این، حالِ منِ بی توست...

صبح که با صدای تو از خواب بیدار شدم ، رفتم جلوی آینه ی اتاقم...

آره با صدای تو!! تعجب کردی؟!!

 آخه می دونی، اون متنی رو که زیر صداش یه موسیقی ملایم گذاشته بودی و با صدای آسمونیت دکلمه ش کرده بودی یادته؟همونی که قبل از این که پات توی اون سازمان باز بشه، قبل از این که معروف بشی و همه بشناسنت، قبل از این که همکارای رنگ و وارنگت دورتو بگیرن و صداشونو نازک کنن و لحنشونو کشدار و عشوه بریزن تو صداشونو  ازت تعریف و تمجید کنن، قبل از این که دیگه احساس نیاز نکنی به این که من شنونده ی کارات و دکلمه هات باشم،قبل از این  که از من متنفر بشی...برام ضبط کردی و بهم دادی...همونی که وقتی شنیدمش بازم تشویقت کردم که کارتو ادامه بدی و راهتو پیدا کنی...همون که هر وقت می رفتم مسافرت باید می ریختم روی ام پی تری پلیرم تا تمااااااام طول راه که ازت دورم گوش کنم و به یادت به آسمون کویر زل بزنم...

یادت اومد؟آره همونو می گم!

اون الان زنگ ساعت ِ موبایلمه!...تو فکر کردی مثل خودت که به راحتی می تونی تا ابد دیگه منو نبینی و صدامو نشنوی، من هم می تونم دیگه نبینمت و صداتو نشنوم؟ می تونم با صدای تو یا به عشق شنیدن صدای تو در طول روز، از خواب بیدار نشم؟

دیدی؟ دیدی اشتباه کردی؟!

وقتی رفتم جلوی آیینه و قیافه ی داغون و رنگ پریده مو که حکایت از گریه و اشک ها و زار زدنای شبونه داره دیدم، اومدم تو اتاق که یه رژ قرمز بزنم...

ولی یادم اومد که: جوجو رژ قرمز دوست نداره! جوجو اصلن رژ دوست نداره!

به یه برق لب بی رمق بسنده کردم! ...آخه تو چرا این قدر بد سلیقه ای؟!!!

وقتی اومدم لباس بپوشم، اون شلوار جینی که با هم خریدیمو پام کردم، کفشی که با هم خریدیم توی اون شب لعنتی وداع رو پوشیدم و بازم یاد تو افتادم...

از خونه زدم بیرون که گریه م نگیره...

رفتم توی پارکینگ و در ماشینو بازکردم، وقتی موتور روشن کردم و حرکت کردم، احساس کردم ماشینم یه صدای عجیبی می ده...یاد حرف تو افتادم که: "تو زیادی روی ماشینت حساسی!!

سی دی جدیدی رو که رایت کردم گذاشتم توی ضبط ..یاد تو افتادم و همین سی دی که برای تو هم رایتش کردم ولی هیچ وقت فرصت نشد که بهت بدمش.... اولین آهنگش که اومد، آهنگ جدیدِ مهدی مقدم بود:

 من یه حرفایی دارم، تا حالا بهت نگفتم، نمی خوام یه روز نباشم، یا که از چشات بیفتم،نمی خوام عشقتو هرگز از دلم بیرون بیاری، یا دیگه یادم نیفتی ، نکنه تنهام بذاری...من از این دنیا چی دارم، جز تو و خاطره ی تو، بذار من همیشه باشم،توی قلبِ ساده ی تو، نذار هیچ چیزی بتونه، تورو دورت کنه از من...نمی خوام یه روز بمونی میون رفتن و موندن...

نگفتم حرفامو، نمی گم دردامو، من تنهام، من تنهام...

وای از عشق، وای از تو، با من باش، نه نرو...

من تنهام، من تنهام..."

 

لازمه که بگم بازم یاد تو افتادم؟!

توی اتوبان که بودم، یهو جلوی راهم که باز بود ، ترافیک سنگینی شد...فلاشرمو که روشن کردم تا ماشینای پشتیم حواسشون باشه، بازم یاد تو افتادم و درسهای همیشگی ِ رانندگیت...

وقتی رسیدم سر کار و گربه ای که همیشه اون جا بهش غذا می دم اومد جلو و خودشو برام لوس کرد، یاد تو افتادم که بهم می گفتی "ملوس!! "که می گفتی "عین گربه می مونی و خودتو لوس می کنی! "یاد کارت تبریک تولدم...

سر کار وقتی برای پنجمین روز متوالی نه موبایلم زنگ خورد و نه تلفن روی میزم و نه اس ام اسی اومد، یاد تو افتادم...

وقتی یهو یه اس ام اس که صدای زنگ صدای زنگ اس ام اس تو نبود رسید و من از جام تکون نخورم ، به جاش همکارم که تمام این 5 روز هق هق منو تحمل کرده و در تعجبه از این همه عشق و حماقتِ من، به جای من 30 متر پرید هوا و گفت "وای، آفتاب!! اس ام اس!!"

گفتم: "نه عزیزم، ذوق نکن بی خودی!...صدای اس ام اس جوجو فرق می کنه!"

آهی کشید و گفت" دیدم چه راحت نشستی!!"

(مرده شور این مخابرات رو ببره با این صورتحساب اس ام اس کردنش...)

وقتی هندزفری رو گذاشتم توی گوشم تا  حواس خودمو با موسیقی مثلن پرت کنم و بتونم کار کنم، نوبت این یکی آهنگ بود:

خدا انگار خواب می دیده، که یهو از خواب پریده، دیده من بی تو می میرم، که به دادِ من رسیده...

سر می ذاری روی شونه م، می ریزه دلم تو سینه م، من می گم عاشقت هستم، تو می گی عاشق می مونم، من با عطرت گل مریم، زنده می شم و می میرم، خودمو به تو می بندم، بی تو من جایی نمی رم...

وااای جوجوی مو طلایی قشنگم، پس خدای من کجاست؟!

وقتی تو حال خودم بودمو نفهمیدم اشکام کی گوله گوله ریختن روی صورتم، اون یکی همکارم از اتاقش اومد بیرون و وقتی سرمو بلند کردم دیدم وسط راه بهتش زده ، تازه فهمیدم که دارم گریه می کنم...اومد جلو:"وااای آفتاب! حیوونکی! چرا با خودت این کارو می کنی؟!آخه ارزش داره؟! اصلن مردا ارزشش رو دارن؟!

اون یکی گفت" ولش کن، حالش خوب نیست!"...

و من که بلند شدم و دویدم سمت دستشویی تا اشکامو دیگه کسی نبینه...

وقتی که با هزارتا بدبختی بالاخره وقت رفتن به کلاس خصوصیم رسید، توی راه برگشت نوبت این آهنگ فوق العاده ی سیاوش قمیشی بود که  اشکای منو همراهی کنه

"من فقط عاشق اینم، حرف قلبتو بدونم، الکی بگم جدا شیم! تو بگی که نمی تونم!

من فقط عاشق اینم ، بگی از همه بیزاری، دوسه روز پیدام نشه تا ، ببینم چه حالی داری!

من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم، این قدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم..

من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام، کارو بار زندگیمو، بزارم برای فردام....


وقتی یه راننده ی گیج دست و پا چلفتی یهو از توی پارک پیچید جلوم، تا اومدم دستامو ببرم بالا ،بازم یاد تو افتادم:" این کار از تو بعیده آفتاب!یه دختر تحصیل کرده و با کلاس  توی خیابون به کسی بیلاخ نشون نمی ده!"

