دیشب بعد از نوشتنِ اون پست  ساعتِ ۴ که با یه دیازپام خوابم برد،صبح با این اس.ام.اسِ شوکه کننده ات از خواب بیدار شدم: 

" قربونِ اون خنده هایِ خوشگلت برم الهی من ملوسکم"!!!!

تو حالت خوبه؟ خواب نما شدی نکنه؟ من که باورم نمی شه!!موضوع چیه؟!!

ای کاش...

نمی دونم چی بنویسم...دیگه خداییش کم آوردم...اصلن نمی دونم اینا رو باید بنویسم یا نه؟ نمی خوام هی بیام اینجا و بگم حالم بده...نمی خوام هی این جمله یِ لعنتی رو تکرارش کنم...اما به خدا حالم خیلی بده...کاش هیچ وقت این اینترنتِ لعنتی اختراع نمی شد ...کاش اون  villagehub.comلعنتی رو نمی ساختن که من خیلی اتفاقی بیام اونجا ، تو رو ببینم و از بینِ 100 تا پسری که ممکن بود در روزبرام کامنت بذارن تورو انتخاب کنم، خیلی اتفاقی و فقط واسه اینکه تجربه قرارِ اینتر نتی رو داشته باشم باهات قرار بذارم...همون شبش تلفنی 1 ساعت حرف بزنیم و صدایِ گرم و آسمونیت باعث بشه فرداش قرار بذاریم و ادامه بدیم...من روز به روز بیشتر و بیشتر بهت دل ببندم...من!!!من که به این نوع عشق می خندیدم !!منکه حتی به عشق می خندیدم!!من که اینهمه شاگرد دکترو مهندس و این مزخرفات دارم که از خداشون بود باهاشون باشم...نمی گم من خیلی کارم درسته...نه...هر دختری ۱۰۰۰ تا از این موقعیتها داره...من که هیچ کس نیستم...اصلن هیچی نیستم...ولی..حالاعشقه که داره ازم انتقام می گیره و بهم می خنده...

یادته یه روز، همین 3 ماه پیش، اینقدر از دستت  به خاطرِ یه کامنت که یه دختره واست گذاشته بود شاکی شدم که رفتم و به کل خودمو از اون سایتِ لعنتی حذف کردم؟یادته به شوخی بهم گفتی از وقتی تو از اینجا رفتی خیرو برکت هم رفته و هیچ دختری دیگه بهم کامنت نمی ده؟یادته یه روز ازت پرسیدم village چه خبر و تو گفتی نمی گم جات خالیه چون جایِ خانمِ من اونجا نیست...یادته می گفتی همه یِ این دخترایِ اینجا وضعشون خرابه؟ یادته می گفتی دیگه  anti girl شدم!! میگفتی اینا همه bitch هستن...یادته با هم که ماهواره می دیدیم کلی با هر کلیپ غر میزدی که چرا اینقدر همه چیز شده سکس...یادته می گفتی آخه چرا اینقدر از زن استفاده یِ ابزاری می کنن؟یادته یه روز با هم که رفتیم بیرون یه ذره گردنم از زیرِ روسریم پیدا بود و تو با چه غیرتی(!) روسریمو چفت کردی...یادته می گفتی حالم از دخترایی که بد لباس می پوشن به هم می خوره؟ می گفتی هر وقت اگه با یه دختر قرار می ذاشتی و اون بد لباس پوشیده بود تنها کاری که می کردی این بود که لطف می کردی و وسطِ خیابون ولش نمی کردی و میرسوندیش دم خونشون و دیگه خداحافظ تا همیشه!!!...

اینا رو یادت نمیاد؟ من یادمه!!!خیلی خوب...انگار همین دیروز بود...

کاش امروز بعد از مدتها با اون ID الکی که ساخته بودم که فقط بیام صفحه یِ تورو چک کنم، نمی اومدم تو اون سایتِ لعنتی...کاش عکسِ لنگ و پاچه یِ اون دوتا دخترا که سرِ تو با هم کل انداخته بودن رو نمی دیدم...کاش این نوشته ها رو زیرِ عکست نمی دیدم:

"همچین رو تخت خوابیدی انگار دوست پسرِ نیکول کیدمنی!!lol!! جون پسر چقدر نازی تو!!"

"بابا بهرام رادان!!البته تو از اون خیلی cute تری!!ولی جدی شبیهین!! داداشین؟!!"

