وقتی در آسمان عشق دروغ وزیدن می گیرد...


خیلی جالبه!!مثل اینکه خوشیهای من و این دنیا خیلی زود گذره!!آخه چرااااا؟

امروزاز 12 تا 4 استخر بودم .ساعت 4 که گوشیمو روشن کردم sms زده بودی که

!! call me honey

ساعتِش  مال سه ساعت و نیم پیش بود..خیلی عجیب بود...تو این موقع سر کاری و امکان نداره از اونجا بتونی بهم زنگ بزنه...کنجکاو شدم...یعنی چیکارم داشتی؟

.بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی...برات sms دادم که

 عسلکم گوشیتو جواب نمی دی دیگه زنگ نمی زنم شاید خوابیده باشی..

جواب ندادی...

اومدم خونه پیغامها رو چک کردم دیدم برام صدای قورباغه گذاشتی!!

ساعت 8 دیگه کم کم نگران شدم....

دوباره sms دادم: عزیزم مگه نگفتی بهم زنگ بزن پس کوشی؟!!

جواب دادی: شب بهت زنگ می زنم عزیزم...بوس...

واااای !! پس حدسم درست بوده...می خواسته برم خونشون ولی جواب که ندادم یکی دیگه رفته پیشش!!

نوشتم:  ok.ببخشید مزاحم شدم

نوشتی :مزاحم نیستی گلم، احتیاج به آرامش بیشتر دارم...

جواب ندادم...

واااای که چه قدر حالم از شنیدن این جمله به هم می خوره!! آرامش بیشتر!! این آرامش چه طوری به دست میاد؟ با حرف نزدن با من؟...با نگران کردن من؟...

باشه!!تو فکر کن من خرم!!

حالا من چی کار کنم؟...هربار اینطوری میشه و باهات بد اخلاقی می کنم و تحویلت نمی گیرم می گی تو اصلن منو درک نمی کنی!!زن و شوهر ها هم گاهی نیاز دارن تنها باشن!!

آره خوب!! من با تنها بودنت مشکلی ندارم...ولی واقعن الان تنهایی؟!آخه تو که ساعت 1 برام صدای قورباغه در آورده بودی رو پیغام گیر!! چه طوری باور کنم یهو ساعت 4 که من بهت زنگ زدم حالت ریخته به هم و به آرامش بیشتر نیاز داری الان؟!! این منطقیه؟...

به این دلم که داره مثل سیر و سرکه می جوشه که الان تو داری چیکار می کنی چی بگم؟...بگم" نیاز به آرامش داره و تو آرامشش رو به هم می زنی؟!!" مگه ما واسه این با هم دوست نیستیم که به هم آرامش بدیم؟...پس چرا این جور مواقع تو از من فرار می کنی؟ من که سعی کردم همونطور که تو می خوای فقط شنونده ی خوبی باشم...با اینکه عاشق حرف زدنم ولی هی خودمو سانسور می کنم تا تو بیشتر حرف بزنی و مخالفت هم باهات نمی کنم...حتی راجع به مسائلی که خیلی با هم تفاهم نداریم..من!! من که از عقایدم همیشه سفت و سخت دفاع می کردم!!.ولی هیچی نمی گم!! تو داری با من چی کار می کنی؟....

یادته چند روز پیش بهم گفتی اون دوست قبلیم "بیچاره" همیشه ساکت بود و به حرفهام گوش می داد ولی تو کاملن بر عکسی؟!!!...حیف که داشتی درد دل می کردی و حالت خوب نبود...چه قدر دلم می خواست داد بزنم و بگم خوب اون" بیچاره" که هنوز هست و بهت زنگ هم می زنه و تو باهاش حرف هم می زنی!!چرا دوباره نمی ری با همون؟ چرا نمی ری با اون درد دل کنی؟چرا دست از سر من بر نمی داری؟...اگه دوست داری یه عروسک داشته باشی که خفه خون بگیره و فقط به حرفات گوش کنه و هر چی هم که دلت می خواد بگی و اون هیچی نگه، اون عروسک من نیستم...من اصلن عروسک نیستم...آدمم...احساس دارم...حسودیم می شه...عصبانی می شم...بهم بر می خوره...دوست دارم داد بزنم..هوار بکشم...فحش بدم...گریه کنم...

