یار دبستانی من...

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من باری

همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن

از آزادی آدمی افزون باشد...

شاملوی بزرگ

اگه منو ندیدین حلالم کنین! دیروز که فقط 2 دقیقه بعد از گذشتنم از پایگاه بسیج، تیر اندازی شد...امروز هم می بینمتون:

ساعت ۲-مقابل دفتر سازمان ملل...

 کل دیروز با جوجو حرف نزدم! به شدت مخالف حضور من در این راهپیمایی هاست! می گه وظیفه ی من حفاظت از توئه! بارها سر  همین چیزا دعوامون شد! الانم به جای این که بلند شه با من بیاد می ره سر کار و تازه با من هم دعوا می کنه که اگه تیر بخوری چی؟!!

  بهش می گم مگه خون من و تو رنگین تر ازاین مردمه؟

می گه تو معلمی!! وظیفه ی دیگه ای داری برای آبادی مملکت!! هه!

چه قدر بدبختی کشیدم برای این که اطلاع رسانی کنم و خواهش کنم مردم اون روز نرن میدون انقلاب!! همه چی هم که قطع بود...نه بلاگفا بود و نه اس.ام.اس و نه حتا مسنجر و نه حتا ای میل!!فقط تونستم با موبایل از بالا تا پایین دفتر تلفنم رو مطلع کنم...فکر کنم موثر هم بود خوشبختانه...دیدین دوربین روی یه عده ی خاص که شاید دو هزار تا هم نبودن ثابت بود؟! دیدین چه قدر کم مردم رو نشون می داد؟ دیدین نه صدا نداشت نه تصویر؟!

این یعنی حتا اگه همه ی راه های اطلاع رسانی رو هم ببندین،ما کار خودمونو می کنیم!

بیاین هممون دست به دست هم بدیم...معلم و شاگرد و استاد و کارمند و بقال و دکتر و مهندس نداره...( هیچ ربطی هم به رای دادن یا ندادن یا قبول داشتن یا نداشتن اینا نداره...این یه حرکت ملیه برای اعلام حمایت از همدیگه، برای این که دنیا صدامون رو بشنوه...)

اما اگه دیگه نبودم، اونایی که جوجو رو می شناسن بهش آدرس این جا رو بدن و بگن که من چه قدر دوسش داشتم همیشه...( خدایی چه جو گیر شدم!)  

نوشته شده در پنجشنبه 28 خرداد1388ساعت 9 قبل از ظهر توسط آفتاب

چشم ِ تو آخرِ ِدنیاست...

بهار...

درکه...

نون و کباب داغ...

چندتا جمله ی عاشقانه...

چندتا لبخند...

گاهی قهقهه...

گاهی اخم و پشتِ چشم نازک کردنِ من!

سلام کردن و سر خم کردن شیطنت آمیزِ تو به همه ی آدمایی که از سر میزِ ما رد می شن ( چه زن و چه مرد!) و در عین ناباوری ِمن همشون هم بی اراده جواب می دن!

سر این که کی پول رو حساب کنه چونه زدن...

دم گاری دستی های دست فروشا دو دل موندن در این  که به جز گوجه سبز -که همیشه باید باشه- چه آپشن دیگه ای رو از بین اون همه هله هوله ی دوست داشتنی می شه انتخاب کرد و پیروزی چاقاله و باقالی با پوست داغ بر آپشن های دیگه...

شونه به شونه ی هم توی اون هوایِ دبش قدم زدن و با لذت گوجه سبز و نمک خوردن...

توی راهِ برگشت گوش کردن به موزیک های مورد علاقه ی هردومون در سکوتی که گه گاهی صدای خنده مون اونو می شکنه...

نگاهِ دزدکی من به چشمات اونجایی که احسان می خونه:" چشم تو آخرِ دنیاست...خودت اینو نمی دونی..."

نگاهِ مطمئنِ تو به من اونجایی که چاووشی می خونه" رفیقِ روزهایِ خوب، رفیق خوبِ روزها"...و تکرارش با صدای آسمونیت...