"عزیزم بووووس!!من فقط می خوام تو رو add کنم خوردنی!!"

"لوس نشو بیا یاهو!!یاهو ندارم یعنی چی؟!!"

"می شناسمت عزیزم آخه خودم بزرگت کردم گلکم!!"....

وای ی ی...آخه من چرا اینقدر فضولم...چرا زندگی رو با این کارا به خودم زهرِ مار میکنم...می دونم که فکرشم نمی کردی من با یه ID دیگه برم تو صفحه ات و اینارو ببینم...چون اگه حتی احتمالش رو هم میدادی، مثلِ قبلنا همه رو پاک می کردی...چراااااا؟ چرا پاکش نکردی؟ مگه منو نمی شناختی؟ مگه نمی دونستی من اینقدر فضولم و خودآزاری دارم؟!...

کاش می دونستی که بعد از خوندنِ این کامنتا 2 ساعتِ تمام داشتم زیرِ 2 تا لحاف تو این گرما می لرزیدم و اشک می ریختم...کاش می دونستی وقتی زنگ زدی چقدر جلویِ خودمو گرفتم که چیزی نگم..هرچی پرسیدی چی شده فقط گفتم خسته ام...کاش میدونستی اون کامنتی که یه ID  ناشناس واست گذاشته منم!!میدونی کدوم؟ همونی که نوشته:"دعوا سرِ توئه عزیزم؟!!خوب یه کاری بکن! یه حالی به هردوشون بده!! اونا که بدشون نمیاد، تو هم همین طور!!"

ولی اینو حتمن فهمیدی!!چون اومده بودی صفحه یِ منو دیده بودی!!ولی منکه مشخصاتِ خودمو ننوشتم!!فقط یه عکس از انجلینا جولی که خیلی دوسش دارم و تو هم میدونی که دوسش دارم گذاشته بودم که راهنماییت کرده باشم!! این کارو از تو یاد گرفتم نه؟متلکِ غیرِ مستقیم!!...آره شک ندارم که فهمیدی منم که 2باره اینقدر هول کردی و امشب در عرضِ 1 ساعت 2 بار بهم زنگ زدی و...خدایِ من...چه مهربون بودی!!! به من گفتی خانومم!!اونم تو!!تو که عمرن از این حرفا نمیزدی!!گفتی تو جیگرِ کی هستی؟ عسلِ کی هستی؟خوشگلِ کی هستی؟...منم که گفتم!!:نمی دونم!!!یادته گفتی میری اینترنت امشب؟ و من گفتم: من؟!!!من غلط بکنم دیگه برم اینترنت!!و تو هی پرسیدی" چرا؟ 2باره چی شده؟ چیزی دیدی؟ خطایی سر زده از من؟!!" پس فهمیدی!! چقدر سعی کردی با این حرفا از زیرِ زبونم بکشی که چی شده!!ولی این دفعه رو کور خوندی گلم!!من هیچی نگفتم!!هرچی گفتی چرا امشب اینقدر ناز می کنی...هیچی نگفتم!!و این خودداریِ خودم رو تحسین می کنم!!

فقط یه چیزو می خوام بدونم...مگه این دخترا از جنسِ همونایی نبودن که می گفتی حالت ازشون به هم میخوره؟!!! هنوزم سرِ حرفت هستی؟ هنوزم واسه من جانماز آب میکشی؟ هنوزم وقتی می خوایم بریم بیرون باید یه جوری لباس بپوشم که کسی نگام نکنه؟وای ی ی خدایا!!من اگه بابایِ بیچارم سرِ این موضوع بهم گیر میداد چنان کولی بازی راه مینداختم که صِدام تا 7 تا خونه اون ور تر می رفت...

باشه عزیزم...من مثلِ همیشه" می شکنم و حرفی نمی زنم"...فقط اون بلوزِ tommy  رو که دیروز رفتم با حقوقم و با عشق برات خریدم چی کارش کنم؟...وای که چه ماه می شی اونو بپوشی!!ون وقت دیگه می خوان بهت بگن شبیهِ کدوم هنر پیشه ای؟!....یا کدوم آدم؟...یا کدوم فرشته؟...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 4 قبل از ظهر  53 پرتو

یکشنبه 6 خرداد1386

من و این دل...