اما هر وقت یکی از این کارهارو می کنم، تو می گی داری دوستیمونو خراب می کنی.!!..ای خدا...آخه تو که می دونی وقتی از عشق گذشته ات حرف می زنی من چه حالی می شم؟ اون وقت جلوی من می گی اون "بیچاره"؟!!حسودم؟!...آره خوب حسودم..خیلی زیاد..من به هوایی هم که تو توش نفس می کشی ، به مامانت، به خواهرت، به همکارهات،به درو دیوار اتاقت...به اون گل خشکی که نمی دونم کی بهت داده که هنوز تنها گل توی اتاقته، و به کسی که حتی 1 ثانیه از فضای ذهنتو اشغال کنه حسودیم می شه...به اون آفتابی هم که تو بعضی وقتها دوسش داری هم حسودیم می شه!!می خوام همیشه دوستش داشته باشی...همیشه...تا ابد...

بازهم زده به سرم که گوشیمو خاموش کنم تا بفهمی چه قدر سخته بی خبری از کسی که دوسش داری...ولی دریغ که حتی فکر نمی کنم اینو هم بفهمی...

...دلم شکسته...از پیچوندن و پیچونده شدن متنفرم...چرا راستشو نمی گی؟ چرا نمی گی با کسی هستم و نمی تونم الان باهات حرف بزنم؟...فکر می کنی چی کار می کنم؟ اون دفعه های قبل که مچتو گرفتم مگه چی کار کردم؟...چی گفتم؟...

نمی تونم مثل همیشه بگم نازنینم دوستت دارم...نمی تونم الان اینو بگم...چرا به خودم و تو و بقیه دروغ بگم...

دوستت ندااااااااااارم...

 

***واااای الان زنگ زد و از بد بختیِ من وقتی داشتم با بد اخلاقی و بد رفتاری باهاش حرف می زدم  یه پسره که بهم ترجمه داده بود زنگ زد و بهم گفت "آفتاب جان" و اون هم شنید!!من خیلی بد باپسره حرف زدم ولی اون گیر داد که چرا این آدم به خودش اجازه داده به تو بگه آفتاب جان!! بابا به خدا من فقط ۱ بار این آدم رو دیدم و ترجمه اش رو هم با ای میل براش فرستادم...به من چه که زود سر خاله می شه با آدم؟تازه مجبورم کردوقتی گوشی دستشه با موبایل  به طرف زنگ بزنم تا به قول خودش سوء تفاهممون بر طرف شه...من هم زنگ زدم به طرف و این قدر بد باهاش حرف زدم که یارو کف کرد!! من که ریگی به کفشم نبود...خوب زنگ زدم...ولی خودش چی؟...

ای خداااا چه قدر این آدم پر روئه!!خودش به همه ی دخترا می گه عزیزم بعد که من شاکی می شم می گه واسه پیش برد اهدافم لازمه واین عزیزمی که من به اونا می گم با اونی که به تو می گم فرق داره!!

 من هم بهش گفتم :حتمن این آدم هم واسه پیشبرد اهدافش به من گفته عزیزم!!

 گفت :اصلن من اگه می گم  می خوام باهاشون دوست بشم و س ک س کنم!! اون هم می خواد همین کارو با تو بکنه؟!!

گفتم: اونش دیگه به من ربطی نداره!!شاید یه آدمیه مثل تو!!

خدااااااااایاااا ۸۰ دقیقه داشت با من صحبت می کرد که من اینارو واسه خودت می گم و دوستت دارم که این ها رو می گم!!آخرش هم اشکمو در آورد و هر کاری کردم بهش بفهمونم این رابطه باید تموم بشه و از اولشم اشتباه بوده، انگار نه انگار!! می گه من از دوستی با تو لذت می برم!!خوب معلومه...بایدم ببری...ولی من چی پس؟ من از امروز تا ۱ هفتم خراب شد...می خواستم برم کتابمو ترجمه کنم ولی دیگه حسش نیست...

می گه: وای آفتاب تو چقدر سیاه نگاه می کنی به قضیه!!ما ۱ ساله با هم دوستیم...

گفتم :بله ولی دوستیمونو می دونی چه طوری نگه داشتیم؟ رو لبه ی پرتگاه...

گفت اگه خودت نخوای به خودت کمک کنی من هیچ کاری نمی تونم بکنم...من این قدر دوستت داشتم که بعد از به آرامش رسیدنم بهت زنگ زدم و ۱ ساعت از وقتمو با اینکه خسته ام به "تو " اختصاص دادم...نه به کس دیگه!!