بوسه آرومِ خداحافظی تو بر روی گونه های من و گفتن این که خوب بخوابی...

دل درد گرفتن هردومون از هله هوله خوردنِ زیادی و عرق نعنا با نبات خوردن  به غلط کردن افتادن!

دراز کشیدن توی رختخوابی که بوی تن تورو می ده و فکر کردن به این که کاش همیشه پیشم بودی...

اس ام اس عاشقانه ای که برات می فرستم به این مضمون که "جات چه قدر پیشم خالیه ولی هرجا که باشی توی قلبمی..."

صدای زنگ تلفن و صدای رویاییت که از پشت خط بهم می گه" می خواستم برات بنویسم که دوستت دارم ولی دیدم خیلی چیزارو نمی شه نوشت و بهتره بیانشون کرد تا لحن ِصدا همه چیزو بازگو کنه"...

بوسه ی آروم شب به خیر همیشگی ،پشت اختراع دوست داشتنی گراهام بل عزیز...

و 5 دقیقه ی بعد به خواب رفتن و باز هم رویای شیرین داشتن ِ تو حتا توی ِ خواب...

.

.

.

گای فکر می کنم زندگی همش همینه! به همین سادگی و به همین آرومی...یه همچین روزِ آرومی می تونه برای من همه ی معنای خوشبختی باشه..آخر خوشبختی...خوشبختی ای که چیز سخت و دست نیافتنی دور از دسترسی نیست...

پس چرا این قدر دیر به دیر اتفاق میفته؟ چرا این قدر سخت؟ من که با چیزایی که ممکنه برای بقیه خیلی پیش پا افتاده و معمولی باشن خوشحال می شم...چرا گاهی این خوشبختی رو از من دریغ می کنی مهربون ِ بخشنده ی من؟!

تنها چیزی که حسِ این خوشبختی رو ازم می گیره اینه که می خوام همیشه داشته باشمش!! اینه که می دونم تو یه روزی بالاخره مجبوری بری دنبال یه زندگی دیگه...

دوستت دارم...اون قدر که اگه تا آخر عمرم هم این جمله رو هر ثانیه تکرار کنم بازم دلم راضی نمی شه...

دوستت دارم رفیق ِروزهایِ خوب...رفیقِ خوب ِروزها...

نوشته شده در شنبه 5 اردیبهشت1388ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب | 114 پرتو

تصویر رویا...

این ترانه رو واسه تو گفتن جوجوووووووووووووووووووووووووووووووووویی؟!!!

همه ی اون چیزایی که همیشه وقتی می خوابی میاد تو ذهنم این جا هست!

مرسی که این آهنگ رو برام آوردی! کلک می دونستی تمام ِ مدتی که این آهنگ رو می شنوم جلوی چشمام هستی نه؟!حتا با چشم های بسته...

زمین دور ِتو می گرده

زمان دست ِتو افتاده

تماشا کن سکوتِ تو

عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار، طرحی از

گل و مهتاب و لبخندی

شب از جایی شروع می شه

 که تو چشماتو می بندی!...

تورو آغوش می گیرم

تنم سر ریز ِرویا شه

جهان قدٌِ یه لالایی

تویِ آغوش ِ من جا شه

تورو آغوش می گیرم

هوا تاریک تر می شه

خدا از دستهای تو

به من نزدیک تر می شه!!

.

.

تمام ِ خونه پر می شه

از این تصویر ِرویایی

تماشا کن ،تماشا کن

چه بی رحمانه زیبایی!!!! 

نوشته شده در سه شنبه 15 اردیبهشت1388ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب

فداکاری!

گفتی: دوستت دارم!

گفتم: من بیشتر!

گفتی: دلم برات تنگ شده بود!

گفتم: من بیشتر!!

گفتی: درد و بلات بخوره تو سر ِ...دشمنات!!

سکوت کردم....

