کجای قصه بودی...؟

وقتی صورتت رو می بینم توی اون قاب شیشه ای که لبخند می زنی مثل همیشه و همه رو سوال پیچ می کنی ، وقتی می بینم لباسایی رو  که اون روز از سر کار توی بارون رفتم با عشق برات خریدم و یا اونایی رو که اون روزبا هم رفتیم خریدیم پوشیدی،وقتی هنوز چشمات از پشت  جدار شیشه ای تلویزیون برق می زنه،وقتی هنوزم چشمات همون قدر مهربونه و صدات همون قدر آرامش بخش، وقتی هنوزم صدات همون صداییه که عاشقونه منو و اسممو خطاب می کرد،خیالم راحت می شه که تو لا اقل هنوز خوبی...و فکر می کنم لقبهایی رو که روزآخر بهم دادی از زبون یکی دیگه شنیدم !! و فکر می کنم یعنی کجای راهو اشتباه رفتیم؟!

ولی خیالم راحت می شه که هستی و به اطرافت نور می پاشی...حتا اگه برای من که عاشق ترینم از همه نسبت به تو ، پشت ابرا باشی...

من هنوزم عاشقم و تا ابد هم می مونم..اما تو نخواستی که بمونی...

یادته بیمارستانی که پاتوق همیشگی من و تو بود؟! یادته پرستاراش با چه حسرتی نگامون می کردن؟! یادته اون شب که اون آقاهه اونجا نشسته بود و تو ندیدیش و در مورد چندتا دختر که مریض بودن ،با صدای ِبلند یه چیزی گفتی و بعدش هردومون از خجالت آب شدیم؟ یادته هر موقع بهم سرم وصل می کردن کنارم می موندی و هر موقع باید آمپول می زدی کنارت می موندم؟ یادته بیمارستانش همیشه یه عالمه جوجه داشت که جیک جیک می کردن؟!!!( اینو فقط من می فهمم و تو که چی می گم!)

الان کجایی که بیای آفتاب کوچولوتو که داره درد می کشه ببری همون جا؟!

جوجه طلایی، تو رفتی...به همین آسونی...و روزا و شبهایِ  من پر از حسرت نداشتنت شد...اما اگه اون جوری که این آخرا شده بودی می خواستم نگهت دارم بازم فرقی نمی کرد...چون بازم مال من نبودی...تو مال همکارات بودی و مال کارت...تو مال خانواده ت بودی...منظورم از این حرفا، حس مالکیت جسمی نیست...احتیاجی هم نیست بگم منظورم چیه...تو خوب منظورم رو می دونی چون بارها در مورد این مساله بحث کردیم...

یادته همیشه دوست داشتی پرنده نگه داری و همیشه مخالفت می کردم؟یادته میگفتم بهش وابسته می شی؟ یادته می گفتم اون توی قفس نمی تونه بمونه؟ یادته می گفتی اگه اونم بهت وابسته باشه و دوستت داشته باشه حتا اگه در قفس رو باز هم بکنی اون ممکنه پر بزنه و بیاد بیرون، اما باز دوباره بر می گرده...چون دیگه هیچ جا آروم و قرار نداره و احساس آرامش نداره؟.

..

تو مثل یه پرنده بودی...توی قفسِ من...من عاشقت بودم...بهت وابسته شدم...تو نتونستی توی قفس بمونی...من آزادت کردم که بری...تو پر زدی...


اما دیگه بر نگشتی...

چون دوستم نداشتی...

نمی دونم این بار می خوای روی شونه های کی بشینی، ولی هر جا که نشستی، حواست باشه که جات امن باشه...حواست باشه که یکی هست که یه گوشه ای توی دنیا، تا ابد برای پرنده ای که دیگه مال اون نیست، عاشقونه آواز می خونه....

چه راحت شبا بدون شب به خیرو بدون بوسه ی خداحافظی می خوابی!

این شبا کیه که به جای من بالهاتو نوازش می کنه و بوسه بارونت می کنه تا   آروم آروم پلکهات روی چشمهای قشنگتو بپوشونه و به خواب بری؟


پرنده ی کوچیک قشنگ مو طلاییم، پروازت بی خطر...

وشب خوش...

هنوز دوستت دارم و هنوزم تا آخر دنیا عاشقتم...