وقتی کلاسم هم تموم شد، نمی دونم چرا به جای این که برم سمت خونه ی خودمون، اومدم سمت خونه ی شما!! چه ربطی دارن این مسیرها به هم ؟ چی شد که دیدم یهو جلوی خونه تون و جلوی پنجره تونم؟چی شد که یه لحظه یادم رفت برای چی اونجام و منتظر بودم مثل همیشه که قرار داریم، آروم آروم بیای سمت ماشینم و درو باز کنی و بگی " سلام هانی!!"

چی شد که اشکام بازم سرازیر شدن؟

ترسیدم خانواده ت منو از پشت پنجره ببینن! با اون ماشین تابلو و اون اشک ها ،حتمن شک می کردن وتو که اونا خیلی برات مهمن و از همه ی دنیا هم بیشتر دوسشون داری، دوست نداری اونا رو نگران ببینی لابد...ترجیح دادم برگردم خونه....

وقتی بالاخره رسیدم خونه، توی پارکینگ موقع پارک کردن ماشین توی اون جای تنگ مزخرف کوچیک، یاد تو افتادم که اون شب می خواستی بهم یاد بدی یه جور دیگه هم راحت تر می شه پارک کرد که کل همسایه ها نمی دونم از کدوم گوری برمی گشتن، اومدن توی پارکینگ!!

تا درو باز کردم و گلی که با دستای مهربونت برام درست کردی و گذاشتی توی خاک و دورش سنگ چیدی رو دیدم که با نگاهش ازم آب می خواست، یاد تو افتادم...

همین جور که بهش آب می دادم و با اون و با تو ی خیالیم حرف می زدم، چشمم خورد به هدیه ای که با هم برای خونه م خریدی...

رفتم توی اتاق که یه کتاب بردارم بخونم و حواسمو پرت کنم، توی کتابخونه چشمم خورد به سی دی ها ی شاملو و کارت پستال تولدم...آخ که باز تو اومدی تو یادم!

وقتی روی تخت دراز کشیدم و دیدم شوفاژ خیلی داغه و هوا خیلی گرمه، بازم یاد تو افتادم که همیشه سرمایی بودی و من گرمایی! اصل چرا این قدر چرت و پرت میگم؟ چرا همش می گم"یاد ِ تو افتادم"؟!! مگه من اصلن از یاد ِتو بیرون میام و مگه تو اصلن از یادِ من بیرون می ری، که بگم یادت افتادم؟!

من با فکرِ تو، به یادِ تو و یادِ عطر نفسات بود که این 5 روز رو زنده موندم...

 

اومدم توی هال و چشمم به فیلم ترسناکی خورد که اون شب به اصرار تو با هم دیدیم...یادته؟ آخرین شبی که اومدی پیشم..درست جمعه ی دو هفته پیش...

یادته من که از هیچ فیلم ترسناکی نمی ترسیدم سر اون فیلم این قدر ترسیدم که دستتو محکم توی یه صحنه ش فشار دادم و تو گفتی" نترس عزیزم، من این جام...من پیشتم..از هیچی نترس...."

آخ جوجه طلایی مهربونم، کجایی که ببینی آفتابت از ترس داره می لرزه..از ترسِ نداشتنت، از ترسِ دیگه ندیدنت، از ترسِ ادامه ی زندگیِ بی تو...

کجایی که دستامو بگیری و بگی" نترس..از هیچی نترس تا وقتی من پیشتم..."

نه...از هیچی نمی ترسم جوجه طلایی...فقط از یه چیز می ترسم تا تو پیشمی...از مرگ!

اما اگه تو پیشم نباشی، از مرگ هم نمی ترسم...حتا برای مردن روز شماری هم می کنم...این روزا، به قول خودت، راههای خودکشی خیلی زیاد شده!

تا اون روز،تا راهی که من انتخاب کردم که حتا اگر هم مُردَم، مرگم یه فایده ای داشته باشه لا اقل،....فقط....1 روز.....مونده!

جوجو، نمی خوای تا قبل از اون روز، برای یک بار دیگه هم که شده، بهم بگی دوستت دارم؟!

باشه...حق داری...خودم ازت خواستم هر وقت که دوسم نداشتی دیگه، بهم نگی دوستت دارم...

حتمن الان، همون وقته..حتمن دوسم نداری دیگه...دیدی ؟ دیدی دروغ می گفتی؟ دیدی هیچ وقت دوستم نداشتی اصلن؟ دیدی دنبال بهانه می گشتی تا منو ول کنی و بری و به زندگیت برسی و به کارت و همکارات و جشنواره و خانوادت....بری با یکی دیگه..با یه دوست جدید؟

آره....یه دوستِ جدید...یه همراهِ جدید؟ یه رفیقِ جدید؟ یه همپای جدید؟ یه عاشقِ جدید؟

تو همیشه توی زندگیت دنبال تجربه های نو و اتفاقات تازه بودی!

دیدی جوجو؟ دیدی دروغ می گفتی و توی این 6 روز حتا یه بارم از خودت نپرسیدی الان آفتاب کجاست و چی کار می کنه؟ الان در چه حالیه؟ دیدی که تو حتا یه لحظه هم به یادم نبودی و من حتا یه لحظه هم از یادت بیرون نیومدم؟ولی بذار من ، یک بار دیگه و برای هزارمین بار، بهت بگم که"

پسر قشنگ موطلاییِ من که موهات عین موهای شازده کوچولو منو یادِ گندمزار و رقص گندمها توی باد می ندازه... من عاشقتم...

و مثل همیشه باید اضافه کنم:

" حتا روزی که دیگر نباشم"....

 

نظرات 54 + ارسال نظر
روح جوجو سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ب.ظ

چه عجب پست کامنت باز مرحمت فرومدین من که بات قهرم آشتیم به این راحتیا نمیشم!

M!ss K*N*A*P چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ق.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

یه دنیا بغض

روح جوجو چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ق.ظ


<object style="border: 3px solid " height="46" width="147"

classid="clsid:6BF52A52-394A-11D3-B153-00C04F79FAA6">
<param name="volume" value="100">
<param name="Url"

value="mms:http://sarzamineharz.persiangig.com/Mahdi%20Moghaddam-14.Ta%

20Hala%20Bet%20Nagoftam%28Arrang%20By%20Payam%20Shams%29%5B1%5D.mp3">
<param name="enableContextMenu" value="-1">
<param name="rate" value="1">
<param name="balance" value="0">
<param name="currentPosition" value="0">
<param name="defaultFrame" value>
<param name="playCount" value="1">
<param name="autoStart" value="-1">
<param name="currentMarker" value="0">
<param name="invokeURLs" value="-1">
<param name="baseURL" value>
<param name="mute" value="0">
<param name="uiMode" value="full">
<param name="stretchToFit" value="0">
<param name="windowlessVideo" value="0">
<param name="enabled" value="-1">
<param name="fullScreen" value="0">
<param name="SAMIStyle" value>
<param name="SAMILang" value>
<param name="SAMIFilename" value>
<param name="captioningID" value>
<param name="enableErrorDialogs" value="0">
<embed src="http://sarzamineharz.persiangig.com/Mahdi%20Moghaddam-14.Ta%

20Hala%20Bet%20Nagoftam%28Arrang%20By%20Payam%20Shams%29%5B1%5D.mp3" stretchtofit="true"

loop="true" enablecontextmenu="false" showcontrols="true" height="165"

width="135" name="WMP1">
</embed></object>

شاید چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ق.ظ

آفتاب وقی با جوجو قهر میکردین کی پیش قدم میشود؟؟

به نظرت با ارزش ترین صفت یک مرد چی؟
شاید غرور شاید استواری شاید غیرت شاید حمایت
به نظرت چرا جوجو بهت اون حرف رو زد شاید داشت حمایت میکرد؟
هیچ وقت به اون به عنوان یه مرد که دوست دوخترش رو دوست داره و غیرت داره حق دادی؟
شاید تو به خاطر هفته گذشته ناراحت بودی و منظور اون رو خوب متوجه نشدی...
یه مرد وقتی مرد که احساس کنه مثل یه کوه قوی...
میدونم دوست نداری بهش حق بدی ولی یه بار توی دلت خودتو جای اون بزار شاید این بار دنیا رو مثل اون دیدی...