می خواستم بگم بازم از همون تعارف های الکی؟ از همون سه نقطه ها؟!! آخه جوجو چرا؟ مگه بهت نگفتم حرفی رو بزن که بتونی تا آخرشو بگی! حرفی بزن که سان *سور نخواد! مگه من ازت خواستم قربون صدقه ام بری که این حرف رو زدی؟

با سکوت و قهر من به خودت اومدی و با بوسه و نوازش دهنمو بستی! می دونستی که اگه منفجر بشه این آتشفشانِ تو قلبم چه اتفاقی میفته!

موقتن جلوی انفجارو گرفتی! ولی شب که داشتی باهام تلفنی حرف می زدی و گفتی "قربونت برم "داد زدم که" دیگه حق نداری قربون صدقه م بری!"

گفتم "لازم نیست از جون دشمنام مایه بذاری واسه درد و بلاهای من! تو که وجودشو نداری از خودت مایه بذاری ، از دیگران هم مایه نذار!"

گفتی: "جدی صحبت کنیم؟ من با کلیت این جمله مشکل دارم! اصلن این جمله منفیه! واسه همین من نمی گم ! نباید راجع به درد و بلا حرف زد طبق قانون جذب!!"(ای تو روح این قانون مزخرف ِجذب و سازنده ی این فیلمِ راز و نویسنده یِ این جور کتاب هایِ توهم بر انگیز!!)

گفتم:" ببینم تو فکر کردی واقعن اگه خدایی هم وجود داشته باشه این قدر بی کاره که بشینه اون بالا و به قربون صدقه رفتنای من و تو گوش بده و آرزومونو برآورده کنه؟! یعنی هیچ آرزوی مهم تری نیست که خدا بخواد بره سر وقتِ برآورده کردنِ اونا ؟! واقعن چی فکر کردی؟!یعنی نمی شه واسه دل منم که شده یه بار مثل آدم قربون صدقه م بری؟ تو که می دونی من با تمام وجودم این کارو می کنم...تو که می دونی  وقتی حتا به شوخی می گی قربونت برم با تمام وجودم می گم خدا نکنه! پس چرا این یه جمله رو هم از من دریغ می کنی؟"

دوروز قبل از این وقتی بهت زنگ زدم طبق خواسته ی خودت، گفتی "آفتاب جون من تازه رسیدم خونه بذار لباسمو عوض کنم شام بخورم بهت زنگ می زنم!"

آخ جوجو! بارها در این مورد باهات حرف زدم! گفتم که دوست ندارم منو قطع کنی که پشت خطیتو جواب بدی! گفتم دوست ندارم منو بپیچونی که بری شام بخوری!

می گی:" من اگه مدیرم زنگ بزنه نمی تونم بهش بگم می خوام برم شام بخورم ولی با تو هم نباید راحت باشم؟ آفتاب چرا می خوای توی رابطه مون تعارف ایجاد کنی؟ چرا نمی ذاری باهات راحت باشم؟ من دوست دارم وقتی حالم خوبه باهات حرف بزنم! نه وقتی که جیش دارم و نمی فهمم دارم چی می گم!"

گفتم: "بارها شده بود که تو اوج تابستون خسته و گرسنه از بیرون اومدم و تو زنگ زدی و من هنوز نه لباسمو در آورده بودم و نه چیزی خورده بودم...ولی اگه یک ساعت هم حرف می زدی چیزی نمی گفتم!"

می گی: "من کلن با فداکاری مخالفم!آدم نباید به خاطر شخص دیگه ای خودشو نابود کنه!"

دیگه صدامو تقریبن همسایه ها هم می تونستن بشنون! داشتم می مردم از عصبانیت!!

گفتم:" خدایااااااا!! فداکاری؟!!! من ازت نخواستم عین این فیلم های اکشن هندی(!)وقتی یه ماشین داره می زنه بهم تو بپری جلوی ماشین و منو پرت کنی اون طرف و خودت بری زیر ماشین خدای نکرده! کما این که من حتمن این کارو واسه تو می کنم! من فقط ازت خواستم 5 دقیقه دیر تر شام بخوری!! یعنی 5 دقیقه دیر شام خوردن واقعن تورو نابود می کنه؟!!می دونی چیه؟ تو به شدت آدم خود شیفته ای هستی...بهت پیشنهاد می کنم حتمن برو توی اینترنت راجع به نارسیسیم یه تحقیقی بکن! من اینو به عنوان یه رفیق بهت می گم...نه به عنوان یه دوست دختر."

گفتی:"دیدگاه من به فداکاری با دیدگاه تو فرق می کنه!"

گفتم : "اصلن تو که عاشق ِ من نیستی! پس تورو جون هرکی دوست داری بی خیال من شو."

گفتی:"من تورو بی نهایت دوست دارم!"

گفتم: "ولی عاشقم نیستی!"

گفتی:" دیدگاه من به عشق با دیدگاه ِ تو فرق می کنه!"

گفتم: "آره !ما اصولن همه ی دیدگاه هامون با هم فرق می کنه! تو حتا نمی خوای واسه دل منم که شده یه جمله بگی!پس دیگه چه کاریه این همه خودمونو عذاب بدیم آخه؟بیا بی خیال من شو کلن!دیگه بهم زنگ نزن...دیگه اس ام اس نده..."

گفتی: "اگه دلت برام تنگ شد چی؟ اگه گفتی خدایا جوجو کجاست چی؟ اگه یاد من افتادی و گریه ت گرفت چی؟"( بچه پررو!!)

گفتم:" من گه بخورم! اگه هر کدوم از این اتفاق ها افتاد قول می دم گوشی تلفن رو بردارم و بگم جوجو جونم گه خوردم!"

گفتی "مگه تو نبودی که دیروز که توی بغلم بودی بهم گفتی: قدٌ آغوش منی؟!!"

گفتم "آره گفتم ولی خیلی ها ممکنه قدٌ آغوش من باشن! باید عاشقشون باشم؟!"

گفتی "آفتاب پشیمون می شی ها!"

گفتم: "می بینیم کی پشیمون می شه!"

گفتی : "می بینیم!"

و...تق!!

فکر کردم خوب...دیگه تموم شد! دیگه با این حرفا امکان نداره بهم زنگ بزنه...5 دقیقه بعد صدای اس ام است منو از جا پروند! لبخند زدم و تو دلم گفتم: قربونت بشم الهی!!چه زود پشیمون شدی!

نوشته بودی: "دیوانه ی منی!! می فهممت آفتاب! حق داری.تو عاشقی! اما عاشق ،بی توقع گذشت می کنه! شبت به خیر عزیزم!!"

چی می تونستم بهت بگم؟! خود شیفتگی از این بالاتر که فکر می کنی من عاشقم و همه ی این بهانه ها واسه همین عاشقیه و در نتیجه چون عاشقم چشمم کور و دندم هم نرم نباید حتا توقع یه قربون صدقه ی خشک و خالی داشته باشم؟!

سکوت کردم...

باز نوشتی: " با این که اخلاقت گهه ولی خیلی خواستنی هستی!...دوستت دارم خنگول ِ خدا!"

بازم سکوت...

و دوباره فردا صبح به عشق دیدار تو و وجود تو بود که چشمهامو باز کردم!!...

یه متن نوشته بودی یه جایی که ازم خواستی نظرمو بگم...

نوشتم: عالی بود عزیزم.خسته نباشی.

نوشتی: فدات بشم الهی.دوستت دارم تیچری جونم!

نوشتم: فدات بشم و قربونت برم دیگه تعطیل!

نوشتی: تو روحت تیچر!!

خندیدم و با انرژی مضاعف رفتم سر کلاس...

آره تو حق داری عشق ِ من! من عاشقم! خیلی هم عاشقم....اصلن مگه می شه عاشق تو نبود؟اصلن تورو آفریدن برای این که آدما عاشقت بشن...

و آخرش یه روز تورو از رو می برم!


نسیم مهربونم یه بهشت جدید درست کرده.طبق خواسته ی خودش خواستم اعلام کنم که نسیم فقط همین یه وبلاگ رو داره و بقیه ی وبلاگ هایی که به نسیم عزیز نسبت داده می شه مربوط به اون نیست.