تو این چند روز روزایِ سختی رو گذروندم...چقدر سخته بخوای تصمیمی بگیری و کاری رو انجام بدی ولی این دلِ لعنتی ِلجبازِ سر کشت باهات همپا نباشه و هی سنگ بندازه جلویِ پات...ولی خوب می دونی، دیگه کم کم دارم یاد می گیرم بهش بی توجهی کنم و به حرفاش گوش ندم...هی بهش میگم خوب من و اون که آینده ای با هم نداریم...اون راست میگه...خوب واسش مهمه که من 3 سال ازش بزرگترم...عقاید و روحیاتمونم که اصلن با هم همخونی نداره...اینم واسش مهمه...خوب حالا که اینجوریه حرفشو گوش بده، فقط از لحظه یِ حال که با همین لذت ببر و این بهترین لحظات رو با فکرِ آینده ای که وجود نداره خراب نکن...

اما این دلِ لعنتی گول نمی خوره!!...می گه: کی حرف از آینده زد حالا؟ من میگم حالا که اون بوی فرندته خوب نباید به هم ابرازِ عشق کنین؟ نباید لا اقل هفته ای 2 -3 بار همو ببینین؟ مگه اون نمی گه دوسِت داره؟ خوب پس چرا تا حالا حتی یک بار هم نشده که اول اون بگه دوسِت دارم؟ چرا فقط هر وقت تو طاقتت طاق میشه و بهش میگی دوسِت دارم اون جوابتو می ده؟!تازه اونم چه طوری...میگهme too یا اگه خیلی مایه بذاره می گه منم همین طور!!تا حالا شده صدات کنه، تو چشمات نگاه کنه و واضح و شمرده بگه دوستت دارم؟ نه آفتاب خانوم، شده؟

بهش میگم: آخه تو که نمی دونی!!اون اصلن روحیاتش با بقیه فرق می کنه...بارها بهم گفته همین" دوسِت دارم"ای که من ممکنه ماهی یه بار بهت بگم از همه ی" عاشقتم "هایی که تا حالا شنیدی واقعی تر و عاشقانه تره...بهم گفته که این کلمه خیلی واسش مقدسه و وقتی که می گه با تمامِ وجودش می گه...اونم عقیده داره" دوست داشتن از عشق بر تر است"...می گه نباید چپ و راست این جمله رو به کار برد که بارِ معناییشو از دست بده...

ولی اون لعنتی باز می خنده و می گه: اینا همش توجیهه!!اون از اینکه این جمله رو بگه میترسه...همین...اون میترسه...

من که کوتاه نمیام!!من این دل رو آدمش میکنم!!...بهش میگم: ببین! اون منو دوست داره..مگه نه اینکه تو این 9 ماه من حداقل 10 بار سعی کردم به هم بزنم باهاش واون هر بار با متانت و صبر کلی باهام حرف زدو گفت من نمی خوام تو رو از دست بدم؟ مگه نگفت من دوسِت دارم؟ مگه نگفت من اصلن دلم نمی خواد دوست دختر داشته باشم ولی تو اینقدر خوبی که من نمی تونم تو رو از دست بدمو تو تنها دوست دخترِ من هستی و همه ی دخترهایِ تو زندگیم هم فقط واسه اینکه یه کاری برام انجام می دن هنوز تو زندگیم هستن...به جز تو...

بازم دلم گفت :خوب حتمن تو هم کاری براش انجام میدی و بودن با تو به نفعشه!!