به به! من فکر کردم چون جواب سوالمو ندادی دیگه نمیای!!
ولی حالا که با هم دوست شدیم و تو مهربونانه کامنت گزاشتی جواب می دم!
آره همیشه اون پیش قدم می شد...آخه من دخترم و به قول خودش دل نازکم...من دلم زود می شکست ولی اون نه...خوب اگه اون مرده و غیرت داره و از من حمایت میکنه و همه ی اینایی که تو می گیُ باید این بارم همین کارو بکنه٬!
تو آشتیا که مهم نیست کی چی کار می کنه!
آره اون داشت حمایتم م یکرد ولی به شیوه ی خودش...به شیوه ای که من دوست ندارم! همیشه هم بهش گفتم..خودش هم اینو می دونست...اون که اخلاق منو می دونست دلیل نداشت منو با یه دختر دیگه مقایسه کنه! حتا اگه این دختر خواهر یا مادرش باشن!
اون می دونست من به مامانشم حسودیم می شه !
می دونست ناراحت می شم وقتی بهم اعتماد نداره...
می دونست من به قول خودش پاک بودم و خودم می دونستم چه جوری از خودم دفاع کنم...
می دونست اگه همونجا می زد توی گوشم( یه بار دیگه هم این کارو کرده بود) شاید بهتر بود تا من رو با خواهر مادرش مقایسه کنه و بگه اونا خوبن و با غیرتن و تو بی غیرتی!
اینارو می دونست...
اون چی؟ هیچ وقت خودشو گذاشته جای من؟شما مردا هیچ وقت خودتون گذاشتین جای یه زن؟! که روتون تعصب داره یا اسم تعصب اون زن رو می ذارین حسادت و مال خودتون رو غیرت و حمایت؟!؟!!!
نه...نگو دوست ِ من...جوجو منو دیگه نمی خواست...اینا هم بهانه بود...
منم به تصمیمش احترام می ذارم...
اگه یه کلمه دیگه بنویسم بازم نصف شبی اشکام سرازیر می شه...
مرسی که اومدی و متاسفم اگه تو کامنتی قبل کمی تند رفتم...تقصیر خودت بود!

doost چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ق.ظ

آفتاب جان نوشته هاتو همیشه میخوندم و با ادبیاتت حال میکردم ولی هیچ وقت نظر ندادم الان یه سوال واسم پیش اومد که جوجو ادرس اینجا رو داره آیا ؟ می خونه نوشته هاتو الان ؟ میبینه چه رنجی میکشی :(

سلام عزیزم. نه دوست من اون این جا رو نم یخونه وآدرسشو نداره..هیچ وقت نخواست که داشته باشه چون با یه سرچ ساده می تونست پیداش کنه..براش مهم نبود لا بد...من همیشه از همون اولش که وبلاگمو درست کردم نوشته هامو خطاب به جوجو می نوشتم...چون حرفایی هست که هیچ وقت نتونستم از همون اولش بهش بگم.واسه همین این جا با اون حرف می زدم همیشه و این عادت از همون اول وبلاگم باقی مونده...
مخاطب من همیشه اونه...توی تمتام نوشته هام به جز تعدای خاص که مربوط به اتفاقات مختلفه...

رویا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:39 ق.ظ

وای افتاب عاشق جوابت به دوستت شاید شدم
یه بار دیگه بخون
حالا دیگه ارومی
حالا میدونی چرا از این مقایسه رنجیدی
میدونی دلیل رنجش اصلیت چی بود؟ تمام ناراحتیایی که توی وجودت سرکوب کردی از اینکه جوجو به رابطه خودش با دیگران سخت نمیگیره همه اون به قول مردها غیرت رو که توی خودت ریخیت یهو سر باز کرد
در حقیقت تو تمام حرفت اینه پس من چی
کاش با جوجو هم میتونستین به همین ارامش حرف بزنی
فکر کنم توی این موضوع کمی تند رفتی
من وقتی اون پست رو خوندم فکر کردم جوجو اون کلمه زشت رو گفته و با فروشنده دست به یقه شده و...
میدونی وقتی طرفمون نمیشینه به حرفامون گوش بده چی میشه؟
ما تنهایی میشینیم با خودمون حرف میزنیم و میبینیم همه چی خیلی بزرگتر میشه
مطمئنم جوجو دلش برای صدات لک زده
مطمئنم الان دل تو دلش نیست که بدونه حالت چطوره
کاش ادرس وبلاگت رو داشت و میومد میخوند و
اونوقت همون لحظه تلفن رو برمیداشت و بهت زنگ میزد

آوا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:12 ق.ظ

دخترک...خانومی...عزیز دل من معلومه داری چیکار می کنی؟چرا اینطوری روحت رو وادار به تکرار لحظه هایی میکنی که فقط در خودت منعکس میشه.این ضربه هایی که از یادآوری لحظه لحظه دوران گذشته به در و دیوار روحت میخوره تمام وجودت رو ترک دار میکنه.تکلیف خودتو با خودت روشن کن.یا جوجو خوبه و تو مقصری یا بالعکس.یا مخلوطی از هر دو.
امروز واست یه پست میزارم و یه آدرس.منتظرم باش.
فعلا بای.

مینا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

وای آفتابم
من هم وقتی نوشته‌هات رو خوندم توی محل کارم پشت میزم اشکام سرازیر شد. همه دارن نگام می‌کنن. اما اصلاْ برام مهم نیست. از صبح به زور خودم رو کنترل کردم. آفتاب دارم می‌میرم. آخه کی این همه درد و جدایی توی دنیا تموم می‌شه. آفتاب خسته‌ام از همه چیز.
اینقدر غصه نخور گلم. حتماْ جوجو هم حال تو رو داره. بذار یه کم ازت دور باشه تا بفهمه توی زندگیش بهترین بودی. اون وقت برمی‌گرده آفتاب.
می‌دونم انتظار خیلی سخته. آفتاب الان حالت رو خیلی خوب می‌فهمم.
وای دیگه نمی‌تونم بنویسم. دیگه صدای گریه کردنم رو همه دارن می‌شنون.

رویا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ق.ظ

وبلاگش رو خوندی؟
نمیدونم چرا حس میکنم داره خواهش میکنه ازت فردا خونه بمونی
و از خدا میخواد و نذر کرده فردا نری
دختر منو بی خبر نذاری دق کنم
مواظب خودت باش
برگشتی هر جا یه علامتی از خودت بذار بدونم سالمی
که هستی که خدا با شماست

افسون چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ق.ظ

افتاب............

جودی آبوت چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

آفتاب جان آرزومند آرامش و شادی تو هستم و مطمئنم که یه روزی می رسه که همه ی اینا تموم شده و تو فقط به چشم یک تجربه ی تکرار نشدنی بهش نگاه می کنی

آوا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ

آوا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ب.ظ

رمز پستی که واست گذاشتم اینه عزیزم:minoo

افسون چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

آفتاب از من ناراحتی؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ

آفتاب خیلی داغونم. خیلی. دارم خفه می شم.
آفتاب چرا همیشه باید بلاتکلیف بمونم؟ چرا همیشه باید انتظار بکشم؟

افسون چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ http://hevean.blogfa.com/

سلام عزیزم.احساس کردم بابت کامنت صبح ناراحتی.
اگه منظورت اونیه که دیروز گذاشته بودی چرا رسید گلم رسید من اینقده خوشحال شدم که اونی که من فکر میکردم درست بود

مینا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ http://minaonima.persianblog.ir

کامنت قبلی مال من بود

افسون چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:37 ب.ظ

میزنه عزیزم.حتما ولی بهش زمان بده بزار این مشکل رو توی خودش حل کنه.
میدونی آفتاب من تا قبل از اینکه این مسئله بین شما پیش بیاد همش فکر میکردم تو برای جوجو اونجور نیستی که اون برای تو هست اما الان میفهمم که اون به تو فقط به چشم عشق نگاه میکنه.
میدونی آفتاب بین غیرت مردا تا حسادت ما زنا خیلی فاصله است میدونی اونا حتی فکر اینکه اون چیزی که مال اوناست بخواد با کس دیگه ای قسمت بشه دیوونه میشن چه برسه به اینکه ببینن یکی دست عشقشونو لمس میکنه. اگه منم بودم مطمئنن عین تو رفتار میکردم چون برام مهم نیست ولی ایا جوجو هم مثل من و تو فکر میکنه؟مطمئنن که نه.
آفتاب عزیزم بشین وقایع اون شب رو یه بار دیگه پیش خودت حلاجی کن ببین کی شروع کرد شاید تو اول عصبانی شده باشی ببین کی اول توهین کرد اگه به جایی رسیدی که فهمیدی حق با جوجوه خودت پا پیش بزار شاید اون فکر میکنه حق با خودشه که پیش قدم نمیشه.
اینقده دوست دارم شما دوتا زودی آشتی کنید....

شادی چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:45 ب.ظ

اون یه روز میادُ می گه پشیموونه..
اون یه روز ازت می خواد که ببخشیش..
اون یه روز میاد..با یه عالمه دلتنگی ُ اشک هایی که نمی تونه جلوی ریخته نشدنشونُ بگیره..
.
.
.
من اون روزُ می بینم:)

رحیم افشنگ چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:42 ب.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
نیه سوگولولر ظلم چکیلر
چرا عاشقا جفا و ظلم میکشن
مارو باش دلمون به عشق دو طرفه کیا خوش بود
وای خدا

هما چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

آفتاب جونم شاید با خودت بگی من بیرون گود نشستم دارم حرف میزنم اما من اعتقاد دارم تو وقتی جوجو پیشت بود همه دنیات جوجو شده بود و هیچ چیزی دیگه‌ای اهمیت نداشت اما حالا که جوجو نیست همه دنیا بجز جوجو میشه دنیای تو! نمیدونم چقد طول میکشه تا به این وضعیت عادت کنی(؟؟؟؟؟؟) اما وقتی عادت کردی میبینی که اینجوری خیلیییی بهتره! هیچ وقت زندگی تک بعدی آدمو شاد نمیکنه، همیشه نگرانی چون فقط یه موضوعه که تورو خوشحال میکنه و هر اتفاق کوچیکی که خللی تو اون تک بعد ایجاد میکنه تمام شادیتو ازت میگیره.
محکم باش تو "باید" شاد باشی!

شاید چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ب.ظ

آفتاب عزیز اگه تونستی یه سری به وبلاگ جوجو بزن
به نظرم اون پسر خیلی شادی بود اما نمیدونم چرا اینقدر حرفای جو جو بوی افسردگی میده فکر کنم خیلی باید غمگین باشه با هاش تماس بگیر اون چقدر عوض شده توی این چند وقت مراقب هم باشید

من اون جارو خوندم دوست من! این پست آخرم رو هم برای همین نوشتم! برای اون خوشحالم که اون به جز من هم کس دیگه ای و چیز دیگه ای و دغدغه ی دیگه ای هم داره که بهش فکر کنه و براش بنویسه! متوجه باید شده باشی تو که هم اون جارو می خونی و هم این جارو! همون اول صبح رفتم و براش کامنت هم گذاشتم! اما هنوز هم کامنتم رو نمی بینم! اول صبح این قدر پای میز گریه کردم که دیگه نا نداشتم...با خوندن نوشته ش هم یاد روزای خوبمون افتادم و هم حسودیم شد باز که کاش من جای کسی بودم که اون براش نوشته...
دوست ،ِمن، چه فایده داره زنگ زدن من به اون؟ اون برای من نیست که ناراحت و غمگینه ...برای همون دوستشه که خودت می دونی...آره اون عوض شده! ! تو از کجا این قدر اونو می شناسی با خوندن یه وبلاگ؟! ولی عوض شدن اون بابت اونی که تو میگی نیست.عوض شدنش اینه که اون 1 روز هم بدون من طاقت نمیاورد...اما امروز...درست 1 هفته س که حتا صدای منو هم نشنیده اون می دونه تلفن خونه م آیدی کالر نداره1 اگه دوست داشت صدامو بشنوه لا اقل زنگ می زد و قطع می کرد! اما توی این چند روز به جز چند تماس از خانواده م، دیگه هیچ تماسی نداشتم و حتا یه بار هم کسی زنگ نزد که قطع کنه!
اون دیگه منو دوست نداره...اون زنده هارو که عاشقشن ول کرده و چسبیده به مرده هایی که دیگه فقط می شه به یادشون بود و هیچ کاری هم از دستمون برنمیاد..و من فردا بهش نشون می دم که چه جوری باید به یاد دوستش باشه اگه واقعن ناراحته...کاش می فهمیدیم باید قدر اونایی که هستن رو دونست چون ممکنه فردا دیگه نباشن.اون وقت نوشتن یه پست برای اونا دیگه چه فایده ای داره؟ جز این که اشک بقیه رو در بیاره...
اون دیگه نیازی به من نداره که مواظبش باشم..اون لابد کسانی رو داره که جای منو براش پر کنن که به من احساس نیاز نمی کنه...
تو هم مواظب خودت باش و تو که آدرسشو داری اگه من فردا دیگه برنگشتم بهش آدرس این جا رو بده و بگو که چه قدددددددددر دوسش داشتم همیشه...
مواظب خودت باش...

... چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ب.ظ

وای که چقدر شل کن سفت کن داری تو رفاقتت دختر - من بعنوان یه خواننده ساده هم نمیتونم حدس بزنم که امروز رفتارت چجوریه البته خواننده ای که مدتهاست دنبال میکنه ماجراهای آفتاب و جوجوشو از اون موقهای بلاگفا تا حالا ولی یه بار ندیدم که تو رفتارت ثبات داشته باشی قبول کن که اگه جوجو هم رفتاراش اینجوری بود تو تو درکش و نحوه برخوردت دودلی داشتی و نمیتونستی درست تصمیم بگیری - و دیگه اینکه تا حالا فکر کردی که اگه اینا نباشن کی جاشون بیاد ؟ حرکت بدون فکر و هدف و یه نفر که هماهنگی بین مردم رو هدایت کنه یعنی خودکشیه دسته جمعی

اینا نباشن هرکی باشه از اینا بهتره...حتا خود عزراییل...بعدشم من این قدرا هم بی فکر نیستیم...جنبش هدق داره..فکر کردی مردم همین طوری هرتکی میرن خودشون رو به کشتن بدن؟این حرف کساییه که می خوان ترس و حضور نداشتنشون رو این طوری توجیه کنن...خودت می شینی توی خونه بشین ولی دیگران رو زیر سوال حق نداری ببریووو
در مورد رفتارم هم من خودم می دونم که چی می خوام و اونم میدونه.من دوسش دارم وعاشقشم ولی حاضر نیسام روحمو و عزت نفسم رو به کسی بفروشم...چون دوسش دارم دلیل نمی شه که هرکاری اون خواست بکنم...
ممنوا گه نگران منی ولی من با خودم مشکبی ندارم هدفم هم مشخصه...

رحیم افشنگ چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ب.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
فقط به خاطر آفتاب
فقط فقط هم برا تو نیست خودمم دل تنگ بودم حالا تو بهونم شدی
اگه قابل بدونی یه سری بزن برا تو نوشتم
البته دعوی زن و شوهر(آفتاب و جوجو ) ابلهان را باور

وای رحیم...داداش مهربونم، نمی دونم...واقعن نمی دونم چی بگم...کم آوردم در مقابل این همه لطفت...این همه محبتت...من هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیستم! اگه بودم جوجو با من می موند..اگه بودم اونو از خودم نمی رنجوندم
نمی گم حق داشت با من اون رفتارو یکنه...نه اون حق نداشت اون جوری با من حرف بزنه...ولی شاید منم باید اون موقع کمی آروم می بودم و فکر میکردم این رفتار زشت رو از کس دیگه ای دیدم و نه از عریز ترین کس زندگیم...رحیم مهربون من هیچ کدوم اینا نیستم...من یه آدم معمولیم که عشقمو بیشتر از خودم دوست دارم.و بیشتر از همه ی دنیا...کاش یدونی وقتی باهاش دعوام می شه حسرت روزای عاشقیمو می خورم...من دوست ندارم ازش ید بنویسم...دوست دارم همیشه از این بگم که چه قدر عاشقشم...ولی بعضی وقتا انگاری اون نمی خواد...واااای رحیم ممنونم از این که این حس خوب رو یه من دادی .این حس خوب که من یه داداش دارم که همیشه مواظبمه و یه فکرمه...این که من یه همچین داداش مهربونی دارم که تا حالا هم منو ندیده؛ خودش یه دنیاس...
رحیم خیلی ازت ممنونم که این قدر برام وقت گذاشتی..دلم می خواد بیشتر برات بنویسم ولی نمی دونم چی باید بگم در مقابل این همه لطف...
برام دعا کن و ا گه برنگشتم حلال کن...
[گل]

روح جوجو پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ق.ظ

همیشه با رفتنت مخالف بودم!
اینبار هم خیلی دارم می ترسم بیشتر از قبل و خیلی دلواپستم! دلم می خواد بگم نری! بگم که مارو نزار تودلواپسی اما نیم گم چو میدونم فایده نداره!
بعدشم غلط میکنی چیزیت بشه دهنتو آسفالت میکنم اگه چیزیت بشه! رفتی و برگششتی حتمن یه جوری به من خبر بده باشه؟
خواهش م یکنم این یکیو پشت گوش ننداز خوب؟ حتمن یا تک بزن مسیج بزن میل بن کامنت بزار پست بزار یه غلطی بکن دیگه باشه؟
می دونی که قلب من ضعیفه حوساتب اشه سکتم ندی باشه؟
مواظب خواهریم باشیااا

رویا پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ق.ظ

وای چقدر این شاهین بلاس دختر
داره بهت میگه من افسرده شدم بهم زنگ بزن
خیلییییییی شیطونه
میبینی؟ نمیتتونه باهات قهر بمونه
نمیتونه ازت جدا باشه
میبینی؟ هر روز اینجا باهات حرف زد و از حالت خبر داشت
این پسر خیلی نازه قدر همو بدونین
کعبه فردا منو از حالت خبر کنیا
حتی اگر بشه یه چیزی تو فیس بوک بزن بدونم خوبی
میبوسمت

عسل(سمفونی حماقت) پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ب.ظ

امروز روز افتضاحیه . . .
حالم بده . . . همه جام درد می کنه . . .
ولی مهم نیس
فقط امیدوارم برای هیچکس اتفاق بدی نیفته


خودمون داریم با چشای خودمون می بینیم خیابونا چه خبره !!!
اونوقت این بسیجیای ت خ م ی میان تو وباشون می نویسن که واقعا مرسی که همه ی مردم تو راهپیمایی شرکت کردن و از این ک . . . شرا . . . مث گوسفند می مونن که یه ذره مغز ندارن


فقط دلم می خواد روزی برسه که تک تکشونو بسوزونن ! فقط همین دل منو خنک می کنه بقیه رو نمی دونم

M!ss K*N*A*P پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

آفتاب نگرانتم.یه خبری بده دختر

نسیم پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ

به کوری چشم کلاغ ...عقاب ها هرگز نمی میرند

خانومه دوست:) پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام آفتاب خوب و مهربونم. ببخش که دیر دارم بهت سر می زنم و همه پست های این هفته ی برزخی ت رو با هم خوندم. آفتا من بعید می دونم که همه چی بین تون به این راحتی تموم بشه. یعنی امکان نداره. شاید این روزا لازم بود تا بیشتر از قبل قدر همدیگه و عشق تون رو بدونید. من مطمئنم که به زودی دوباره اینجا از عاشقانه هاتون می خونم
راستی یه چیز دیگه. خییییییییییییلی عشق تو تحسین می کنم. واقعا به تو می گن یه عاشق واقعی. که هر چیزی از عشقت فقط دلگیرت می کنه نه متنفر. خیلی عشق و احساست برام محترم و با ارزشه. واقعا بهت افتخاز می کنم که اتقدر به عشقت پایبندی عزیزم.

پلنگ پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:03 ب.ظ http://parisima.blogsky.com

سلام افتاب عزیز.
میشه همه ی غرورتو زیر پا بداری و تو بهش زنگ یزنی؟
اگه لازمه من دوره بیفتم از بچه ها امضا جمع کنم که ما خواستیم تو ا ین کار رو بکنی.
خواهش میکنم...
میشه؟

پلنگ پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:06 ب.ظ http://parisima.blogsky.com

سلام آفتاب عزیز.
این حرفت یعنی چی؟((مهران عزیزُ بی خیال من...به کارت برس و به دل خودت...امیدوارم بتونی باهاش ...))اومدنم و فضولی کردنم ناراحتت می کنه؟اگه می خوای دیگه هیچی نمی نویسم.اما اینکه بتونم بهت فکر نکنم و برام مهم نباشه که تو چه وضعیتی هستی محاله.
مگه می تونم؟مگه میشه؟میدونی چند وقته با خوشحالیت خوشال شدم و با غصه هات ناراحت شدم؟همینجوری بگم خداحاقظ و تموم؟
نمی تونم عزیز.اگه بخوای هیچی نمیگم دیگه اما نمی تونم بی تفوت باشم و فراموش کنم.
مواظب خودت باش.امیدوارم همه چی درست بشه.
کاش تو زنگش بزنی.شاید اونم منتظره ببینه اونقدر برات مهم هست که تو همچین شرایطی که اون مقصر بوده هم حاضری از خودت بگذری به خاطرش یا نه.
یه بار دیگه امتحان کن.خواهش می کنم.
راجع به دعواتون میشه یه عالمه حرف زد.اما حالا فکر می کنم حوصله ی شنیدن حرفای منو نداشته باشی.اگه خواستی در موردش حرف میزنیم.اگرم نخواستی که شاکت میشینم یه گوشه و...
مواظب خودت باش.
منتظر خبر آشتی کنون و شیرینی هستم.
خداگهدارت عزیز.
همه کامنتام بذار خصوصی بمونه.منم کامنتاتو عمومی نمیکنم.

M!ss K*N*A*P پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:23 ب.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

مرسی خبر دادی.خدارو شکر
عزیزم رمز همونه

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ب.ظ

به نظرم آفتاب جان هر دوی شما به کمی استراحت نیاز دارین شاید تو حسابی تند روی و جوجو حسابی محافظه کار چند وقت جوجو خیلی تلخ می نویسه و کامنت هم تایید نمی کنه دیگه توی حرفاش رنگ شادی و امید نیست به نظرم باید مراقب هنرمند ها و روحیه حساسشون بود تا افسرده نشن

اون اگه تازه هنرمند شده من از اون هنر مند ترم! منن با هنرمندا بزرگ شدم و باهاشون زندگی کردم و روحیه شون رو خوب می شناسم! یه هنر مند نمی تونه 1 هفته خبری اکسی که ادعا می کنه عاشقشه نگیره اونم به خاطر این که خواهر و مادرش رو به اون ترجیح داده! هنر مند در درجه ی اول باید عاشق باشه وگرنه هنر مند نیست و روحیه هنری نداره.فکر میکنی هنرمند بودن فقط یعنی فیلم دیدن و جشنواره ی حکومتی رفتن؟!! این کارو منم بلدم! اون اگه هنر منده اول باید هنر دوست داشتن و عاشق بودن رو یاد بگیره و بعد بره دنبال هنرهای دیگه...
استراحت؟ اون به اندازه ی کافی استراحت کرد منم همین طور...اون حتا زنگ نزد ببینه من زنده م یا مرده! کسی که همش می گفت نرو نرو، حالا حتا یه زنگ هم نمی زنه!
من پیش خودم تا آخر امشب بهش مهلت دادم که زنگ بزنه و حرف بزنه.اگه نزد،دیگه برای همیشه اجازه می دم استراحت کنه.

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:34 ب.ظ

اگه بهت یه خبری بدم ناراحت نمیشی؟ جو جو توی محل کارش یه دوست داره من آمارشو از یکی از بچه های وب گرفتم.
نمیدونم چه شکلی اونجا خیلی کوچیک زود خبر ها پخش میشه .نمیدونم بگم یا نگم!!

یعنی چی؟ آمار چیو گرفتی؟ می خوای بگی این اطلاعات روکه گفته بودی از وبلاگ من به دست آوردی و من مطمئنم که غیرممکنه رو از اون گرفتی در موردش؟ من نگران شم...جوجوم چیزیش شده؟
آهاااان...نکنه منظورت اینه که دوست دختره؟!آره؟
بگو من طاقتش رو دارم! چون شک ندارم که همین طوره! اون تا وقتی که دوست دختر نداشت حتا 1 روز هم طاقت نمی اورد بدون من باشه.نه به خاطر این که دوسم داشت! به خاطر این که حوصله ش سر می رفت!..الان که 1 هفته س براش دیگه مهم نیست که کجامو و چه می کنم، شک ندارم که دوست دختر داره و حوصله ش سر نمی ره...یکی از همون وضع خرابای اون جا...نه؟
ولی جوجوم لیاقتش خیلی بیشتر از اونا بود....
:-(((((((((((((((

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 ب.ظ

بهت میگم این حق تو که اون رو بشناسی بهتر راست و دروغ پای خودت تحقیق کن
شاید این موضوع بتونه برای دل بریدن ازش بهت کمک کنه یا شایدم موضوع چیز دیگه ای
میگن طرف یه دوختر جوون 23 تا 25 اینو بچه های حلقه ی وب میگن نمیدونم کی ولی میگن با خودش نیاورده داخل مجموعه گفته یه نفر دیگه بیارتش تو تا شک نکنن اول گفته دختر خالمه بعد گفته معلم زبانم بعد یه جا دیگه گفته نامزدم گویا یه مدتی طرف کار ترجمه انجام میداده بعد پولشو نمیدن جو جو میره با مدیرش دعا میکنه میگه پول معلمش رو باید بدین اونجا این دوستم که اونجا بوده ته و توی ماجرا رو در می یاره به نظرم جوجو خالی بسته چون دختر 23 ساله چه جوری معلم میتونه باشه؟ یا چرا برای معلم سابقش رفته با مدیرش دعوا؟ یا چرا ازش پرسیدن این خانوم رو از کجا میشناسی یه دفعه گفته دختر خاله یه دفعه گفت معلم زبان یه دفعه گفته نامزدش؟؟! این دوستم میگه از همه بیشتر می خورد دختر خاله جوجو باشه چون میگفت شبیه هم دیگه بودن واقعا دوست ندارم بین شما تفرقه بندازم ولی گفتم نا مردی اگه نگم بهت شاید هم جو جو مثل گل پاک باشه و اون دوختر واقعا دختر خالش باشه امید وارم باز هم خاطرات شاد شمارو بخونم توی وبلاگت آفتاب جان

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ب.ظ

امید وارم حقیقت نداشته باشه این تنها چیزی که درباره اون میگن

مطمئنی این تنها چیزیه که در مورد اون می گن؟!!
خوب آره!منم مطمئنم!! شاید اصلن همینارو هم نگن!!
می دونی چرا؟چون اون خیلی باهوش تر از این حرفاس که اگه اون جا با دختری دوست باشه بذاره همه بفهمن!! من شک ندارم که اون با همکاراش رابطه ی دیگه هم داره! حتا در حد لاس زدن هم باشه برای من کفایت می کنه...من مشکلی ندارم با این موضوع...چون دیگه فرقی نمی کنه...چون دیگه همه چیز تموم شده...چون اون اگه منو میخ واست بهم زنگ می زد...چون اجازه می داد یه فرصت دیگه به هم بدیم..
اما نخواست و زنگ نزد و گذاشت رفت...
اون اگه دوست دختری هم نداشته باشه مشکلی نداره! اون با کارش زندگی می کنه و با اونم ازدواج کرده! شریک زندگیش کارشه و بس...
من نمی دونم اینایی که تو می گی راسته یا نه، ولی برام هم مهم نیس.اون هیییییچ وقت چیزی در مورد کارش و روابطش با بچه های اون ج ا به من نگفته و نمی گه.ولی من خودم می بینم و می دونم اون جا چه خبره...در مورد تلاش اون باری گرفتن حق معلم زبان یا دتر خاله یا نامزد(!) هم باید بگم منم بودم همین کارو می کردم! خودش اونو معرفی کرده و خودشم باید پولشو می گرفت براش! این ربطی به دوست داشتن اون دختر نداره!
این که اصلن چیز مهمی نبود1 اوووووووه من این قدر از جوجو چیزای بدتر ز این دیدم و گذشت کرد و به روش هم گاهی نیاوردم که این در مقابلش چیزی نیست...خودش می دونه چند بار بهم خیانت کرد اوایل دوستی که من فهمیدم و چند بارشو قبول کرد و چند بارشو هم نه! و می دونم که این خیانت ها تمومی نداشت هیج وقت و نداره...
بذار خوش باشه..با کارش..همکاراش...خانواده ش...
من خوشی اونو می خوام.اگه با من خوش نیست، دلیلی نداره خودمو بهش تحمیل کنم خودمو...
عشق من خیلی بزرگ تر از این حرفاس که بخوام خوشی اون ازش بگیرم به خاطر خودم..آره من نابود می شم تو این چند روزه هم خیلی از بین رفتم ...هر شب با قرص آرام بخش و گریه می خوابم...ولی اون اگه خوش باشه، منم راضیم...
امید وارم هر جا هست همیشه موفق و شاد و خوشبخت باشه...
تو هم آخر معلوم نشد طرف اونی یا ضدِ اون !
دیگه هم پشت سر جوجو حرف نزن لطفن باشه؟! اون جایی که اون کار می کنه براش بد می شه و اون کارشو دوست داره...من نمی خوام کارشو از دست بده...اون عاش کارشه و نه عاشق من! پس بذار به جای من به عشقش برسه ...
ممنون که به فکرمی..ولی لطفن اینارو جای دیگه نگوووووووو.
بازم مرسی دوست من.
کامنتتو تایید نکردم که برای جوجوم حرف درست نکنن! ببخشید...