خدااااااایااا همیشه دست پیش رو می گیره که پس نیفته....حالا من با یه اعصاب داغون و آش نخورده و دهن سوخته چی کار کنم؟ اصلن چراااا؟ چرا فکر می کنه همه ی کارای خودش درسته و من که ۲۷ سالمه نمی دونم با یه پسر باید چه طوری رفتار کنم که پر رو نشه؟ می دووونم...به خدا می دونم...تو راجع به من اشتباه می کنی...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 11 بعد از ظهر  78 پرتو

شنبه 27 مرداد1386

آفتاب تا شنبه بر نمی گرده!!

واااای جوجوی نازنینم آخه من چرا این طوری شدم؟!...من که عاشق مسافرت بودم...عاشق شمال بودم...هر سال لحظه شماری می کردم واسه شمال و دریاش و نسیم  خنکی که کنار دریا به مهربانی یک مادر گونه هامو نوازش می کرد...از وقتی با تو آشنا شدم، یعنی از شهریور پارسال هر دوباری که مسافرت رفتم یه حس عجیب دلتنگی لحظه به لحظه همراهم بود...( وای خدای من ،جوجو باورت می شه به سالگرد دوستیمون رسیدیم؟!حیف که دقیقن هیچ کدوممون نمی دونیم تاریخ دقیقشو ، ولی می دونم که یکی از روزهای گرم هفته ی دوم شهریور ماه ۸۵بود...و هفته ی بعدش ما شمال بودیم و من از همون موقع فهمیدم که چقدر دوستت دارم، چون اولین بار بود تو شمال احساس دلتنگی می کردم...راستی ، یادت نره قراره یه جشن سالگرد 2 نفره بگیریم وقتی برگشتم!!کادوت رو هم انتخاب کردم!! همون گردنبند zoppini که خیلی ازش خوشت اومده...تو چی می خری واسم؟!!))

امشب کلی باهات حرف زدم...وای خدایا، تا جمعه باید اونجا بمونیم!! چقدر دیر می گذره!! ولی لحظه هایی که کنار تو هستم، مثل دیشب ، انگار عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشتن که کدوم زودتر به 12 میرسن!!مثل برق می گذره...بهم گفتی سعی کنم از مسافرتم لذت ببرم و نگران حضور فیزیکی کنار هم نباشم...نه...من نگران حضور فیزیکی نیستم...مگه وقتی هردوتامون تهرانیم پیش نیومده که 15 روز هم همو نبینیم؟...ولی این قدر دلتنگ نبودم اون موقع...مساله کیلومتر و این حرفها نیست...وقتی هر دو اینجاییم هر لحظه این امید رو دارم که فردا می بینمت!! ولی مسافرت...اونم 5 روز...اونم وقتی که تو هم تعطیلی و می تونستیم با هم باشیم... حالا که من نیستم تعطیلیتو چیکار می کنی که حوصله ات سر نره؟....واااای نه، نمی خوام بهش فکر کنم... خودت گفتی این قدر کار واسه شنبه رو سرت ریخته که نمی تونی سرتو هم بخارونی!!خوب باور می کنم...اما دوست داشتم اگه کار هم نداشتی بازم پسر خوبی می بودی و از نبودنم سوء استفاده نمی کردی...حتمن همین طوره، مگه نه جوجه طلایی خوشگلم؟...تو دیگه به من خیانت نمی کنی...حتی اگه باشی و نباشم...

آفتابی که از اینجا می ره فقط جسمشو با خودش می بره...این چند روز هم مثل همیشه ازشون مراقبت کن... تا آخر دنیا هم که برم باز هم دلم ، قلبم و روحم و تمام هستی ام عاشقانه متعلق به توست... فقط خیلی مواظب باش...می دونی که چقدر شکننده اند!!

"وتو ای جاذبه ی لطیف عطش که دشت خشک را دریا می کنی،

حقیقتی فریبنده تر از دروغ

با زیباییت-باکره تر از فریب-که اندیشه ی مرا

از تمامی آفرینش ها بارور می کند!!"

شاملوی بزرگ

دوستت دارم...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 1 قبل از ظهر  60 پرتو

دوشنبه 29 مرداد1386

برگشتم!!


جوجوی نازنینم من برگشتم... عزیز دلم جات خیلی خالی بود...کنار دریا...وقتی زیر آفتاب قدم می زدم...توی جنگل...واااای که حتی 1 ثانیه اون صورت شیرین و دوست داشتنیت با اون چشمهای خوش رنگت که رنگ دریاست از جلوی چشمهام دور نمی شد... برات نوشتم که:

وقتی به دریا نگاه می کنم یاد چشمهات میفتم و وقتی به شالیزار توی باد نگاه می کنم یاد رقص باد توی موهای طلاییت...تو زیباترین مخلوق خداوندی...دوستت دارم زیبای من...

نوشتی :مرسی گل شاعرم!!

آخ که چقدر لحظه شماری کردم که بر گردم... هر چند هر شب باهام حرف میزدی و هر روز بهم sms  میدادی، ولی بازم دلتنگت بودم...یه کمی هم اون شب که بهم زنگ نزدی فکرهای ناجور کردم!! ولی صبحش که بهت گیر دادم گفتی باز تو رفتی مسافرت شروع کردی؟!! من هم دیدم حوصله جرو بحث ندارم و بی خیال شدم!!...جمعه که رسید انگار دنیا رو بهم داه بودن...صبح شنبه که چشم باز کردم و دود تهران رو دیدم انگار اومده بودم تو بهشت!! ساعت 4 عصر اومدم پیشت و تا 6 تمام دق و دلی این چند روز تنهایی و ندیدنت رو در آوردم!! رفته بودی باغ دوستت و می دونستی که من عاشق عکسهاتم، برام کلی جایزه آورده بودی به قول خودت!! واااای که چه عکسهایی... کاش می تونستم یکیشو بذارم اینجا تا همه ببینن عشق قشنگمو...عکسهارو برام رایت کردی و من انگار دنیا رو بهم داده بودن!! نمی دونی اومدم خونه چند بار نگاهشون کردم و قربون صدقه ات رفتم!...دیگه نتونستم طاقت بیارم و چون دیر وقت بود مجبور شدم برات آف لاین بذارم که:

قربون اون عکس های خوشگلت برم عشق من با اون چشمهای قشنگت...اگه بدونی چیکار می کنی تو با من، با این عکسهات و اون چشمهات...دوستت دارم نازنینم...برای همیشه و تا ابد...حتی وقتی که دیگر نباشم...

به سالگرد دوستیمون نزدیک شدیم...یعنی فکر کنم رد شدیم...هنوز وقت نشده که اون جشن دونفره رو بر گذار کنیم...ولی من متن کارتتو آماده کردم!:

"سالگرد تقسیم تنهاییت با آنکه تنهاییش را با تو تقسیم کرد، زیبا تر از روزهای پیش باد..."

چطوره عسلکم؟ می پسندی؟

دلم برات تنگ شده...آخه امروز از اون روزهایی بود که تو به" آرامش بیشتر" نیاز داشتی و اصلن با من حرف نزدی...!! فقط چون می دونستی من دیوونه ی صداتم زنگ زدی و معذرت خواستی و شب بخیر گفتی...همینشم واسم غنیمته...کی می دونه تا چند وقت دیگه می تونم صداتو هر شب بشنوم...

وااااااااای که نفسم بند میاد وقتی از تو می نویسم... چطور می شه که یه نفر هم به آدم نفس بده و هم نفسشو بند بیاره؟!!

شب بخیر جوجه طلایی نازنینم...بیشتر از همیشه دوستت دارم...

 

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 2 قبل از ظهر  57 پرتو

دوشنبه 5 شهریور1386

به تو...به مناسبت 1 سال زیبای با هم بودن...

چشمهایت با من سخن می گویند...

لبهات مرا می نگرند

و صدات لمس می کند تک تک سلولهایم را...

دستهات مرا به نام صدا می زنند

و گوشهایت

که تداعی می کنند عشق و شهوت را برایم...

وجودم رنگین از هوای اطلسی هاست

آن گاه که در وجودت غرق می شود...

نازنین!

تو با ادراک پنجگانه ام چه کرده ای؟!!