میگم: نه...آخه هرچی فکر می کنم می بینم واقعا من واسش هیچ کاری که نمی کنم هیچ، تازه کلی هم مشکل واسش ایجاد می کنم..هی بهونه می گیرمو اون هی باید اوضاع رو آروم کنه...اصلن مگه نه اینکه روزِ تولدش و ولنتاین از صبح تا شب با من بود؟ مگه نه اینکه هر وقت تنهاست فقط من پیششم؟ خوب اگه اون یه نفرِ دیگه رو دوست داشت که اون به جایِ من بود تو همه ی این موقعیتها...مگه نه اینکه شب قبل از خواب با من حرف میزنه که با آرامش بره تو رختخواب؟ حتی با این که من خیلی وقتا آرامشش رو نا خواسته به هم میزنم؟...پس چرا بازم با منه؟ اصلن چرا با این نامه ی ِ آخری که تو همین 2 تا پستِ قبلی هم گذاشتمش بازم بی خیالِ من نشد؟ چرا صبحش که من موبایلمو خاموش کرده بودم 10 بار زنگ زد خونه و پیغام گذاشت که بهش زنگ بزنم...چرا وقتی من طاقت نیاوردم و گوشیمو روشن کردم برام  sms داده بود که بهش زنگ بزنم؟ چرا تا فهمید گوشیمو روشن کردم منتظرِ زنگِ من نشد و بلافاصله خودش زنگ زدو انگار نه انگار که من همچین نامه ای واسش نوشتم؟...ووقتی هم بهش گفتم خودشو زد به اون راه که من اصلن از دیشب کامپیوتر رو روشن نکردم!!من که می دونستم اون نامه رو خونده که اینقدر هول کرده...ولی اون اینقدر بزرگوار بود که به رویِ خودشم نیاورد...بعدشم که من 2باره یه نامه نوشتم و ازش معذرت خواستم و بهش قول دادم دیگه این قدر بچه بازی در نیارم و از این به بعد بیشتر راجع به کارو درس و موفقیت که اون خیلی دوست داره حرف بزنیم و هر وقت که وقت شد و جاش بود بهش بگم دوسِت دارم...یادته چقدر خوشحال شد و گفت من فکر می کردم تو تویِ سنِ 40 سالگی به این موضوع برسی!!گفت که خیلی طرزِ فکرم یهو عوض شده و این نشانه ی بلوغِ فکریِ منه...ندیدی از اون روز به بعد شدیم مثلِ 2تا دوست و اون خودشو به من نزدیکتر احساس می کنه و حتی ابرازِ احساساتش بیشتر شده؟..ندیدی حتی بیشتر بغلم می کنه و می بوستم؟...

اینجاست که دلم میخنده باز ولی دیگه هیچی نمی گه...فقط هِی محکم خودشو می کوبونه به قفسه سینم تا پیغامشو بهت برسونم و پیغامش چیزی نیست که تو ندونی...با این حال تکرارش می کنم..."نازنینم، دوسِت دارم"...

 

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 5 بعد از ظهر  39 پرتو

پنجشنبه 3 خرداد1386

با تو...

به یادت که می آورم...نه... به یادم که می آیی،فرشته ای با بالهایِ سپیدِ شکننده ای...

چوبِ ستاره نشانت را به طرفم می گیری و از آسمان صدها ستاره بر سرم می ریزد...من لبخند می زنم و نگاهت می کنم...و نگاهت به من می گوید:"الان موقعشه."!!...و من سوار بر بالهایِ  ظریفِ سپیدت، دستانم را بر گردنت حلقه می کنم و با تو در فضایِ لا یتناهیِ عشقت ، پرواز می کنم...

از اون بالا همه چی کوچیکه...همه چی...هیچ چیز نیست به جز زمزمه آرامِ دوستت دارم هایِ گاه و بی گاهِ من که با پژواکِ بال زدنِ تو ،مثل ِملودیِ بارون رو شیروونیِ چوبی، سکوت رو می شکنه...

تو بهم می گی:" بسسه!!کشتی منو!!اگه فقط فرشته یِ تو بشم راضی می شی؟!!"

تو دلم می گم: " آخ!! یعنی می شه؟!!"

و بلند تر، که تو بشنوی می گم: " نه نازنینم...راحت باش جوجو...ولی منو بیشتر از بقیه دوست داشته باش!!"

مثلِ همیشه، مثلِ خودت، مثلِ فرشته ها ، لبخند میزنی و سرتو تکون می دی...از جوابم راضی به نظر میای...

دیگه دیر وقته...فرشته ام باید بره...کم کم منو از آسمون میاری پایین..آروم منو می بوسی و من با بی میلی از رو بالهایِ قشنگت میام پایین...

تو پرواز می کنی و می ری...من تا می تونم مسیرتو دنبال می کنم و دستامو که دورِ گردنت حلقه کرده بودم با ولع بو می کشم...بویِ ِفرشته ها چقدرخوشاینده!! چه حسِ عجیبی به آدم میده!! این بو رو از بهشت با خودت آوردی...نه؟!!

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 2 قبل از ظهر  57 پرتو

یکشنبه 30 اردیبهشت1386


به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

دیگه همه چیز تموم شد...تو این 2 روز که نیومدم حالم خیلی بد بود...الانم نمی تونم تایپ کنم...ضعفِ شدیدی دارم...2 روزه که هیچی نخوردم...همش حال تهوع و دلشوره دارم...مثلِ وقتایی که یه امتحانِ خفن داری و هیچی بلد نیستی...

از خونتون که اومدم، واست غذا درست کردم و آوردم دمِ خونتون...با این که تنها بودی حتی تعارف هم نکردی که بیام تو...خوب گذاشتم به حسابِ اینکه باید خونه رو مرتب کنی و امتحانِ میان ترمِ فردات...شب فقط با sms ازم تشکر کردی و زنگ نزدی...گذاشتم به حسابِ اینکه 3 روز با هم بودیم و الان به تنهایی نیاز داری...فردا شد...شب شد...منتظر بودم مثلِ همیشه زنگ بزنی و شب بخیر بگی...ولی نزدی..باز با یه sms سرو تهِ قضیه رو هم آوردی...گذاشتم به حسابِ...نه...دیگه این دفعه اون حسِ نیک بینی نتونست بهم کمک کنه...گذاشتم به حسابِ اینکه از من خسته شدی...اینکه از من بدت اومده که 3 روز به قولِ خودت بهت" نه" نگفتم و اومدم پیشِت...باز زدم از خونه بیرون و اومدم دمِ درِ خونتون پارک کردمو سیگار کشیدمو گریه کردم...منو ببخش عزیزم که سرِ قولم نموندم...نمی تونستم...بغض داشت خفه ام می کرد....ولی این دفعه دیگه میدونی چی گوش دادم؟ همون old song که اون شب که کنارم دراز کشیده بودی واسم گذاشتی...آهنگِ  if you go away  از tom jones  که خیلی دوسش داری...

اومدم خونه و واست off line  گذاشتم و همه ی حرفامو بهت زدم...همشو که نه...هنوز خیلی هاش مونده تو گلوم و داره خفه ام میکنه...ولی دیگه دستهام توان نداشت...نوشتم تا دیر نشده و من باز خر نشدم بدونی چی تو دلمه...بدونی من بعد از این 3 روز بیشترو بیشتر خواستمت اما تو...نوشتم:

"میدونم چی شده...اون 3 روز نباید می اومدم پیشت،همیشه میگفتی باید به طرف "نه" هم بگی...ولی من اینقدر می خواستمت که نمی تونستم بهت بگم "نه"...یعنی به خودم و این دلِ لعنتی نمی تونستم بگم "نه"...ولی راست می گفتی... می دونستم یه روز دلتو می زنم و فکر می کنم اون روز رسیده...3 روز پیشت بودم و انتظار داشتم مثلُ همیشه بهم بگی رختخوابم بویِ تو رو می ده!!...ولی نگفتی...هیچی نگفتی...بعد از این 3 روز بیشترو بیشتر خواستمت ولی تو از اون روز حتی زنگ هم نزدی...تو که می دونستی من تشنه ی شنیدنِ صدایِ آسمونیتم...ولی زنگ نزدی...

می فهمم"ش"، می فهمم که هنوز دوسش داری،نگو نه، چون می دونم دروغه...اونو دوست داری ولی به من گفتی بیام پیشت چون اون عینِ من احمق نیست ساعتِ 1 شب بیاد پیشت...حق هم داری اینطوری فکر کنی...دخترِ خوبیه خوب...ولی منو که ساعتِ 1 شب از خونه میام بیرون نمی شه دوست داشت...لطفن نگو که اینجوری نیست...من یه دخترمو می دونم که کارم اشتباه بوده...میدونم این قدر ابرازِ عشق به پسر باعث میشه از دستش بدی...ولی من واسم مهم نبود...فقط می خواستمت...با تمامِ وجودم...همین...

لطفن عصبانی نشو...واسه نگه داشتنِ دوستیمون هم هیچ کاری نکن...چون دیگه چیزی نمونده..زنگ هم نزن.چون اگه بزنی من جواب نمی دم...امیدوارم به عشقت برسی...من که نرسیدم..."

الانم موبایلمو از دیشب خاموش کردم...تلفن رو هم جواب نمیدم...می دونم اگه صداتو بشنوم مثلِ همیشه تمومه...مثلِ همیشه نمی تونم بگم "نه"...چرا دروغ بگم...از صبح 3 بار موبایل رو روشن کردم تا ببینم smsزدی یا نه...ولی خبری نبود...هیچی...خوب منم همینو میخواستم..مگه نه؟

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 4 بعد از ظهر اردیبهشت 86,  44 پرتو