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

من قصد بدی نداشتم آفتاب عزیز
راستی حالا با تمام چیز های که تو گفتی و چیز های که من نمیدونم نمی خوای تو پا پیش بزاری ؟ هنوزم مغروری؟ عاشقی که با غرور جور در نمیاد تو بهش س ام اس بزن تو بهش زنگ بزن بگو که برای تو چقدر مهم مرد ها موجود عجیبی هستن گاهی باید مثل یه مادر
تر و خشکشون کرد
یاد ت نره که اون داشت از تو حمایت می کرد اگه براش مهم نبودی و سرش یه جا دیگه گرم یه نفر دیگه بود اصلا به روی خودش نمی آورد کار اون فروشنده بی شعورو...

اون فروشنده هر غلطی کردم من مطمئنم هیچ قصدو غرضی نداشته! حتا اگه هم داشته با اون کاری که کرد نمی رسید به قصد و غرضش! اون کاری کهاون کرد یه کارِ ساده ی پیش پا افتاده ی معمولی بود که همه ی فروشنده های لوازم آرایش می کنن...من بارها رفتم لباس بخرم و فروشنده پسر بوده و ازم خواسته وقتی پوشیدم بیام بیرون که نظرشو بگه! ولی من این کارو نکردم چون دوستنداشتم حتا با لباس کسی منو ب دقت نگاه کنه..من خودم می فهمم کجا باید چی کار کنم...اون فروشنده با دست کشیدن پشت دست من هیچ احساسی بهش دست نمی داد! اون کارش همینه...منم اصلن فکر نم ی کردم این قضیه این قدر مهمه! اصلن فکر نمی کردم آدم می تونه این قدر بیمار باشه که این جوری بخواد....
جوجو بذای این که منو دوست داشت از من حمایت نکرد! اون برای این که خودش رو دوست داره اجازه نمی ده کسی به "دارایی"هاش چشم داشته باشه! منم برای اون یه جسم بودم که مثل اموالش به من نگاه می کرد...اون به خاطر خودش و "غیرتش" این کارو کرد...فکر می کنی اگه دختر داییش و دختر خاله ش و ...بودن همین واکنش رو نشون نمی داد؟!چرا دقیقن همین کارو می کرد! چرا باید منو اندازه ی خواهر و دختر دایی و ...دوست داشته باشه؟!! مگه اونارو چند بار می بینه؟ مگه با اونا چه قدر خاطره داره؟!!!مگه اونا چه قدر دوسش دارن؟
اون فقط می خواد ثابت کنه که غیرت داره!!اگه به روح و پاکی من ایمان داشت اون واکنش رو نشون نمی داد.اگرم می خواست حمایت کنه این راهش نبود...با من نباید دعوا ی کرد! به من نباید اون صفت رو نسبت می داد...
ولش کن اصلن..چرا دارم اینارو برای تو می گم؟
نه...به خاطر غرور نیست که بهش زنگ نمی زنم...به خاطر اینه که اون اگه خودش بخواد زنگ می زنه.گفتم که..نمی خوام بهش چیزی رو تحمیل کنم.من 4 سال خودمو بهش تحمیل کردم.دیگه بسه..اون باید به خودش برسه و به همکاراش و شاید از بین اونا بتونه با یکی خوشبخت تر از من باشه چون اونا همفکر خودشن..هر چند لیاقتش خیلی بیشتر از اوناس..ولی خودش بهتر می دونه چی کار کنه..
من به جوجو ایمان دارم...ایمان دارم که اگه کسی رو بخواد هر کاری می کنه برای داشتنش و هر کاری رو بخواد انجام بده می تونه...اگه منو می خواست بهم زنگ می زد خودش...به غرور هم ربطی نداره...درسته مردا گاهی خیلی بچه ن..ولی جوجو یه مادر خوب و مهربون داره و مادرشو خیلی بیشتر از من دوست داره.احتیاجی نداره من ترو خشکش کنم.من همیشه بهش می گفتم پسرم!...ولی خوب، اون مادرش و خواهرش رو به من ترجیح داد...
آآآآآآخ....پسرک کوچولوی دوست داشتنیم...کی باعث شد تو از من جدا بشی؟ چی تورو از من گرفت؟
اگه یه روزدیدیش اون جایی که این اطلاعات رو در موردش گرفتی، بهش بگو که من چه قددددددر عاشقشم هنوز...اما اگه دیدی شاد و خوشبخته، نمی خواد چیزی بگی و اونو یاد خاطرات بدش با من بندازی...بذار خوش باشه...

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ب.ظ

نمیدونم چی بهت بگم آفتاب عزیز ولی تو داری فقط حرف خودتو میزنی نیدونم شاید همیشه اون قهر می کرد و تو می رفتی از دلش در می آوردی شاید اون همش مقصر و تو بودی که دنبالش می رفتی شاید نوبت اون باشه دنبال تو بیاد
خدا می دونه
اما به نظرم راه شما دو تا با هم خیلی فرق داره اون زندگی کارمندی رو دوست داره اما تو زندگی بدون آقا بالا سر تو دنبال تغییرات بزرگی اون دنبال زندگی خودش اگه جای تو بودم و هر دفعه دعوا میشود من سراغش می رفتم انتظار داشتم الان توی این شرایط اون دنبال من بیاد
البته من هیچ وقت به مادر کسی فحش ندادم!!!
اونم مادر ج... خواهر ... وای وای
نهایت توی دعوا میگم گهههه ان بچه مثبت!

جدی؟!!! خوب تو حتمن باهمچین کسی رو به رو نشدی که بهت بگه تو وضعت خرابه و ج...ا ای و خواهر و مادر من خوبن و پاکن!!! ولی من رو به رو شدم!! منم مرض ندارم به کسی اون حرفا رو بزنم وقتی به من اون حرفا رو نزده باشه!! چیزی که عوض داره گله نداره!!اون به من اون صفت رو نسبت داد و منم که نمی تونستم به خودش نسبت بدم چون مرد بود و مرد رو نمی شه بهش گفت ج...!! بنابر این به اونا گفتم!
تازه اگه تو یا هر کس دیگه ای اون حرف رو به من می زدین من نهایتن یه خودتی م یگفتم! ولی این که عزیز ترین کس زندگیم منو اون جوری خطاب کنه برام غیر قابل باور و غیر قابل بخششه!
فکر نمی کنی اگه نامزد خواهر خودت بهش این حرف زشت رو بزنه تو هم ترجیح می دی خواهرت به مادر و خواهر اون این حرفو بزنه واز خودش دفاع کنه؟!
آره...زندگی ما با هم فرق داره! اون دنبال زندگی با کار و همکاره و من دنبال زندگی با عشق!!
بالاخره من نفهمیدم تو پیشنهادت به من چیه؟!! یه بار میگی من و جوجو راهمون با هم فرق می کنه و اون زندگی کارمندی دوس داره و من یه زندگی دیگه، یه بار می گی برو بهش زنگ بزن!
خوبه من به حرفت گوش نمی دم! وگرنه تا الان از اینم بیشتر قاطی کرده بودم!

شاید پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ

چرا قاطی میکنی حالا آفتاب خودت گفتی اول تو بهش فحش دادی اونم جواب داد یادت رفت؟!

.... پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

اگه عاشق باشی عیب معشوق رو نمی بینی

من اول فحش ندادم! اون اول به من گفت تو غیرت نداری و اگه خواهر مادر من بودن اعتراض میکردن!
این فحش نیست؟! اون منو با دیگران مقایسه کرد! این فحش نیست؟
اصلن مگه مهمه کی اول فحش داد؟!! مهم اینه که اون دنبال بهانه بود..منم چون خیلی بی سیاستم این بهونه رو دادم دستش...
بعدم من عیب های اونو می بینم ولی فکر می کنم همش حسنه!من فقط گفتم نمی خوام مجبورش کنم به بودن با کسی که دوسش نداره...همین.
قاطی هم نکردم دوست من! فقط نفهمیدم تو پیشنهادت چیه! یه بار می گی آشتی کن یه بار می گی شما راهتون از هم جداست!
اصلن ولش کن..من نمیدونم چرا این حرفا رو به تو می گم...شاید چون میخوام یه جورایی هم از اون دفاع کنم و هم خودم!
اصلن دیگه مهم نیست...اون برای همیشه رفت...
امروز درست...1 هفته س...که ندیدمش و صداشو هم نشنیدم ...( به جز صداهای از پیش ظبط شده ش و برنامه هاش)!
دیگه مگه چیز دیگه ای توی این دنیا هست که برای من مهم باشه وقتی اون نیست؟؟
من از این به بعد خودمو فقط وقف مبارزات می کنم و از مرگ هم نمی ترسم...

رویا پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ب.ظ

میدونم یه نفر کشته شد همون اوایل اما کعبه باورم نمیشه مردم بی خیال شده باشن یعنی میشه؟ چطور میشه؟ چجوری اون همه خون پایمال شد پس زندانیا چی؟
کعبه تو مطمئنی این شاهینه؟ چرا این چرت و پرتا رو میگه

رویا جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ق.ظ

امروز بعد از ظهر میرین تظاهرات اما این شهر که تقریبا سیصد هزار ایرانی داره چون اکثریتشون کلیمی هستن معمولا دویست سیصد نفر بیشتر نمیان
خوشحالم که سالمین و اینجا همه از طریق اخبار اگاهن حتی فیلم شکنجه اون پسره تو خیابون رو توی سی ان ان نشون دادن
کعبه شاهین خیلی بی تابه
خیلی دلش تنگ شده که داره این همه بهت میگه بهش زنگ بزن
گاهی از دستش خیلی میخندم
شک نکرده که تو بشناسیش؟

رویا جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:55 ق.ظ

وای کعبه من گفتم بهش زنگ نزنی؟ من شاید فقط پیشنهاد دادم
نه عزیزم هرگز نذار کسی با حرفاش روت تاثیر بذاره
هیچ کس جز تو توی اون رابطه نیست
ماها هر کدوم تجربه های خودمون رو داریم که گاهی ربطی به ماجرای کس دیگه نداره
من خودم شخصیتم اینطوریه که اگر بدونم اشتباه نکردم پا جلو نمیذارم
و گاهی مجبور شدم هزینه اش هم پرداخت کنم
یه بار هم که با ابی خودم به هم زده بودم و خودم براش پیغام گذاتم تا با بهانه ای حرف بزنم همیشه خودمو سرزنش میکردم
میبینی؟ هر دو راه ممکنه یه موقعهایی اشتباه باشه
فقط تو و شاهین هستین که میتونین تصمیم درست بگیرین
این شازده کوچولوی تو هم انقدرا مغرور نیستاگاهی فقط کوچولو و لجبازه

پسرک آبنبات فروش جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ

من مطمئنم میخواد واسه ولن تاین سورپرازت کنه . میگی نه نیگا کن!!

رها جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ب.ظ http://omidemoon-khoda.blogfa.com/

سلام آفتاب
خوبی ؟
ببخش منو اگه دیر به دیر سر میزنم
هر از گاهی بدجور قاتی میکنم
پستاتو خوندم
نمیگم کارش درست بوده ولی هر کسی یه سری اخلاقیات خاص خودشو داره نمیشه تغییرش داد
تو اونو دوس داری
اگه یه روز میای از تلخیات مینویسی دلت طاقت نمیاره و از دوس داشتنش مینویسی
خودت میدونی چه کاری درسته چه کاری غلط ولی اینقدر به خودت سخت نگیر
دنیا ارزش هیچیو نداره




مواظب خودت هم باش

شاید جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ب.ظ

همیشه اون پا پیش گذاشته یه دفعه هم تو!!!
یه زنگ بزن حالشو بپرس چه می دونی اون در چه حال؟!

.... جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:58 ب.ظ

برام جالب چطور اینقدر احساس های متفاوتی به جو جو داری؟ یه دفعه عاشقانه می پرستی یه دفعه هر چی دلت می خواد بهش میگی یه دفعه با اون راز و نیاز داری یه دفعه می خوای سر به تنش نباشه یه دفعه تو کارش تشویقش می کنی یه دفعه از کار کردن بیزارش میکنی و مسخرش می کنی که ای بابا هنرمند...

وقتی با هم بیرون میرین با کلی قهر و آشتی وقتی هم که با هم نیستین حسرت روز های گذشته
به نظرت دوختر کوچولو اون دچار تناقض نشده درباه تو؟؟!

من احساس متناقضی ندارم.ببینم اگه یکی بهت محبت کنه تو همون برخوردی رو باهاش می کنی که اگه بهت توهین کنه و بزنه تو گوشت؟!!
مگه می شه آدم نسبت به دوتا رفتار متفاوت از یک نفرُ یه رفتار مشابه داشته باشه؟!!
من هیچ وقت از جوجو متنفر نبودم...همیشه پرستیدمش تا سر حد مرگ...
اگر هم مسخره ش کردم چون کسی که آخر هنر هم باشه و به خودش بگه هنرمند رو باید مسخره کرد! چون نگرانش بودم که یه روز از بالای کوهی که داره منو از اون بالا می بینهُ با مغز نخوره زمین...
اگه در مورد من دچار پارادوکس شدهُ برای اینه که رفتارهای متناقض ودش رو نمی بینه!

نسیم جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ب.ظ

اگر که باورت شود یا نشود تمام شدنی باید به انتها میرسید زود یا دیر
مگر توفیری هم دارد؟

aT جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:31 ب.ظ http://ATLAC.BLOGFA.COM

همین الان جواب کامنتت رو خوندم ... دستام داره میلرزه باور میکنی...؟ تمام حرفات در جواب یه جمله بود که بهت گفتم این ارزش نداشت بذاری بره پس چرا الان داری خودتو زجر میدی واسه نبودنش؟؟؟پس بذار بره براشم افسوس نخور...
واقعا فکر میکنی من ادم تو سری خوریم؟؟ من تا به حال به محمد اجااااازه ندادم بهم بی احترامی کنه یا اون حرف رکیک رو که جوجو بهت زده بزنه ... اونم نمیزنه چون اجازه اش رو نداره و من باهاش جوری رفتار کردم که حساب کار دستشه... منم نمیدونستم اون دقیقا کلمه ج.... رو بهت گفته فکر کردم فقط از این ناراحتی که خانواده اش رو بهت ترجیح داده...من متاسفم که اینه طرز حرف زدنت با منی که فکر کردم دوستتم...
خیلی بهم بی احترامی کردی..
من نگرانت بودم...
جواب تو یا هر کس دیگه رو هم خیلی راحت میتونم بدم... جواب تاسفت یا این که ...
ولش کن اما من برا احترا قاعلم خانم افتاب...
خیلی عصبی هستی...
میدونم برمیگرده توام مطمنن باش...
خودت رو اذیت نکن رفیق!میدونم سخته اما زندگی همینه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد