رفیق ِروزهایِ خوب...

رفیقِ خوبِ روزها...

آآآآآخ که  این آهنگ لعنتی این موقع شب چه بلایی سر آدم میاره...

می دونی چندتا 5 شنبه ست که نیومدی و من به یادت تمام ستاره هارو تا صبح شمردم؟

می دونی چند وقته که نیستی و من به یادت تمام خاطراتم رو مرور کردم؟می دونی چند وقته با صدات که دیگه مال من نیست، بهم نگفتی سلام هانی، چه طوری؟!

می دونی وقتی که تونیستی زمان چه قدر کند  می گذره و چه قدر ثانیه ها عذاب آورن؟؟!

می دونی اون لوازم آرایش که اون شب باعث این همه تنش شد الان توی سطل آشغال و سر کوچه س؟!

می دونی که از همه ی 5 شنبه ها و جمعه ها و روزا و شبها و پسرها و دخترا و خواهرا و مادرای دنیا بیزارم؟!!!!

می دونی از خودم هم بی زارم؟

می دونی از تو هم که حاضر نشدی برام وقت بذاری و اون جشنواره ی لعنتی رو به من ترجیح دادی و بقیه رو به رخ من کشیدی بیزارم؟

می دونی چه پارادوکس بزرگی از حس عشق و تنفر الان توی وجودمه؟.

کاش می شد اون پنجشنبه رو برای همیشه از ذهن تاریخ و خودمون پاک کنیم...

کاش می شد برای همیشه برگردیم به روزای قبل از جشنواره ی لعنتی...

کاش تو هنوزم منو دوست داشتی..

حتا از خواهر و مادرت هم بیشتر...نه...به اندازه ی همونا اصلن!

کاش می تونستم مثل تو سنگدل و بی رحم باشم...

کاش هیچ وقت نمی دیدمت...


دوستان عزیزم، متاسفانه برای برخی ها این شبهه پیش اومده که من اسرار زندگی جوجو و خودم رو توی این وبلاگ ریختم بیرون! لطفن هر کسی از راه این وبلاگ به اسرار زندگی جوجو پی برده بیاد بگه دقیقن این اسرار چی هستن تا من حذفشون کنم که بقیه نفهمن لا اقل!

و از همه ی کسانی هم که لطف می کنن و نظر می دن خواهش می کنم یادشون نره که اون هیولا با تمام این حرفا، عشق من و زندگی من و تمام روح و جسم و وجود منه...اگه من رو دوست دارن، به اون بی  احترامی نکنن...من خودم هم حرفی که نشانه ی بی احترامی به اون باشه نزدم...من فقط همه ی اون پنجشنبه ی لعنتی رو نوشتم... نه به جوجو توهین کردم و نه اجازه می دم کسی بهش توهین کنه.واینو همه ی خواننده های قدیمی وبلاگ خوب می دونن.اما ظاهرن کسانی دارن این جا از آب گل آلود ماهی می گیرن...همین جا اعلام می کنم که هر توهینی به جوجو به منزله ی توهین به منه...در ضمن یاد آوری می کنم که صحبت کردن در مورد این که جوجو خواهر و مادرش رو دوست داره بیشتر از من و عصبانی بودن از این موضوع و همچنین توهین به خانومای همکار، هیچ ربطی به توهین به جوجو نداره و من و دوستانم آزادیم که در این مورد حرف بزنیم!!...ولی اجازه نمی دم که کسی از این آب گل آلود ماهی بگیره..همین جا از طرف خودم از جوجو به خاطر تمام حرفایی که زده شده و احتمالن ممکنه توی کامنتها بهش توهین شده باشه و من متوجه نشده باشم، معذرت خواهی می کنم...( هر چند که من بازم تمام کامنتارو چک کردم و چیزی که در مورد شخصِ جوجو و توهین به اون باشه ندیدم)

هر چند، دیگه هیچی فایده نداره وآب رفته به جویبرنمی گرده...


حرفای اون شبت یادم می مونه...تا زنده هستم..و بابت اون توهین هایی که بابتشون معذرت هم نخواستی، نمی بخشمت....

شب به خیر هیولایِ من....

امشب قول می دی توی یکی از همین ستاره هایی که تا صبح می شمرمشون ببینمت؟

یا وقت نداری و باید به کار و مادر و خواهر و جشنواره و زندگی و خانومای همکار برسی، حتا تو خواب؟؟!!!....

خوب بخوابی پسر مهربون روزهایِ دور ِ خوشبختی...


غیرت چیست و دقیقن کجاست؟!

چند تا دختر خانم با غیرت(!)و پاکدامن پیدا می شن که وقتی می رن لوازم آرایش بخرن و اون مرتیکه ی عوضی فروشنده خیلی بی هوا انگشتش رو می کشه روی یکی از رژ گونه های تستر و بعدش هم همون انگشت رو می کشه پشت دستشون، عصبانی بشن و به غیرتشون بر بخوره و داد و بی داد راه بندازن و پسره رو ببرن کلانتری که تو انتظار داشتی من این کارو بکنم؟؟!

می دونی...به نظر من هر کی این کارو بکنه یه مشکل ج ن س ی داره! آخه کدوم آدم سالمی با همچین حرکتی تحریک می شه که اون پسر فروشنده  بشه!که تازه همزمان با من 20 تا دختر خوشگل و خوش هیکل توی مغازه ش بودن که موهاشونو براش افشون کرده بودن و یارو بازم سرش به کار خودش بود!

کاش می فهمیدی..کاش می فهمیدی که من اصلن نفهمیدم اون همچین کاری کرده! این قدر که موضوع پیش پا افتاده و احمقانه و عادی بود! بابا یارو لوازم آرایش فروشه و کارش همینه! از صبح تا شب این قدر دختر می بینه که مثل تو این قدر له له نمی زنه واسه دختر که بخواد با کشیدن رژ گونه روی پوست دست اون دختر تحریک بشه یا ا ر گ ا س م یا مخ دختره رو بزنه! هر پسری  این طوری فکر می کنه به شدت ذهن ِبیماری داره و هر دختری به این عمل اعتراض کنه به شدت حالش خرابه و تنش می خاره! اعتراض به این عمل اونم اون جور که تو انتظار داشتی فقط یه نتیجه داشت...کتک خوردن ِ تو... و اگه من اصلن این حرکت اون پسر رو متوجه نشدم واسه این بود که من مریض و بیمار ج ن س ی نیستم مثل تو و با هر لمسی فکرم به اون جا کشیده نمی شه! پس این همه که توی اون سازمانِ خراب شده با اون دخترای خراب تر رفت و آمد داشتی همچین خبرایی بوده؟ پس موقع تحویل گرفتن متن از خانم نویسنده ی محترم ِ پاکدامن مخصوصن دستت رو می زدی به دستش که یه جورایی بشی نه؟ اونم حتمن کلی خوشش میومده و برای این که بهت نشون بده اونم آره،اول اعتراض می کرده و بعد کم کم همین طور هر روز بهت هی چپ و راست متن تحویل می داده و تو هم هر روز لمس دستت رو بیشتر و بیشتر می کردی ....حتمن همین طور بوده که تو با دیدن اون صحنه ی عادی احمقانه به فکر چنین چیزی افتادی...برات متاسفم که فکر می کنی منم مثل اون دخترای معلوم الحال سازمانم و اون پسر فروشنده هم مثل خودت و مردهای معلوم الحال ترِ سازمانِ گندیده تون!

اگه فقط اعتراض می کردی می بخشیدمت..ولی وقتی با وقاحت تمام مادر و خواهرت رو به رخ من کشیدی که همیشه برات سمبل پاکدامنی و ادب هستن، دیگه نتونستم تحمل کنم و این بود که وقتی گفتی" اگه مادر یا خواهرِ من بودن اعتراض می کردن، تو غیرت نداری که هیچی نگفتی، هر دختر با غیرتی که یه جو غیرت داشت بود اعتراض می کرد" دیگه نتونستم تحملت کنم و به این اراجیف گوش بدم...همون جا توی پاساژ ولت کردم و خلاف جهتی که ماشین رو پارک کرده بودی رفتم تا سوار ماشین بشم. و تو هم منو گم کردی...ولی برای این که بهت نشون بدم هر کسی می تونه دخترِ بدی باشه ایستادم همون جا تا ماشینا بیان و برام بوق بزنن ...آخ کاش می فهمیدی با هر بوقی که می زدن چه عذابی می کشیدم و چه حس بدی داشتم...داشتم از خجالت می مردم...تا می تونستم روسریمو کشیدم جلو...ولی ساعت 10 شب بود و تا ساعت 11.30 که من همون جا وایساده بودم تو سرما و داشتم می لرزیدم همین جورماشین بود که میومد و می ایستاد و بوق می زد و من بودم که آب می شدم  و خورد می شدم ولی نمی خواستم بیام سوار ماشین تو یعنی کسی بشم که بهم گفته بود ج...!!!آره! ...من هم به مادرو خواهرت توهین کردم و همون حرف رو به اونا نسبت دادم...ولی کِی من این حرفو زدم؟ بعد از اون جمله ی احمقانه ت که اونارو به رخ من کشیدی...

هرچی توی اون 1 ساعت و نیم لعنتی زنگ زدی من فقط داد زدم و فحش دادم...تو زنگ می زدی که من بیام سوار بشم ولی من اگه سوار می شدم همونایی بودم که تو گفتی... دعوا کردیم و داد زدیم و فحش دادیم...کارایی که هیچ وقت توی این 4 سال نکرده بودیم...کاش هیچ وقت مادرِمحترم و خواهر پاکدامنت رو به رخ من نمی کشیدی تا منم این طوری از کوره در نرم و هر چی تو دهنمه بهشون بگم...نمی خواستم معذرت خواهی کنم چون من خوب می دونم اگه کسی از خواهرش دفاع می کنه فقط واسه اینه که طرف خواهرشه! نمی خواستم معذرت خواهی کنم چون اصلن خواهرت هر کاری می کنه به خودش مربوطه و نه به تو و نه به من! نمی خواستم معذرت خواهی کنم چون تو همیشه فکر می کردی مادرت بهترین و کدبانو ترین و پاکدامن ترین و دلسوز ترین مادر روی زمینه ! و بالاخره یه جا باید می فهمیدی که اصلن این طور نیست! اگه می دیدی مادر من برام چه کارایی که نکرده و نمی کنه، دیگه همچین حرفی نمی زدی..تو که با یه ذغال که مادرت می ذاشت توی یخچال و یکی از کهنه ترین و پیش پا افتاده ترین فنون خانه داریه برای این که یخچال بوی بد نگیره این همه ذوق می کردی و مهارتش در خونه داری رو به رخ من می کشیدی، تعجبی نداشت که تصور کنی اگه مادرت بود به جای من اون شب، به اون آقای فروشنده ی بخت برگشته اعتراض می کرد! واقعن چه مادری که به جای این که با سیاست آروم دستشو بکشه کنار و از مغازه بیاد بیرون( مثل من) با فروشنده گلاویز می شه تا شوهرش هم که اون جاست و به قول تو غیرتی شده با یارو دعوا کنه و یه کتک هم از بقیه ی مغازه دارا که مسلمن طرف همکارشونو می گیرن نوش جان کنه؟!اگه من این کارو می کردم که دعوا می شد و تو کتک می خوردی آخه! آقای محترم! زن ِ فداکار و فهمیده و با شعور کاری رو می کنه که من کردم...اگه هم در جواب حرف تو گفتم که اعتراضت بی مورده حق داشتم و دارم...چون اعتراضت واقعن بی مورد بود و مثل این می مونه که بری دکتر و دکتر زن باشه و تو اگه غیرت داشته باشی اجازه ندی معاینه ت کنه! ( یادته چند بار خانمای پرستار بهت آمپول زدن بدون این که تو ازشون بخوای اون آقای پرستار الدنگی که اون جا حاضر بود بیاد این کارو بکنه و منم هیچ اعتراضی نکردم چونمی دونم که تو ممکنه حالی به حالی بشی، ولی یه پرستار نه! چون شغلشه و جور دیگه ای بهش نگاه نمی کنه..!!)

هنوزم نمی دونم چرا رابطه مون به این جا کشیده شد...هنوزم یادم نمی ره این سومین پنجشنبه و به قول خودت آخرین پنجشنبه ای بود که به من زهرمار کردی و به جای این  که خستگی 1 هفته ی کاری پر استرس رو ( که مثل کار تو پر از شوخی و خنده و فان و سرگرمی و لاس زدن با جنس مخالف و سینما رفتن نیست) از تنم بیرون ببری، ضعف و خستگی رو توی بدنم بیشتر کردی و توهینایی بهم کردی که تا عمر دارم زخمش روی قلبم باقی می مونه و خشمش توی وجودم وو یادش آزارم می ده رو ح و روانم رو...

هنوزم فراموش نمی کنم که دیشب که به زور سوارم کردی از بس تلفن زدی ، من که فکر می کردم ممکنه توی راه به خاطر حرفای زشتت به من معذرت خواهی کنی ازم و شب توی بغلت بخوابم همه چیزو فرامو ش کنم، رفتم صندلیِ عقب نشستم و تو منو رسوندی خونه و توی راه فقط جیغ زدیم و دعوا کردیم و بعدش هم تو...پاتو گذاشتی روی گاز و برای همیشه رفتی!

این" برای همیشه "رو من نمی گم که بازم مثل همیشه ببخشمت و فراموش کنم چه حرفایی زدی و باز برگردم پیشت!!...این "برای همیشه" رو تو گفتی و رفتی! می دونی چرا؟ می دونی چی باعث شد ما به نقطه ی پایان دوستیمون برسیم؟

علاقه بی حد و حصرو بیمار گونه و اودیپ* وار تو نسبت به مادرت!! و همچنین خواهرت! و این حقیقت احمقانه که بعضی از مردای ایرانی هنوز هم فکر می کنن مهم ترین چیز توی دنیا ناموس و غیرتشونه! و حاضر حتا ناموسشون رو بکشن و یا زنده به گور کنن فقط برای این که به قول اونا بی ناموسی کرده !!و برای این که به همه ی دنیا(!) یا به خود ِ مریضشون ثابت کنن که غیرت دارن!

وااای خدایا! باورم نمی شه! حرفایی که می زدی عین فیلمای کیمیایی بود! همونایی که هر وقت با هم از سینما در میومدیم من فحش رو می کشیدم بهش!!

می دونی چیه عزیزم؟! ناموس و غیرت خوبه! ولی موضوع این جاست که تو و تعداد اندکی که مثل تو فکر می کنن، توی تعریف ِناموس و غیرت دچار مشکلن! ناموس اونه که نذاری دوست دخترت یا زنت 1 ساعت و نیم توی خیابون بمونه و ماشینا بیان براش بوق بزنن! آره تو سعی خودتو کردی ولی چه طوری؟ با زنگ زدنات و دعوا کردنات و حرف از خواهر و مادرت زدن و فحش دادن به من؟ انتظار داشتی با اون حرفا بیام و سوار بشم؟ تو اگه غیرت داشتی با کلک و قربونت برم فدات بشم منو می کشوندی تو ماشین تا از شر اون گرگ ها در امان باشم و این همه نگاه نا پاک بهم نکنن...

 تو اگه غیرت داشتی به دوست دخترت نمی گفتی ج....!!!  حتا اگه من به خواهرت این حرف رو زده باشم تو نباید به من می گفتی !! برام خیلی سنگین و گرون بود که تو منو به اونا فروختی! یادته همیشه می گفتی تورو از خواهرم هم بیشتر دوست دارم؟ یادته همیشه می گفتی تورو مثل مادرم دوست دارم و من حرص می خوردم که فرق دوست داشتن ِمادر با دوست دختر باید خیلی باشه!! ولی تو همونو هم دروغ می گفتی!

تو به خاطر یه حرف منو به اونا فروختی!

اونم حرفی که اول خودت به من نسبت دادی تلویحن و بعد من به اونا...

وااای خدایا...چه قدر حالم داره به هم می خوره از این خاله زنک بازی ها! فکرشم نمی کردم یه روز من که ادعای روشنفکر بودن می کردم و حالم به هم می خورد از خاله زنک بازی، درگیر پروژه ی مادر و خواهرِ یکی بشم!

ببین آقای هنرمندِ محبوب ِورزشکارِ دست فرمونِ خوش صدایِ کارگردانِ  دوبلورِ مجریِ دانشمندِ نویسنده یِ خوش تیپِ خوشگلِ خوشبختِ کل دنیا!

خواهر و مادرت پیش کش و ارزونی خودت...من هیچ وقت تورو نمی بخشم به خاطر خیلی چیزا!

 ازهمه مهم تر به خاطر حرفای زشتی که دیشب بهم زدی و دوستی قشنگی که به مادرو خواهرت فروختی!

نمی بخشمت به خاطر این که منو با اون همکارای وضع خرابت اشتباه گرفتی و فکر کردی من از لمس پشت ِپوستِ دستم به وسیله ی یک نامحرم(!) ممکنه حالم خراب بشه!وووااای خدایا تو چه فکری در مورد من کردی؟ من 10 ساله دارم کار می کنم و تا حالا حتا یک نفر از شاگردام یا همکارای مردم به خودشون جرات ندادن حرف نا مربوطی به من بزنن یا درخواست نامربوطی ازم داشته باشن یا حتا پیشنهاد دوستی بدن( کما این که چندتاییشون خیلی هم دوستم داشتن ولی من توی همون حرکت اولِ اونا برای بیانش، ناک اوتشون کردمو حساب ِ کار اومد دستشون).

فقط یه لحظه ، یه لحظه یاد اون دوست دخترای قدیمیت بیفت که می دونم همشون چی کاره بودن و چه کارایی که یواشکی نکردن بدون این که اون موقع تو بفهمی و شاید هنوزم نفهمیدی ...تا بفهمی من چه جور دختری بودم....

در پایان، فقط یه آرزو برات دارم!!!:

اجازه می دی به عنوان یه نفر که 4 سال از بهترین سالهای جوونی و زندگیش رو فدات کرد و به پات ریخت و تمام لحظاتش رو فقط می خواست با تو قسمت کنه و له له می زد برای این که بیشتر با تو باشه، یه آرزو برات بکنم؟!

آرزو می کنم به زودی یه دوست دختر یا زن عین خواهرت با همون اخلاق و همون رفتارو همون غیرت و همون افکارو اندیشه ها پیدا کنی...خیلی هم خوشگل تر و خیلی هم خوش هیکل تر...

اصلن آرزو می کنم که هزار تا دوست دختر عین  خواهر، مادر، همکار، و همه ی اونایی که فکر می کنی پاکدامن هستن پیدا کنی!

آرزو می کنم با همه ی دخترا و زنهای پاکدامن ِتوی دنیا دوست بشی!

اون وقت می فهمی که من چه جور دختری بودم و بقیه  جور دختری هستن....

اوون وقت می فهمی که چه قدر توی زندگیت اشتباه کردی که فکر می کردی من در درونم یه روح کثیف و پلید و نا پاک دارم و غیرت ندارم که به لمس انگشت سبابه ی یه فروشنده واکنش نشون ندادم و حتا متوجه هم نشدم!

اون وقته که من دیگه نیستم تا بهم بگی که چه قدر اشتباه کردی و چه قدر پشیمونی و همون دوست دختر بی غیرت خودت رو می خوای که بالاترین بی غیرتیش فحش خواهر مادر و بیلاخ نشون دادن به کسایی بود که لیاقتش رو داشتن اونم برای دفاع از خودش وسطِ این همه گرگ که خیلی هاشونم مثل ِ تو لباسِ بره پوشیده بودن...

کاش فقط باشم که اون روز رو که همچین دوست دختری گیرت میاد ببینم...

تا 22 بهمن که ممنکه دیگه نباشم، قول می دی یه دوست دختر جدید بگیری؟!


پا ورقی: عقده اودیپ Oedipus Complex نوعی بیماری روانی است که به اختصار چنین است : بیمار پسری است که به مادر خود بیش از حد طبیعی علاقه دارد بطوری که از پدر خود ( که رقیب عشقی اوست ) بیزار است. اگر این بیماری شدید شود پسر به مادر خود نظر دارد .ادیپ نام اسطوره ای بوده که نادانسته پدرش را می کشد و نا دانسته با مادرش ازدواج می کند.وقتی موضوع بر ملامی شود ،مادرش خود را حلق آویز می کند و اودیپ چشمانِ خود را از کاسه در می آورد.



F*CKING LIFE IN A F*CKING WORLD!

جدی میگی؟!

ای وای نمی دونستم ! خوش به حالت که تو توی شهر زندگی می کنی و من بی نوا توی ده و یا شایدم پشت کوه! نمی دونستم که تو دچار زندگی ماشینی هستی و من دارم توی ده با هوای خوب و مناظر زیباش از زندگیم لذت می برم! ممنون که بهم یاد دادی زندگی ماشینی یعنی چی!

زندگی ماشینی یعنی وقتی که جشنواره فیلم فجر به راه نیست و دوستای فابریکت دوتاشون می رن اون ور آب که درس بخونن و یکیشون هم به فجیع ترین نحو ممکن کشته میشه( به وسیله ی همینایی که تو الان داری می ری  فیلمای جشنواره ی فجرشون رو تماشا می کنی!)  و لاس زدن با خانومای همکار ج...ای که اونا هم  دستشون به خون جوونای این مملکت آغشته س تموم می شه و آکواریوم ماهیات هم دیگه ارضات نمی کنن و حوصله ت از گل و گیاه بازی سر می ره و همکارات هم سر کارشون هستن و مهمون هم نداری و دوست دخترای دیگه ت هم دو درت کردن و به جای این که بیان  مجانی به تو ...می رن از همین راه پول در میارن ، یهو یادت بیفته که آخ ! چه خوبه که آدم یه دوست دختر توی این دنیا داره که هر وقت بخواد می تونه بره پیشش و هر وقت بخواد می تونه بهش زنگ بزنه و باهاش بره بیرون !

زندگی ماشینی یعنی این که یهو ساعت 1 شب دچار عذاب وجدان شدن که "ای وای! من از صبح تا حالا از آفتاب خبر ندارم "و این عذاب وجدان رو با یه تلفن کوتاه که" عزیزم محمد تو ماشینمه و باید بهت شب به خیر بگم" سرکوب کردن!

زندگی ماشینی یعنی تا وقتی که جشنواره ای نیست و تو سرت جایی گرم نیست یادت بره که زندگی ماشینیه و هر ساعت به دوستت زنگ بزنی ،ولی وقتی جشنواره به راهه یهو یادت بیاد که ای وای! این زندگی ماشینی هم چه دردسرایی داره! و ای وای ! این دوست دختر من هم  چه آدم بی فکریه و تو این زندگی ماشینیِ من چه گیری داده که توقع داره من بهش زنگ بزنم و یه کمی باهاش حرف بزنم!

زندگی ماشینی یعنی با 3 روز در هفته سر کار رفتن اونم به مدت1 ساعت و اعلام کردن که" من سر کار می رم و خسته می شم!"

زندگی ماشینی یعنی جو گیر شدن با داشتن ِیه برنامه ی سینمایی مزخرف که کارشناساش تا دیروز جلوی سینما سی دی می فروختن و حالا یهو شدن کارشناس ! و به بهانه ی همین برنامه ی سینمایی از صبح تا شب توی جشنواره ای تلپ شدن که تمام مردمی که عزادار خواهرا و برادراشون هستن تحریمش کردن!و  گفتن این که "این تفریح نیستُ کارمه!"

زندگی ماشینی یعنی فراموش کردن این حقیقت که خون برادرِ تو هم روی  دست برگزار کنندگان همین جشنواره خشکیده...

زندگی ماشینی یعنی "خود" رو بر دیگری-حالا هرکسی ک می خواد باشه- ترجیح دادن!

زندگی ماشینی یعنی یادمون بره که دوست دخترت و بقیه هم نا سلامتی شاغلن و فقط این تو نیستی که کار می کنی!! بقیه هم توی همین شهر و با موقعیتهای مشابه دارن کار می کنن، دانشگاه می رن، خیلی هاشون مثل من علاوه بر کارِ بیرون از خونه،خونه داری هم می کنن، ظرف می شورن، تی می کشن، غذا می پزن و به جای 3 روز در هفته و به مدت 1 ساعت، 5 یا 6 روز در هفته سر کار می رن! خیلی هاشون بچه داری  هم می کنن و خیلی گرفتاری های دیگه دارن...اما هر وقت که شوهر یا دوست پسرشون بخواد در دسترس هستن یا مجبورن در دسترس باشن و اعتراض هم نمی کنن!! درست مثل من!

زندگی ماشینی یعنی هر وقت حوصله ت از جای دیگه سر رفت تازه یادت بیاد که دوست دختری هم هست که تو یه گوشه ی این شهر خسته از کار روزانه و  اعصاب خوردیهای سر کار ، چشمش به تلفنه تا تو زنگ بزنی و بتونه باهات حرف بزنه...

زندگی ماشینی یعنی هر وقت شرایط بالا بر عکس بود واین تویی که احتیاج به هم صحبت داری، دوست دخترت باید از زندگیش بزنه تا به تو سرویس بده!

 

زندگی ماشینی یعنی یادت بره که بابا دوست دخترت هم آدمه! اونم منتظره که تو براش وقت بذاری و نه این که هر روز بیای و ببینیش! بلکه حداقل وقتی از صبح دنبال عشق و حالِ خودتی ، گاهی یه زنگی بهش بزنی و بپرسی آفتاب جان از صبح که من نبودم تو خوبی آیا؟! خسته ای آیا؟ دل تنگی آیا؟! تنهایی آیا؟! اصلن زنده ای آیا؟!

 

من نمی دونم این مزخرفات رو توی کدوم کتاب خوندی یا کی تو کله ت تا ته فرو کرده که در نمیاد! کی بهت گفته آدم نباید از دوستش توقع داشته باشه؟ اصلن مگه نمی دونی ما آدما دوستامونو بر حسب نیازمون تعیین می کنیم؟! مگه نمی دونی آدم باید از دوستش توقع داشته باشه؟! اون وقت دیگه چه فرقی وجود داره بین تو و پسر همسایه مون؟! چه فرقی هست بین من و اون خانمای محترمی که تو سینما بهشون متلک می پرونی و خسته نباشید می گی و لاس می زنی؟! اصلن چرا نمی ری با همونا که نه کارتو مسخره  می کنن و نه  تفریحاتت رو و نه اذیتت می کنن و نه ازت توقعی دارن؟ چرا نمی ری با همونا دوست بشی که تا کمر جلوت خم می شن و با لاس زدنای تو نیششون تا بنا گوششون باز می شه و نه غر می زنن به جونت و نه بحثی باهات می کنن و نه اعتراضی و در یک کلام از نظر من یه مشت گوسفند بیشتر نیستن و بع بع می کنن؟! فقط دوست داری لاس خشکه بزنی باهاشون؟ دوست داری یه متلک رو هوا بگی و ول کنیشون تو خماری و بری تا شب بعد؟ که له له بزنن برات؟! احتیاجی به این کار نیست عزیزم! اونایی که من دیدم به هیچ مردی "نه" نمی کن! به تو هم همین طور! این قدر نمی خواد زحمت زدنِ مخشون رو بکشی!

من توی دوستی توقع دارم.دوستام هم از من توقع دارن! خیلی خوب اگه نمی تونی از پس توقعات و نیاز های من بر بیای،زیاد وقت خودتو تلف نکن! چون نیازهای من نه عوض می شن و نه تموم می شن و نه به 1 بار در ماه کاهش پیدا می کنن!

آهان! داشت یادم می رفت!زندگی ماشینی یعنی با یه اس ام اس صبح به خیر و شب به خیر سر و ته یه دوستی رو هم آوردن و اگه هم طرف یه اعتراض کوچولو بکنه که بابا! پس نیازهای من چی میشن،و چرا همکارات باید بیشتر از تو خبر داشته باشن و بیشتر باهات حرف بزنن تا من"،تهمت و افترا زدن که  "تو از زندگیت ناراضی هستی کلن و غرشو سر من می زنی!!"

آره عزیزم! اصلن من از زندگیم ناراضیم! می خوای راضی بشم؟ پس با زبون خوش از زندگیِ کوفتی من برو بیرون و تو به زندگی ماشینیت برس و بذار من هم سعی کنم که از زندگیم راضی باشم!

و در آخر ،اس ام های زیبای شما در جواب اعتراضات من رو که منجر به نوشتن این پست شد ، ضمیمه می کنم تا خوانندگان خودشون قضاوت کنن!


1-" حرفاتو می زنی و قطع می کنی؟ این جوری به دموکراسی اعتقاد داری؟!!من در حد خودم و بضاعت خودم توی دوستیم می تونم بذارم!وقتی بتونم زنگ می زنم و دنبالت میام و پیشت می مونم وقتی هم که نتونم معلومه که باید صبر کنم تا شرایطش اتفاق بیفته!من هر کاری می کنم برای تو می کنم و منتی هم ندارم!من در حد وظیفه و دوستیم و رفاقتم سعیمو می کنم، حالا اگه تورو راضی نمی کنه، من شرمنده ی شمام!

(دلم برای خودم سوخت! دلمو به کسی خوش کردم که بضاعتش در دوستی و رفاقت  از " عزیزم شب به خیر" و" عزیزم برنامه مو دیدی؟ چه طور بود؟" فراتر نمی ره! تازه می گه منت هم نمی ذارم! فکر کن که بخوای واسه این دوکلمه اس ام اس هم منت بذاری! راستی واقعن منت نمی ذاری؟!)

 

2-"ما داریم یه زندگی شهری و ماشینی رو تجربه می کنیم،مسلمه که یه فرد شاغل بیشتر از اینکه پیش ِدوست دخترش، دوست پسرش، مادرش و پدرش باشه، تو محلِ کارش باشه.اگه زندگی شهر نشینی رو قبول کردیم اینم باید بپذیریم! در ضمن من کارمو دوست دارم اگه تو به من اعتماد نداری بحثش جداست! آفتاب زندگی همینیه که داریم! این که من هر روز تورو ببینم و روزی 5 بار بهت زنگ بزنم، یه شرایط استثناست! اینه زندگی شهری و ماشینی!"

( نمی دونم چرا این شرایط استثنا همیشه وقتایی که تو حوصله ت سر می ره و کس دیگه ای هم نیست و برنامه ی دیگه ای هم نداری به وفور رخ می ده!)


عزیزم زندگی ماشینی توی جشنواره ی فیلم با اون همه همکار و خانمهای ترشیده ی در کف شوهر،  که به اندازه ی گوسفند هم نمی فهمن ولی تو فکر می کنی باهوش ترین و با استعداد ترین و پاک ترین آدمای روی زمینن،خوش بگذره!

هنوز نفهمیدم چرا یکی از همونا رو برای دوستی یا هر کوفت دیگه ای که می شه به رابطه مون گفت، انتخاب نمی کنی؟!!!!

واقعن چرا؟!

 

 

تولدت مبارک....

نوشته ا ی از وبلاگ مسیح علی نژاد برای تولد ندا...


ندا دوبار متولد شد. سه بهمن . سی خرداد.

اما به گمان من:
تولد واقعی ندا روزی بود که با گلوله در جهان گل کرد.

هر تولد برای برای مادر دردی دارد که تا ابد رد آن درد بر پوست ترک خورده چشم و تن مادر می ماند انگار.
کدام تولد چین بیشتری بر چهره و تن رنجور یک مادر برجای گذاشته است؟
کدام تولد مادر ندا را پیرتر کرده است؟

درد کدام تولد برای مادر بیشتر بود؟
به گفته کسی که برای من هنوز مادر همان اصلاحات نیم بند و زخمی ایران است ، مادر ندا تا همیشه غم دارد وقتی فخراسادت مختشمی پور می گوید:
مادر ندا در جمع مادران عزادار با آن چهره مغموم هر از چند گاه می پرسد:

دیدید خون دختر معصوم من چگونه ظالم را رسوا کرد؟ وای… نگاه آخر ندا چقدر عجیب است انگار با همه بینندگانش حرف دارد آن چشم ها. بیش از همه با قاتلش:
مادر ندا هنوز درد دارد
حالا شما بگویید تولد واقعی کدام روز است و ما باید کدام روز را به مادر ندا تبریک بگوییم؟
آن روز که مادری کودکش را با درد از زهدان به جهان جاری ساخت یا آن روز که مادری دلبندش را با دلهره از خانه تا جهانی شدن یک درد همراهی کرد؟
مادر ندا در تولد نخست دخترش با اعضای یک خانواده کوچک درد را فریاد زد اما در تولد دوم درد بزرگتری را با اعضای یک خانه بزرگتری به نام ایران فریاد زد.
اینها شعر نیست که می نویسم واقعیت است آنگاه که مادر ندا لحظه به لحظه با یک تلفن همراه دخترش را در راهپیمایی خونین سی خرداد همراه می شود تا بداند حال او خوب اوست و دیگر صدایی از دخترش نمی رسد و این یعنی حال ندا خوب است
خبر پیش از اینکه به مادر برسد دنیا فهمید که حال ندا خوب است. ندا چشم در چشم جهان شد تا بگوید حال او خوب است تا مادامی که مردمی از چشم های او برای ادامه اعتراض صلح آمیز خود الهام گیرند.
ندا دوبار بی اختیار بر زمین افتاد.
بار نخست نوزادی بود که مادر را شکفت و با گریه روی دست آنان که به کمک مادر شتافته بودند متولد شد. بار دوم مادر را سوزاند و بی گریه اما روی دست کسانی که به کمک مادر شتافته بودند متولد شد.
مادر در خانه اش نا امنی و دلهره و اضطراب را درد می کشید و دخترش در خیابان، آزادی و آرامش و ایران را متولد شد. جهان را نشانی تازه داد که ایران یعنی دختری معصوم که برای آزادی بر سنگفرش خیابان نقش زمین می شود اما به جای چشم امید دوختن به آسمان به آدم ها نگاه می کند. به گاه تولد گریه نمی کند، فریاد نمی زند، چشم بر حق اش نمی بندد، زشت رو و پرخاشگر نمی شود، آرام اما استوار چشم در چشم جهانی می شود تا مادر بداند که اینبار دخترش ندا جایی حوالی خیابان کارگر دوباره به دنیا افتاده است حالا هزاری هم اگر به سنگ قبرش گلوله شلیک کنند این مرگ کذایی کارگر نخواهد افتاد تا برق نگاه ندا نابود شود. حالا هزاری هم دهان مادر و دختر را به خیال خویش بسته نگاه دارند، آنچه بیش از همه گوش فلک را کر می کند ندای مادر است.

