با خانم!! قبل از اینکه با من دوست بشه خیلی کارا می کرد...ولی واقعن بعد از من به خاطر من و به خاطر خودش همه شون رو گذاشته کنار! می دونم باورش سخته ...منم باور نمی کردم.ولی اگه تو هم مثل من شب و روزت رو با اون بودی می فهمیدی.منم مثل تو حس ششمم قویه! فوق العاده قوی! اگه اون با کسی باشه یا به کسی علاقه داشته باشه یا حتی فکرش به ذهنش خطور کنه می فهمم! تمام حالت هاشو می شناسم توی این دوسال...نمی دونم شاید تقصیر منه که به قول خودش ازش یه غول ساختم واسه شما!ولی اون خیلی معصوم تر از این حرفاست! حداقل الان! آره من ازش بت ساختم! وای بدی هاش رو هم می بینم! اگه نمی دیدم که نمیومدم اینجا بنویسم!! تازه فکر می کنم که خیلی در حقش بدی کردم!...از خوبیهاش هیچی نمی نویسم و وقتی از دستش عصبانیم میام اینجا و یه طرفه هرچی دلم می خواد می نویسم!...این نامردیه دیگه نه؟

نه به خاطر حرف مردمه نه به هیچ دلیل دیگه ای که نمی خواد با من ازدواج کنه! اون اصلن بیچاره الان تو فکر ازدواج نیست! نه با من نه با کس دیگه ای! بعدشم...فکر می کنی ما که  این همه اختلاف نظر داریم اگه با هم ازدواج کنیم به کجا می رسیم؟ من همیشه این سوال رو از خودم می پرسم! آیا حاضرم به خاطرش بعد از ازدواج هم همه چیزو تحمل کنم؟ منی که همین الانشم که دم از عشق می زنم کوچکترین حرفی که برخلاف نظرم باشه رو از اون قبول نمی کنم!! اگه اونم مثل من غیر منطقی بود و تا حالا ازدواج می کردیم الان کجا بودیم؟ دادگاه خانواده؟! ببین عزیزم...اون درسته که عاقله، ولی عاشق هم هست!...و چه خوب می شد که من هم عاقل بودم! اگه به خاطر عشقش الان بیاد ازدواج کنه و بعد دوسال دیگه ببینیم شب وروز دعوا داریم، این یعنی اون عاشق بوده؟ این چه عشقیه که بدون فکر و بدون در نظر گرفتن عاقبت کار، هر کاری می کنه که به عشقش برسه ولی بعدش رو هیچ جوری نتونه تضمین کنه؟ این خودخواهی نیست؟ تو عشق خودخواهی جایی داره به نظر تو؟ما که تعارف نداریم...ما خیلی همه چیزمون با هم فرق می کنه عزیزم...من اینو می فهمم...و بهش حق می دم.خودمم اگه بخوام عشق رو در نظر نگیرم دیگه دلیلی برای با اون بودن ندارم!! واقعن هیچ دلیلی!! من فقط عاشقشم!!همین! این کافیه؟!

اون واقعن به هیچ زنی اجازه نمی ده پاشو از گلیمش دراز تر کنه!همه ی همکارهاش همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزنن!! اون تنها کسیه که هیچ خانمی اسم کوچیکش رو صدا نمی زنه!می دونی چرا؟ چون خودش این کارو نمی کنه!و به اونا هم اجازه نمده این کارو بکنن. چون با کسی تعارف نداره در این مورد! اینو هم کسی برام تعریف نکرده، من خودم دیدم...رابطه اش رو با همه ی خانمهای دورو برش رو دیدم...اگه اون روز هم حرفی در مورد لبخندش زدم، به این دلیل بود که عصبانی و حسود بودم!وگرنه اون با کسی مخفیانه و پنهانی لاس نمی زد!! متن برنامه ای که داشتن این جوری نوشته شده بود!! تقصیر اون طفلک چیه؟ ببینم محمد رضا گلزار که این همه تو فیلمهای مختلف با این و اون دیالوگ عاشقونه می گه پس کرم داره؟ یا اجازه می ده طرف پاشو از گلیمش دراز تر کنه؟!! واسه همین می گم که تو جوجو رو نمی شناسی!! اون کارش اینه.اون متنها همه از قبل توسط یک شخص سوم نوشته می شه!! می دونم...تقصیر خودمه...

من یه چیزی رو نفهمیدم..تو الان با کی هستی؟ ازدواج کردم و یه بچه دارم؟ مگه نگفتی نمی تونم تحملش کنم؟...من گیج شدم! ازش طلاق گرفتی رفتی با یکی دیگه؟ آخه این دفعه گفتی که خوش بختی...من متوجه نمی شم! ولی هرچی که هست امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.همه ی عاشقها این حق رو دارن که خوشبخت ترین فرد عالم باشن..خوشحالم که از نظر تو عشق من یک طرفه است و قابل حسودی نیست!هر چند به نظر من عشق، خیابون یا بلیت هواپیما نیست که سر داشته باشه! من فقط دوست دارم عشق بورزم...حالا چند درصدش به خودم برگرده مهم نیست...هر چند که گاهی که خوب فکر میکنم می بینم اگه بخوایم منطقی به این قضیه نگاه کنیم اون خیلی از من عاشق تره! چون هیچ وقت حرف رفتن رو نمی زنه! هیچ وقت ناز نمی کنه! هیچ وقت منو اذیت نمی کنه عمدن!!هیچ وقت نشده باهام قهر کنه گوشیشو جواب نده! هیچ وقت وقتی من عصبی و ناراحت و تنهام ، منو تنها نمی ذاره به حال خودم!کارایی که متاسفانه من همیشه انجام دادم!... خوب اینا همه یعنی عاشق بودن دیگه نه؟!! پس عشق رو چه جوری نشون می دن؟! با دوستت دارم گفتن؟!!

نه! من اشتباه می کردم! دوستت دارم رو می شه خیلی جاها به خیلی ها گفت! خیلی راحت می شه دروغ گفت!! اما مهم اینه که ببینیم تو عمل چی کار می شه کرد و عملن کی عاشق تره! که اگه اینجوری بخوایم فکر کنیم من اعتراف می کنم که کم میارم!! خیلی هم کم میارم! من همش حرف می زنم! اما اون عشقش رو توی عمل به من نشون داده...بارها  و بارها وقتی فکر کردم دنیا دیگه برام تموم شده، اون بوده که دوباره منو برگردونده به زندگی..با عشق ورزیدنش در عمل...خوب این کارهارو فقط یه آدم عاشق می تونه با صبر و حوصله انجام بده!وگرنه خیلی راحت بعد از 1 سال که من هرروزش گفتم می خوام برم و خداحافظ، اونم طاقتش طاق می شد و می گفت به درک!! برو!! چیزی که زیاده دختره! اونم از نوع احمقش!! اونم دوروبر اون!! اینارو هم اون نگفته و نمیگه!! خودم می بینم !! خودم حس می کنم!!اون تازه همش به من می گه "تو دیوونه ای که فکر می کنی همه منو دوست دارن!! "می گه "تو توهم داری که فکر می کنی هرکی منو می بینه می خواد منو ازتو بگیره!! "

و یه چیز دیگه! اون هیچ وقت با عشق ازدواج نخواهد کرد!! اگه هم با من ازدواج نمی کنه دلیلش اینه که عاشقه!! اگه بخواد از روی عشق ازدواج کنه، شاید من شانسی داشته باشم، ولی از روی عقل...هرگز!!پس باید برم دعا کنم که همیشه عاشق باشه وعاقل نباشه!آره...خیلی دوست دارم باهاش ازدواج کنم از نظر احساسی، ولی به بعدش که فکر می کنم که آدم درگیر زندگی می شه و روزمرگی هاش، خیلی همه چیز برام سخت تر می شه...واسه همینه که واقعن خوشحالم که لا اقل اون مثل من همه چیزش در عشق خلاصه نمیشه و زندگی رو جدی تر از این چیزا می دونه و عشق براش همه چیز نیست...

من هیچ وقت فکر نکردم و در مخیله ام هم نمی گنجه که کسی که منو و اون رو نمی شناسه بخواد حسودی کنه بهمون و از خداش باشه ما شکست بخوریم در عشق!! چون واقعن دلیلی نمی بینم برای این کار...چون به کسی چیزی نمی رسه! همه ی اونهایی هم که همیشه منو دلداری دادن و کمک و راهنماییم کردن و با خنده هام خندیدن و با گریه هام غمگین شدن، تنها چیزی که بهشون می رسه از اینکه من و جوجو با هم باشیم و عشق، شادیه! وگرنه قرار نیست من پولی به هیچ کدومشون بدم!و من هم متقابلن خوشحال می شم و لذت می برم از اینکه دوتا عاشق به هم برسن...وگرنه چیزی به من می رسه مگه؟!

می بوسمت عزیزم.

جوجوی ناااازم دوستت دارم...دلم خیلی برات تنگ شده بود...ممنون که امروز با همه ی گرفتاریهات اومدی فقط برای اینکه ۵ دقیقه بتونیم همو ببینیم...  

نوشته شده در پنجشنبه 14 شهریور1387ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب