تشییع جنازه....

خیلی جالبه!! ولی بیشتر از جالب بودن احمقانه س!

توی این یک هفته ، تو که می دونستی تلفن من آیدی کالر نداره، می تونستی بهم زنگ بزنی...نه برای این که نازمو بکشی و پیش قدم بشی و منو به خانواده ت ترجیح بدی! بلکه فقط برای این که اگه دلت برام تنگ شده بود حتا یه ذره، باید این کارو می کردی قاعدتن!

اما...نکردی!

حتا یک بار هم مزاحم تلفنی نداشتم توی این مدت!

ولی امشب....

یکی زنگ زد و قطع کرد! من صدای تلفنِ تو و صدای تقّی که اولش همیشه میاد رو می شناسم! خودت بودی!

چیه؟ زنگ زدی امروز ببینی زنده ام یا نه؟ آره عزیزم متاسفانه با وجود حضور در خط مقدم جبهه، بازم همچنان زنده م و به این زندگی نباتیم دارم ادامه می دم...

تو که برای شنیدن صدای من توی این 1 هفته ی جهنمی هیچ تلاشی نکردی، الان زنگ زدی ببینی زنده م یانه و اسم اینو می ذاری دوست داشتن؟فکر می کنی با این کارت باید خوشحال می شدم؟!! خیلی خودخواهی ...که حاضری من زنده باشم ولی عذاب بکشم از نداشتنت...تو فقط می خوای من زنده باشم؟ که چی؟ برای کی؟ برای چی؟

زنگ زده بودی که اگه زنده نباشم توی مراسم تشییع جنازه م شرکت کنی؟ با لباس مشکی  که اون قدر بهت میاد و از همیشه خوشگل تر می شی و خواستنی تر،و عینک آفتابی ؟ که دل دخترای اون جارو هم ببری؟!!

ممنون عزیزم از این همه توجه...من نیازی به این ندارم که مراسم تشییع جنازه ام شلوغ باشه حتمن.همون چندتا دوست و آشنایی که میان برام کافین...من تورو برای زندگیم و قسمت کردن شادیهام باهات می خواستم...نه برای سر ِقبرم...

هر چند این راهی که تو پیش گرفتی، زیاد با خواسته ت فاصله ی چندانی نداره...فکر می کنی من چند روز دیگه می تونم این طوری زندگی نباتی داشته باشم جوجو؟!

واااای پسرک خودخواهِ دوست داشتنی...کاش می تونستم فراموشت کنم...کاش امروز مرده بودم تا برای من یه پست می ذاشتی توی وبلاگت و پشیمون می شدی که چرا تا زنده بودم نذاشتی از با هم بودن لذت ببریم...

کاش ....

مرده بودم...

کاش می مردم....

کاش....

تو بر می گشتی....


من از این دنیا چی می خوام...

کاش منم مثل تو جوجو، می تونستم به چیزی یا کسی به غیر از تو فکر کنم!

به دوستهام که الان او سر دنیان، به کارم که این قدر خر تو خر شده این موقع سال، به پدر مادرم که خیالشون از بابت دخترشون راحته که خوشبخته و داره زندگیشو می کنه و فقط نگران دیوونه بازی هام و کله م هستن که بوی قرمه سبزی می ده!، به دوران شیرین دبیرستان که به زور می بردنمون راه.پی.ما.یی و ما هر کاری می کردیم که از زیرش در بریم!! به دوستم که متولد امریکا بود و ما به مدیرمون می گفتیم که ما نمیایم راه.پی.ما.یی و اگه بیایم شعر مرگ بر امریکا نمی دیم چون دوستمون به خاطر وطنش ناراحت می شه! به این که اگه هم می رفتیم به عشق شیطونی های توی راه بود که می رفتیم!...به امسال که همه حاضرن هر کاری-هر کاری- بکنن که من و یاران دبستانی و راهنمایی و دبیرستانیم نریم راه.پی.ما.یی!! و ما حاضریم هر چی داریم بدیم، حتا جونمون رو ،که بریم!!

کاش منم می تونستم به عصرایی فکر کنم که با بهترین دوستم مامان اینا رو می پیچوندیم تا بریم توی خیابون معروف و شلوغ شهرمون که اون موقعا کوچیک بود یه دوری بزنیم!...

اما حیف جوجو...

حیف که تو شدی تموم فکر و ذکر و زندگی و کار و دوست و رفیق و پدر و مادر و همراه و عشق و جون و عمرِ من...

و من به جز تو و خاطره ی تو، در تمام لحظه هام، چیز دیگه ای برای خودم باقی نذاشتم که بهش فکر کنم...

چرا من به همه اون آدمایی که هستن و نیستن و تو دوستشون داری، حسودیم می شه؟!

دوستت دارم عشق قشنگم...از هر چیزی و هر کسی توی دنیا بیشتر...


این، حالِ منِ بی توست...

صبح که با صدای تو از خواب بیدار شدم ، رفتم جلوی آینه ی اتاقم...

آره با صدای تو!! تعجب کردی؟!!

 آخه می دونی، اون متنی رو که زیر صداش یه موسیقی ملایم گذاشته بودی و با صدای آسمونیت دکلمه ش کرده بودی یادته؟همونی که قبل از این که پات توی اون سازمان باز بشه، قبل از این که معروف بشی و همه بشناسنت، قبل از این که همکارای رنگ و وارنگت دورتو بگیرن و صداشونو نازک کنن و لحنشونو کشدار و عشوه بریزن تو صداشونو  ازت تعریف و تمجید کنن، قبل از این که دیگه احساس نیاز نکنی به این که من شنونده ی کارات و دکلمه هات باشم،قبل از این  که از من متنفر بشی...برام ضبط کردی و بهم دادی...همونی که وقتی شنیدمش بازم تشویقت کردم که کارتو ادامه بدی و راهتو پیدا کنی...همون که هر وقت می رفتم مسافرت باید می ریختم روی ام پی تری پلیرم تا تمااااااام طول راه که ازت دورم گوش کنم و به یادت به آسمون کویر زل بزنم...

یادت اومد؟آره همونو می گم!

اون الان زنگ ساعت ِ موبایلمه!...تو فکر کردی مثل خودت که به راحتی می تونی تا ابد دیگه منو نبینی و صدامو نشنوی، من هم می تونم دیگه نبینمت و صداتو نشنوم؟ می تونم با صدای تو یا به عشق شنیدن صدای تو در طول روز، از خواب بیدار نشم؟

دیدی؟ دیدی اشتباه کردی؟!

وقتی رفتم جلوی آیینه و قیافه ی داغون و رنگ پریده مو که حکایت از گریه و اشک ها و زار زدنای شبونه داره دیدم، اومدم تو اتاق که یه رژ قرمز بزنم...

ولی یادم اومد که: جوجو رژ قرمز دوست نداره! جوجو اصلن رژ دوست نداره!

به یه برق لب بی رمق بسنده کردم! ...آخه تو چرا این قدر بد سلیقه ای؟!!!

وقتی اومدم لباس بپوشم، اون شلوار جینی که با هم خریدیمو پام کردم، کفشی که با هم خریدیم توی اون شب لعنتی وداع رو پوشیدم و بازم یاد تو افتادم...

از خونه زدم بیرون که گریه م نگیره...

رفتم توی پارکینگ و در ماشینو بازکردم، وقتی موتور روشن کردم و حرکت کردم، احساس کردم ماشینم یه صدای عجیبی می ده...یاد حرف تو افتادم که: "تو زیادی روی ماشینت حساسی!!

سی دی جدیدی رو که رایت کردم گذاشتم توی ضبط ..یاد تو افتادم و همین سی دی که برای تو هم رایتش کردم ولی هیچ وقت فرصت نشد که بهت بدمش.... اولین آهنگش که اومد، آهنگ جدیدِ مهدی مقدم بود:

 من یه حرفایی دارم، تا حالا بهت نگفتم، نمی خوام یه روز نباشم، یا که از چشات بیفتم،نمی خوام عشقتو هرگز از دلم بیرون بیاری، یا دیگه یادم نیفتی ، نکنه تنهام بذاری...من از این دنیا چی دارم، جز تو و خاطره ی تو، بذار من همیشه باشم،توی قلبِ ساده ی تو، نذار هیچ چیزی بتونه، تورو دورت کنه از من...نمی خوام یه روز بمونی میون رفتن و موندن...

نگفتم حرفامو، نمی گم دردامو، من تنهام، من تنهام...

وای از عشق، وای از تو، با من باش، نه نرو...

من تنهام، من تنهام..."

 

لازمه که بگم بازم یاد تو افتادم؟!

توی اتوبان که بودم، یهو جلوی راهم که باز بود ، ترافیک سنگینی شد...فلاشرمو که روشن کردم تا ماشینای پشتیم حواسشون باشه، بازم یاد تو افتادم و درسهای همیشگی ِ رانندگیت...

وقتی رسیدم سر کار و گربه ای که همیشه اون جا بهش غذا می دم اومد جلو و خودشو برام لوس کرد، یاد تو افتادم که بهم می گفتی "ملوس!! "که می گفتی "عین گربه می مونی و خودتو لوس می کنی! "یاد کارت تبریک تولدم...

سر کار وقتی برای پنجمین روز متوالی نه موبایلم زنگ خورد و نه تلفن روی میزم و نه اس ام اسی اومد، یاد تو افتادم...

وقتی یهو یه اس ام اس که صدای زنگ صدای زنگ اس ام اس تو نبود رسید و من از جام تکون نخورم ، به جاش همکارم که تمام این 5 روز هق هق منو تحمل کرده و در تعجبه از این همه عشق و حماقتِ من، به جای من 30 متر پرید هوا و گفت "وای، آفتاب!! اس ام اس!!"

گفتم: "نه عزیزم، ذوق نکن بی خودی!...صدای اس ام اس جوجو فرق می کنه!"

آهی کشید و گفت" دیدم چه راحت نشستی!!"

(مرده شور این مخابرات رو ببره با این صورتحساب اس ام اس کردنش...)

وقتی هندزفری رو گذاشتم توی گوشم تا  حواس خودمو با موسیقی مثلن پرت کنم و بتونم کار کنم، نوبت این یکی آهنگ بود:

خدا انگار خواب می دیده، که یهو از خواب پریده، دیده من بی تو می میرم، که به دادِ من رسیده...

سر می ذاری روی شونه م، می ریزه دلم تو سینه م، من می گم عاشقت هستم، تو می گی عاشق می مونم، من با عطرت گل مریم، زنده می شم و می میرم، خودمو به تو می بندم، بی تو من جایی نمی رم...

وااای جوجوی مو طلایی قشنگم، پس خدای من کجاست؟!

وقتی تو حال خودم بودمو نفهمیدم اشکام کی گوله گوله ریختن روی صورتم، اون یکی همکارم از اتاقش اومد بیرون و وقتی سرمو بلند کردم دیدم وسط راه بهتش زده ، تازه فهمیدم که دارم گریه می کنم...اومد جلو:"وااای آفتاب! حیوونکی! چرا با خودت این کارو می کنی؟!آخه ارزش داره؟! اصلن مردا ارزشش رو دارن؟!

اون یکی گفت" ولش کن، حالش خوب نیست!"...

و من که بلند شدم و دویدم سمت دستشویی تا اشکامو دیگه کسی نبینه...

وقتی که با هزارتا بدبختی بالاخره وقت رفتن به کلاس خصوصیم رسید، توی راه برگشت نوبت این آهنگ فوق العاده ی سیاوش قمیشی بود که  اشکای منو همراهی کنه

"من فقط عاشق اینم، حرف قلبتو بدونم، الکی بگم جدا شیم! تو بگی که نمی تونم!

من فقط عاشق اینم ، بگی از همه بیزاری، دوسه روز پیدام نشه تا ، ببینم چه حالی داری!

من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم، این قدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم..

من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام، کارو بار زندگیمو، بزارم برای فردام....


وقتی یه راننده ی گیج دست و پا چلفتی یهو از توی پارک پیچید جلوم، تا اومدم دستامو ببرم بالا ،بازم یاد تو افتادم:" این کار از تو بعیده آفتاب!یه دختر تحصیل کرده و با کلاس  توی خیابون به کسی بیلاخ نشون نمی ده!"

وقتی کلاسم هم تموم شد، نمی دونم چرا به جای این که برم سمت خونه ی خودمون، اومدم سمت خونه ی شما!! چه ربطی دارن این مسیرها به هم ؟ چی شد که دیدم یهو جلوی خونه تون و جلوی پنجره تونم؟چی شد که یه لحظه یادم رفت برای چی اونجام و منتظر بودم مثل همیشه که قرار داریم، آروم آروم بیای سمت ماشینم و درو باز کنی و بگی " سلام هانی!!"

چی شد که اشکام بازم سرازیر شدن؟

ترسیدم خانواده ت منو از پشت پنجره ببینن! با اون ماشین تابلو و اون اشک ها ،حتمن شک می کردن وتو که اونا خیلی برات مهمن و از همه ی دنیا هم بیشتر دوسشون داری، دوست نداری اونا رو نگران ببینی لابد...ترجیح دادم برگردم خونه....

وقتی بالاخره رسیدم خونه، توی پارکینگ موقع پارک کردن ماشین توی اون جای تنگ مزخرف کوچیک، یاد تو افتادم که اون شب می خواستی بهم یاد بدی یه جور دیگه هم راحت تر می شه پارک کرد که کل همسایه ها نمی دونم از کدوم گوری برمی گشتن، اومدن توی پارکینگ!!

تا درو باز کردم و گلی که با دستای مهربونت برام درست کردی و گذاشتی توی خاک و دورش سنگ چیدی رو دیدم که با نگاهش ازم آب می خواست، یاد تو افتادم...

همین جور که بهش آب می دادم و با اون و با تو ی خیالیم حرف می زدم، چشمم خورد به هدیه ای که با هم برای خونه م خریدی...

رفتم توی اتاق که یه کتاب بردارم بخونم و حواسمو پرت کنم، توی کتابخونه چشمم خورد به سی دی ها ی شاملو و کارت پستال تولدم...آخ که باز تو اومدی تو یادم!

وقتی روی تخت دراز کشیدم و دیدم شوفاژ خیلی داغه و هوا خیلی گرمه، بازم یاد تو افتادم که همیشه سرمایی بودی و من گرمایی! اصل چرا این قدر چرت و پرت میگم؟ چرا همش می گم"یاد ِ تو افتادم"؟!! مگه من اصلن از یاد ِتو بیرون میام و مگه تو اصلن از یادِ من بیرون می ری، که بگم یادت افتادم؟!

من با فکرِ تو، به یادِ تو و یادِ عطر نفسات بود که این 5 روز رو زنده موندم...

 

اومدم توی هال و چشمم به فیلم ترسناکی خورد که اون شب به اصرار تو با هم دیدیم...یادته؟ آخرین شبی که اومدی پیشم..درست جمعه ی دو هفته پیش...

یادته من که از هیچ فیلم ترسناکی نمی ترسیدم سر اون فیلم این قدر ترسیدم که دستتو محکم توی یه صحنه ش فشار دادم و تو گفتی" نترس عزیزم، من این جام...من پیشتم..از هیچی نترس...."

آخ جوجه طلایی مهربونم، کجایی که ببینی آفتابت از ترس داره می لرزه..از ترسِ نداشتنت، از ترسِ دیگه ندیدنت، از ترسِ ادامه ی زندگیِ بی تو...

کجایی که دستامو بگیری و بگی" نترس..از هیچی نترس تا وقتی من پیشتم..."

نه...از هیچی نمی ترسم جوجه طلایی...فقط از یه چیز می ترسم تا تو پیشمی...از مرگ!

اما اگه تو پیشم نباشی، از مرگ هم نمی ترسم...حتا برای مردن روز شماری هم می کنم...این روزا، به قول خودت، راههای خودکشی خیلی زیاد شده!

تا اون روز،تا راهی که من انتخاب کردم که حتا اگر هم مُردَم، مرگم یه فایده ای داشته باشه لا اقل،....فقط....1 روز.....مونده!

جوجو، نمی خوای تا قبل از اون روز، برای یک بار دیگه هم که شده، بهم بگی دوستت دارم؟!

باشه...حق داری...خودم ازت خواستم هر وقت که دوسم نداشتی دیگه، بهم نگی دوستت دارم...

حتمن الان، همون وقته..حتمن دوسم نداری دیگه...دیدی ؟ دیدی دروغ می گفتی؟ دیدی هیچ وقت دوستم نداشتی اصلن؟ دیدی دنبال بهانه می گشتی تا منو ول کنی و بری و به زندگیت برسی و به کارت و همکارات و جشنواره و خانوادت....بری با یکی دیگه..با یه دوست جدید؟

آره....یه دوستِ جدید...یه همراهِ جدید؟ یه رفیقِ جدید؟ یه همپای جدید؟ یه عاشقِ جدید؟

تو همیشه توی زندگیت دنبال تجربه های نو و اتفاقات تازه بودی!

دیدی جوجو؟ دیدی دروغ می گفتی و توی این 6 روز حتا یه بارم از خودت نپرسیدی الان آفتاب کجاست و چی کار می کنه؟ الان در چه حالیه؟ دیدی که تو حتا یه لحظه هم به یادم نبودی و من حتا یه لحظه هم از یادت بیرون نیومدم؟ولی بذار من ، یک بار دیگه و برای هزارمین بار، بهت بگم که"

پسر قشنگ موطلاییِ من که موهات عین موهای شازده کوچولو منو یادِ گندمزار و رقص گندمها توی باد می ندازه... من عاشقتم...

و مثل همیشه باید اضافه کنم:

" حتا روزی که دیگر نباشم"....

 

من،تو و شازده کوچولو...

برای هزارمین بار، با خوندن شازده کوچولو، یاد تو افتادم...با همون موهای طلاییِ به رنگ گندمزار و همون لجاجت معصومانه و کودکانه و همون مهربانی و همون حس مسوولیت نسبت به گلت! به گلی که دیگه برات مهم نیست حباب شیشه ای روش هست که سرما نخوره یا نه، برّه خوردتش یا نه، گلبرگاش پر پر شده توی باد و توفان یا نه...امشب دوباره به یاد تو ، کتاب شازده کوچولومو که چند ماهی مهمونت بود توی اتاقت،ورق زدم...آخ که هنوزم بوی اتاقت رو می داد!

قسمتهایی که قرمز نوشتم، بدجوری دیوونه م می کنه...



گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.


گل‌ها گفتند: -سلام
.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.

آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌ایم

 

رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.

آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پیدا شد.

 

 

روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
.

.

.

روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-
ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
.

.

.

روباه پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-
پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم...

(و من که به ستاره ها در پی دیدن لبخندت نگاه می کنم به یاد این قسمت از حرفای شازده کوچولو میفتم...)

-همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.
-
چی می‌خواهی بگویی؟
-
نه این که من تو یکی از ستاره‌هام؟ نه این که من تو یکی از آن‌ها می‌خندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه می‌کنی برایت مثل این خواهد بود که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند. پس تو ستاره‌هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.

(و این قسمت از حرفای شازده کوچولو، که منو یاد حرفای تو می ندازه!)

 

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک

 

قسمتهایی از کتاب شازده کوچولو، کتابی که باهاش زندگی می کنم...برگردان شاملوی بزرگ...

شب خوش، شازده کوچولویِ مو طلاییِ من...

کجای قصه بودی...؟

وقتی صورتت رو می بینم توی اون قاب شیشه ای که لبخند می زنی مثل همیشه و همه رو سوال پیچ می کنی ، وقتی می بینم لباسایی رو  که اون روز از سر کار توی بارون رفتم با عشق برات خریدم و یا اونایی رو که اون روزبا هم رفتیم خریدیم پوشیدی،وقتی هنوز چشمات از پشت  جدار شیشه ای تلویزیون برق می زنه،وقتی هنوزم چشمات همون قدر مهربونه و صدات همون قدر آرامش بخش، وقتی هنوزم صدات همون صداییه که عاشقونه منو و اسممو خطاب می کرد،خیالم راحت می شه که تو لا اقل هنوز خوبی...و فکر می کنم لقبهایی رو که روزآخر بهم دادی از زبون یکی دیگه شنیدم !! و فکر می کنم یعنی کجای راهو اشتباه رفتیم؟!

ولی خیالم راحت می شه که هستی و به اطرافت نور می پاشی...حتا اگه برای من که عاشق ترینم از همه نسبت به تو ، پشت ابرا باشی...

من هنوزم عاشقم و تا ابد هم می مونم..اما تو نخواستی که بمونی...

یادته بیمارستانی که پاتوق همیشگی من و تو بود؟! یادته پرستاراش با چه حسرتی نگامون می کردن؟! یادته اون شب که اون آقاهه اونجا نشسته بود و تو ندیدیش و در مورد چندتا دختر که مریض بودن ،با صدای ِبلند یه چیزی گفتی و بعدش هردومون از خجالت آب شدیم؟ یادته هر موقع بهم سرم وصل می کردن کنارم می موندی و هر موقع باید آمپول می زدی کنارت می موندم؟ یادته بیمارستانش همیشه یه عالمه جوجه داشت که جیک جیک می کردن؟!!!( اینو فقط من می فهمم و تو که چی می گم!)

الان کجایی که بیای آفتاب کوچولوتو که داره درد می کشه ببری همون جا؟!

جوجه طلایی، تو رفتی...به همین آسونی...و روزا و شبهایِ  من پر از حسرت نداشتنت شد...اما اگه اون جوری که این آخرا شده بودی می خواستم نگهت دارم بازم فرقی نمی کرد...چون بازم مال من نبودی...تو مال همکارات بودی و مال کارت...تو مال خانواده ت بودی...منظورم از این حرفا، حس مالکیت جسمی نیست...احتیاجی هم نیست بگم منظورم چیه...تو خوب منظورم رو می دونی چون بارها در مورد این مساله بحث کردیم...

یادته همیشه دوست داشتی پرنده نگه داری و همیشه مخالفت می کردم؟یادته میگفتم بهش وابسته می شی؟ یادته می گفتم اون توی قفس نمی تونه بمونه؟ یادته می گفتی اگه اونم بهت وابسته باشه و دوستت داشته باشه حتا اگه در قفس رو باز هم بکنی اون ممکنه پر بزنه و بیاد بیرون، اما باز دوباره بر می گرده...چون دیگه هیچ جا آروم و قرار نداره و احساس آرامش نداره؟.

..

تو مثل یه پرنده بودی...توی قفسِ من...من عاشقت بودم...بهت وابسته شدم...تو نتونستی توی قفس بمونی...من آزادت کردم که بری...تو پر زدی...


اما دیگه بر نگشتی...

چون دوستم نداشتی...

نمی دونم این بار می خوای روی شونه های کی بشینی، ولی هر جا که نشستی، حواست باشه که جات امن باشه...حواست باشه که یکی هست که یه گوشه ای توی دنیا، تا ابد برای پرنده ای که دیگه مال اون نیست، عاشقونه آواز می خونه....

چه راحت شبا بدون شب به خیرو بدون بوسه ی خداحافظی می خوابی!

این شبا کیه که به جای من بالهاتو نوازش می کنه و بوسه بارونت می کنه تا   آروم آروم پلکهات روی چشمهای قشنگتو بپوشونه و به خواب بری؟


پرنده ی کوچیک قشنگ مو طلاییم، پروازت بی خطر...

وشب خوش...

هنوز دوستت دارم و هنوزم تا آخر دنیا عاشقتم...