ایمیلی از خواهر ندا را با خودم مزه مزه می کنم و می خوانم که بی ویرایش و ساده می نویسد مادر هنوز رفتن ندا را باور نمی کند….
این یعنی ندا نمرده است . ندا سی خرداد متولد شده است وگرنه پیش از من و شما مادر باید مرگ او را باور می کرد و دیگر خبر کودکی که دارد روز به روز رشد می کند و بزرگتر می شود، دهان به دهان، شهر به شهر و کشور به کشور نمی گشت و کشورداران مستبد را رسوا نمی کرد.
اینجا در صفحه های مجازی مان تولد ندا را جشن می گیریم تا هر کسی فقط یک خط به اندازه بضاعت خود تولد ندا را به مادرش تبریک بگوید و خیال آنان که به مادران داغدار هم رحم نمی کنند راحت شود که اگر برای آنان شلیک به ندا هنوز ادامه دارد برای ما نیز ندا کودک نوپای آزادی است که سبز شدن اش، که رشد کردن اش، که جهانی شدن اش، که فراگیر شدن اش و بارور شدن اش ادامه دارد



ندای نازنین، تولدت بر تمام آزادی خواهان جهان مبارک ...به زودی تولدت را به همراه آزادی جشن می گیریم.

من نیز...

بنا بر تمام شواهد و مدارک موجود در این وبلاگ و در زندگی شخصیم، اعتراف می کنم که " من نیز یک م.ح.ار.ب هستم"!...مرا نیز اعدام کنید...


زمین جای فرشتگانی که درآن محبوس بودند نبود، آنان به جایی بازگشتند که به آن تعلق داشتند...

تاسفم نه بابت پروازتان به پاس داشتِ عشق و آزادی است ، بلکه به خاطر خودمان است که هیچ وقت نشناختیمتان و نخواهیمتان شناخت...تاسفم برای دوستان نزدیکتان است که غم از دست دادنتان را در انبوه ِ تفکرات جاهلانه و زمینی خویش گم می کنند...مگر نمی دانند شما از جنس زمین نبودید که این چنین زمینی وار به سوگتان نشسته اند؟!!

مرحبا می گوییم به پدران و مادران شیر دلی که با وجود از دست دادن فرشته ی زندگیشان، هنوز هم همچون کوه استوارند و تن به خواسته های ناپاک این سلاخان آدم کش نداده اند و حرمت خون فرزندانشان را از بین نبرده اند...سرت را بالا بگیر مادر داغدارم! لبخند بزن پدر پیرم! ما همه فرزندان شماییم و به شمایی که چنین فرزندان آزاده ای آفریدید افتخار می کنیم و به شجاعتشان غبطه می خوریم.

قهرمان سازی نمی کنم! نه! بیشتر از تو هم او را دوست نداشتم...بیشتر از تو هم او را ندیده ام...بیشتر از تو هم به او نزدیک نبوده ام...نه بیشتر از تو ، نه مادرش، نه پدرش، نه دوستان و نه همکارانش!

اما همین قدر می دانم که برای کسانی سوگواریم که با وجود دانستن همه ی خطرها ، حاضر شدند "جان" را که برای تو این قدر مهم است و عزیز، در راه آزادی و عشق، در راه خوشبختی ما، به این جلادان بفروشند تا بفهمیم فرق آن که "جان"ش را فروخت و آن که "روح"ش را ،در چیست...می قهمیم آیا؟!

که ما روحمان را با تن دادن به ظلم و جور به اینان می فروشیم و آنها جانشان را برای باز پس گرفتن روح ما به اینان فروختند...

کدام شرم آور است؟

چه کسی باید سرش را به زیر بیندازد و چه کسی باید سرش را بالا نگه دارد؟

چه کسی باید در فقدان چیزهایی که از دست داده است بگرید؟شما سالهاست که همه چیزتان را در این خودخواهی از دست داده اید و خودتان نمی دانید!

چه کسی برای آزادی و عشق زیست و از مرگ و شهادت نترسید  و چه کسی حاضر است آزادی و عشق را در راه حفظ جانش به لجن بکشد و دیگران را هم فقط برای خاطر خودش دوست دارد؟!!

چه کسی نمی فهمد که "جان" فقط متعلق به خودش است و" آزادی" و" عشق " متعلق به همه ی انسان ها؟!!

چه کسی نمی فهمد؟تو که فکر می کنی دوستان و هموطنانت برای پخش عکس و فیلمشان در دنیا و voa بود که به خیابان ها ریختند و شهید شدند!!

تو که تا قبل از آن روز لعنتی عاشورا و آن اتفاقِ شوم،حتا از هیچ چیز خبر هم نداشتی! حتا برای مرگ هیچ کدام از هموطنانت قطره ای هم اشک نریخته بودی و ذره ای هم غم به دلت راه نداده بودی!

تویی که بین مرگ یک دوست و مرگ یک هم وطنِ دیگر فرق می گذاری!!

تویی که فکر می کنی "مرگ خوب است ولی برای همسایه"!!

کدام یک خودخواه تر هستیم؟!!

من یا تو؟