 

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 3 بعد از ظهر  63 پرتو

دوشنبه 12 شهریور1386

چرااااااااااااا؟

همه می گن چرا به روز نیستی!! زود باش دیگه!! پس کجایی؟ آپ کن!!یالله!! هیچ کس نمی دونه که دیگه خسته شدم از بس اومدم اینجا از خیانتهای تو نوشتم... خسته شدم از بس از این و اون پرسیدم باید چی کار کنم...دیگه چه فایده داره تعریف کنم دوباره و از خیانت جدیدت بگم؟...همه به من می گن باید چی کار کنم...ولی مساله اینجاست که مشکل من نیستم!!مشکل تویی!!این تویی که باید یه وبلاگ بزنی و ازمردم بپرسی باید چیکار کنی تا این میل روز افزونت به دخترها یه کمی کم بشه...می خوای بدونی دوباره چرا به قول خودت دارم چرت و پرت می گم نه؟! باشه...برات میگم.

نمی دونم چی شد که دوباره اومدم یه آیدی جدید ساختم تو همون سایتی که یکبار با آیدی آرتیمیس مچتو اونجا گرفتم و حسابس الم شنگه به پا شد...شاید حس کنجکاوی یا فضولی یا هر چیز دیگه بود واسه چک کردن صفحه ی تو...اما این بار اصلن نه برات نوت دادم نه چیزی...عکس یکی  از دوستامو با اجازه خودش گذاشتم و فقط اومدم با اون آیدی صفحه ات رو دیدم... می دونم که تو خیلی علاقه داری بدونی کیا میان و پیجت رو میبینن، واسه همین هر روز آمار بازدید پیجت رو چک می کنی...خوب این دفعه دیگه من هیچی برات ننوشتم.خودت کرم ریختی...در کمال تعجب وقتی صفحه ام رو چک کردم دیدم برام نوشتی:

You have a nice pic! See u lady. Tehran hastid misse javan?!

وااااای خدایا داشتم دیوونه می شدم!! یعنی تو برای هر کس که میاد و پیجت رو می بینه حتی اگه برات نوت هم نده پیعام میذاری؟!! من که باورم نمیشه!! آخه چی میخوای تو از جون این همه دختر؟!!

خوب من رو که می شناسی...جوابت رو دادم اما این بار با شیوه ای متفاوت از قبل:

ممنون.بله تهران هستم.مگه تو پروفایلم ننوشتم؟!

اصلن تحویلت نگرفتم تا شک نکنی!! آخه دفعه ی قبل به همین شک کرده بودی که هیچ کس به جز من به تو نمی گه "واااای چه عکس قشنگی داری!!" خوب من هم این بار از این راه وارد شدم...انتظار نداشتم با این برخوردم دوباره جواب بدی...ولی دیدم نوشتی:

شهرک غرب هستین میس آرزو؟!

نوشتم:

نه، چرا فکر کردین باید اونجا باشم؟!!

وااای باورم نمیشه... امروز که از صبح پیدات نبود.الانم که زنگ زدی و من شاکی بودم می گی:

" آخه آفتاب تو چرا همش فکر می کنی من در حال عشق و حالم؟!!بابا تا 4 که سر کار بودم بعدشم دوستم چشمهاشو عمل کرده بود بردمش بیمارستان!!"

آره جون خودت! من که می دونم مامانت اینا نیستن و تو داری چیکار می کنی!!مثل دیروز که با هم بودیم دیگه ،نه؟ خوب امروز یکی دیگه جای من بوده حتمن...

تازه این قدر اعتماد به نفس داری که دوباره به من گفتی:

" به خداتو یه کیس توپی واسه ازدواج!! اگه این قدر احساساتی نبودی ممکن بود من با اینکه الان نه کار درستی دارم و نه از خودم خونه ای دارم و با اینکه ۳-۴ سال از من بزرگتری بیام و بگیرمت!!"

هه هه!! فکر کردی من منتظرم تو بیای خواستگاری و من با کله بپرم تو بغلت و بگم بععععععله؟!!! نه خیر !!کور خوندی عزیزم!! به خودت هم گفتم:

"خداروشکر که به قول تو من احساساتی هستم و عقل ندارم!چون ما اصلن کیس ازدواج هم نیستیم!!"

با تعجب گفتی:

"یعنی اگه من بیام خواستگاری تو ممکنه بگی نه؟!!"

گفتم :

"100 در 100 می گم نه!! فکر کردی من منتظرم تو بیای خواستگاری؟ نه عزیزم. الانم دیگه به این نتیجه رسیدم که باید ازدواج کنم و از اونجایی که دوست ندارم با خواستگار ازدواج کنم، می خوام برم دوست پسر جدید پیدا کنم !!"

گفتی:

"برو بابا آفتاب خیلی نامردی!!"

با اینکه این قدر دوستت دارم و همیشه آرزو داشتم یه روز باهات ازدواج کنم، اما می دونم که با این کار بدبخت می شم...چون اصلن بهت اعتماد ندارم و می دونم که تو آدم بشو نیستی!!اونوقت من هر روز باید کارو زندگیمو ول کنم ببینم تو توی کدوم سایت با کدوم دختر قرار داری!! و از این کار یعنی از چک کردن شریک زندگیم بیزارم... من با کسی ازدواج می کنم که اونقدر بهش اعتماد داشته باشم که اگه 1 ماه هم خبری ازش نباشه مطمئن باشم با هیچ دختری نیست.و اون آدم تو نیستی...خودت باعث به وجود آمدن این بی اعتمادی شدی...همش به من می گی:"

 تو چرا به من زنگ نمی زنی؟!! تو دوست دختر منی!! پس کی بهم زنگ بزنه؟!! "

من هم دوباره گفتم :

"اگه خودت گرفتار نباشی زنگ می زنی.من نمی خوام مزاحمت باشم!!"

 گفتی:

 "آخه دیوونه، فرض کن که من مهمون دختر هم داشته باشم، که اصلن و ابدن این طوری نیست، ولی فرض کن!! خوب بعد تو بهم زنگ بزنی.فکر می کنی تو که دوست دخترمی مهمتری و در اولویت هستی یا اون؟!!

من هم گفتم:

" خوب معلومه! اونی که در اون لحظه پیشته در اولویته که تر جیح دادی به جای من اون الان پیشت باشه!!"

دیگه نمی دونستی چی بگی!!فقط گفتی :

"ای خدا! این آفتاب رو ازم بگیر یه آفتاب عاقل بهم بده!!"

ببین جوجه طلایی بد جنس دختر باز سیرایی ناپذیر خائن نامرد من! تو هر چقدر هم به من بگی که هدفت از نوت گذاشتن واسه دخترهای مختلف دوستی نیست و دوست داری بدونی توی کله شون چی می گذره و یا ازشون استفاده ی شغلی بکنی، توی کَت من نمی ره!اصلن به تو چه که تو فکر یه دختر که هیچ شناختی ازش نداری و هیچ چیز جذابیتی هم نداره برات چیه؟!! ( مخصوصن پروفایلمو جوری نوشتم که هیچ مورد شغلی جذاب یا مورد دیگه ای توش نباشه. حتی عکس هم با روسریه)از طرفی هم  نمی تونم باور کنم که تو واسه ی همه ی دخترهایی که میان تو پیجت نوت بدی!!آخه به چه دردی می خورن؟!!حتی واسه س ک س هم نمی تونی به همشون برسی!!پس دیگه چی می خوااااااااااااااااااای؟!

دیگه نمی دونم باید چی کار کنم... فقط می خوام ببینم تا کجا ادامه می دی این پیغام فرستادن هارو...هر چند از الان می تونم پیش بینی کنم: "آیدی یاهوتو بده، چت کنیم، شماره ات رو بده، حرف بزنیم، قرار بذاریم...."بقیه اش هم که دیگه معلومه...فقط حیف که من تا حرف زدنش بیشتر نمی تونم پیش بیام...چون لو می رم...وگرنه یه آشی برات می پختم که یه وجب روغن روش باشه... ببینم می تونم یکی از دوستهامو راضی کنم به جای من باهات حرف بزنه و قرار بذاره و اون وقت بیام سر قرار و بهت بفهمونم که چه آدم خیانتکاری هستی و لیاقت عشق پاک منو نداری...چقدر دلم می خواد قیافتو توی اون لحظه که منو سر قرار می بینی ببینم!! ببینم اون چشمهای خوشگل و خوشرنگت چه شکلی می شن از تعجب...

کاش می شد این کارو بکنم...کسی داوطلب نمی شه کمکم کنه؟

ووواااای که چقدر امشب دلم شکسته... جواب این دل لعنتی رو که با عقلم دست به یکی کردن و هر دو این دفعه بهم می گن تو فقط دنبال عشق و حالی و به دختر "نه" نمی گی رو چی بدم؟...اون این دفعه هیچ کدوم از حرفهاتو باور نکرد...هیچ کدوموشوووووووووووو....

کاش می تونستم بگم دوستت دارم...ولی نمی تونم...

شب بخیر...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 0 قبل از ظهر  56 پرتو

چهارشنبه 14 شهریور1386