نسیم مهربونم بهشت جدیدت مبارک عزیز دلم.امیدوارم زندگی جدیدی رو با آغاز ِبهشت جدیدت شروع کنی.

آدرس وبلاگ نسیم: www.ourparadise1.blogfa.com

 

نوشته شده در دوشنبه 24 فروردین1388ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب   34 پرتو

5شنبه ی خود را چگونه گذراندید؟

صبح کله ی سحر بیدار شدم...ساعت 7

کلی به خودم و زمین و زمان و کار و پول فحش دادم تا ر فتم سر کار!

عین یک موجود چهارپایِ خاکستریِ دوست داشتنیِ گوش دراز تا ساعت 1 کار کردم و سوال طرح کردم

ساعت 1 ناهار خوردم...مثل همه ی 5 شنبه ها آبگوشت!

ساعت 1.30 بهت اس ام اس دادم...نرسید!

همون موقع رفتم سر کلاس تا این بار در نقش اصلی خودم به جامعه خدمت کنم!سر کلاس سی دی ِدرس باز نشد... !با کلی بدبختی یه جوری سرو ته قضیه رو هم آوردم تا صداشون درنیاد! این دومین جلسه ای بود که این اتفاق میفتاد...

ساعت 4.30 کلاس تموم شد.

بدون این که از کسی خداحافظی کنم ساعت 5 فلنگ رو بستم!

اومدم بیرون از در آموزشگاه دیدم اس.ام است رسید که نمی تونم بگیرمت! چشم بسته غیب گفتی! باز یادت رفت من 5 شنبه ها تا 5 آنتن نمی دم؟!بی خیال... خوب الان بگیر! نه...نگرفت! حتمن خوابه!

بارونِ رحمت الهی(!) اومده بود و گند زده بود به ماشین! کلی زحمت کشیدم تا تمیزش کردم دوباره...

استارت زدم و با سرعت برق راه افتادم سمت خونه...

توی راه یه بی ام و جدید دیدم که داشت عقل از سرم می برد...لا مصب اسم هم نداشت! تا می تونستم تو ماشین جیغ زدم! اومدم خونه سرچ کردم:مدل "اکس سیکس " !حدود دویست و پنجاه میلیونه تو ایران! اینا این پولا رو از کجا میارن یعنی؟!

رسیدم خونه...ماشین رو با هزار زحمت تو اون سوراخی که سازنده ی آپارتمان اسمشو گذاشته پارکینگ پارک کردم!

تا اومدم بالا و لباسمو عوض کردم همسایه ای که ماشینش رو پشت من پارک می کنه( گفتم که...مهندسه یه چیزیش می شده!) زنگ زد و گفت می خوام برم بیرون می شه ماشین رو جابه جا کنین؟! ای تو روحت! خوب عصر 5 شنبه است دیگه...سگ هم خونه نمی مونه بعد از یه هفته ی کاری سخت!

اومدم بالا و تا لباسمو عوض کردم یادم اومد نه کمپوت داریم و نه رشته ی لازانیا و نه پنیر و نه قارچ و نه دلستر!! ( تو عاشق این هله هوله هایی آخه!!)دوباره لباس پوشیدم!

رفتم از سوپر مارکت سر کوچه خرید کردم...

یکی از دوستام اس ام اس داد که برنامه ی بیرون رفتن چی شد...چون هنوز خبری نبود از تو، گفتم باشه برای یه دفعه ی دیگه...تازه مجبور شدم برای این که ناراحت نشه بهش دروغ هم بگم...

اومدم خونه...دیدم ماستی که خریدم تاریخ انقضاش گذشته و الان به دوغ تبدیل شده! ولش کن حسش نیست برم عوضش کنم...

تا اومدم بشینم یادم افتاد فلفل دلمه برای لازانیا نداریم!

دوباره لباس و روسری و مانتو و...این دفعه میوه فروشی سر کوچه!

اومدم خونه و لباسمو این دفعه دیگه عوض نکردم! یه راست رفتم تو حموم...

اومدم بیرون و لباس پوشیدم...آرایش کردم...موهامو درست کردم..

رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم...

تا الان ساعت شده 8.30 شب!!هنوز از تو خبری نیست!

دخترداییم اومد و یه کاری داشت...کارش که تموم شد بیچاره سریع رفت که با تو برخورد نکنه!

ساعت 9 شب...تو اس ام اس می دی که لا لا بودم!! به به شب به خیر!

هیچ اشاره ای به اومدن نمی کنی! انگار نه انگار که ۵ شنبه ها سرو تهتو می زدن این جا بودی!

تو توی خونه تون مشغول کمپوت خوردن و گوجه سبز خوردن می شی و من لازانیا رو می ذارم توی فر...

یهو می زنه به سرم و می رم توی فر رو چک می کنم می بینم یه ظرف پلاستیکی رو یادم رفته از توش در بیارم!

سینی فر رو در میارم و می گیرم زیر آب تا سرد بشه...این وسط دستم هم می سوزه!

با کارد میفتم به جونش و ته مونده ی ظرف پلاستیکی رو که دیگه تبدیل شده به آبکش از توش در میارم! چه بوی گندی تو خونه راه افتاده! تموم درو پنجره هارو باز می کنم...

دوباره سینی رو می ذارم توی فر و روشنش می کنم...

تو زنگ می زنی و بهت می گم دوستم دم در منتظرمه! بازم گول می خوری مثل همیشه! شایدم خودتومی زنی به اون راه!می خوای اسمشو بدونی...به تو چه؟!

می گی برو عزیز دلم بهت خوش بگذره!

باهات خداحافظی می کنم و گوشی رو می کوبم سر جاش...آخ ! دستم...یادم رفته بود سوخته! حالا ضربه هم می بینه و بدتر می شه!

ولش کن به درک...

می شینم پشت کامپیوتر و صفحه ی وورد رو باز می کنم تا یه چیزی بنویسم و عصبانیتم فروکش کنه و حالم یه کم بیاد سر جاش..

درینگ...درینگ...درینگ....

این دیگه کیه؟! اگه تو باشی اصلن بر نمی دارم!

خبر می دن یه دختر 26 ساله که پارسال شوهرش از سرطان فوت کرده بود از دیشب که خوابیده دیگه بیدار نشده...الان توی پزشک قانونیه...فقط یک بار دیده بودمش ولی همون یک بار بس بود تا از شنیدن این خبر به هم بریزم...قیافه ش و زندگی سگیش از جلوی چشمام دور نمی شه...منظور خدا از این کارا چیه؟ مادر بزرگ صد ساله ی دوستم هنوز زنده س وعقل و هوشش هم سرجاشه! میدونی احمقانه ترین جای موضوع چیه؟ فکرم پیش سگشه که از وقتی شوهرش مرده بود دپ زده بود...حالا چه بلایی سرش میاد؟

وای خدایا...سرم داره می ترکه...تمام بدنم می لرزه...دستام یخ ِ یخ شدن...

بوی لازانیا خونه رو برداشته....بلند می شم برش می دارم و می ذارمش بیرون تا سرد بشه...

بدون این که بهش لب بزنم می ذارمش توی یخچال...

یک عالمه ترجمه دارم که قول دادم به صاحبشون برسونمش...

ولی...

دیگه خیلی خسته م...بهتره برم یه آب یخ بخورم و برم تو رختخواب...

دیگه ساعت 10 شبه!برای اولین بار می خوام ساعت 10 بخوابم!! تو روحِ هرچی مهمون وکار و زندگی و اولِ هفته و آخرِ هفته و لازانیا و دلستر و کمپوت گیلاس و نت و یاهو 360 و تفریح...

شب به خیر...

 ساعت ۱۲ شب باز زنگ زدی! می دونستم نمی ذاری بخوابم!!بهت گفتم که خواب بودم و خوابم میاد...گفتی باشه قربونت برم...خوب بخوابی...

خوب بخوابم؟!!هه!

 

نوشته شده در شنبه 29 فروردین1388ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب   54 پرتو