من آدم نمی شم؟!!

این دو پست بنا بر دلایل امنیتی و احتمال لو رفتن وبلاگ حذف می شود!!!...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 11 قبل از ظهر   98 پرتو

سه شنبه 20 شهریور1386

دو اعتراض در یک پست!

این پست رو نوشتم تا اعتراضم رو نسبت به اونایی که واسه عشق هر حد و مرزی دلشون می خواد مشخص می کنن اظهار کنم! بعضی ها می گن من اگه جای تو بودم چون جوجو از تو کوچیکتره و بهت خیانت می کنه و دلتو می شکونه ولش می کردم!! مطمئن هستم که چون جای من نیستین اینو می گین!!جوجوی من اینجوریام که شما می گین نیست... می دونم تقصیر خودمه که به قول خودش ازش یه غول ساختم واسه شماها!!...ممکنه گاهی وقتها دلمو بشکونه ولی 2 دقیقه ای از دلم در میاره...ببینم مگه کسی رو می شناسین که دل نشکونه یا دلش نشکنه؟!!خدایی بیاین بگین تا حالا شده از بین پسرایی که میان بلاگمو می خونن که همچین کاری در حق دوست دخترشون نکرده باشن؟ حتی در حد یه شیطونی ساده؟!! دختری هست که دلشو عشقش اصلن نشکونده باشه؟ حتی اگه بعدن بفهمه که زود قضاوت کرده و این طوری هم نبوده؟تازه اگه همه ی اینایی که در مورد جوجو فکر می کنین درست باشه، شاید خیانت کردنش(اگه خیانت کنه) دلیل بشه که من ازش جدا بشم..اونم تازه اگه این دلم رضایت بده و برام مسجل بشه که واسه هوا و هوس اینکارو کرده...نه به خاطر شغل و کار و آشنا و پارتی پیدا کردن تو جاهای مختلف یا به قول خودش دونستن اینکه تو کله ی آدمهای دیگه چی می گذره!...ولی۳ سال کوچیکتر بودن؟!! وااای نه!! عشق و دوستی و حتی ازدواج هیچ ربطی به سن و کوچیکتر بزرگتر بودن نداره!! این قانون مسخره رو ما آدمها گذاشتیم!!مثل خیلی قانونهای دیگه که البته رعایت نکردنش هیچ ضرری به کسی نمی زنه! تو هیچ مذهب و عرف و عقل و فلسفه و مکتب و سنخ و کتابی نوشته نشده که پسر باید از دختر بزرگتر باشه!! عشق هیچ حد و مرزی نداره...حتی 2 تا دین مختلف هم نمی تونه جلوی وصل دو نفر رو بگیره...عشق تو دل آدمهاست...سن فقط جسمه...گذر زمانه...نه هیچ چیز دیگه...تازه، جوجو 3 سال از من کوچیکتره ولی به اندازه ی 10 سال بیشتر از سن خودش می فهمه...واقعن سن اینقدر می تونه مهم باشه؟!!اینقدر که بگی گور بابای عشق چون من 3 سال زودتر پامو گذاشتم تو این دنیای خراب شده؟!!وااای نه!! نمی تونم بفهمم!!پس باید به قلبمون بگیم آهای!! حواست باشه!! هرکی خواست بیاد تو اول شناسنامه شو چک کن !! فکر می کنی اون قبول می کنه؟!!نمی دونم...ولی قلب من این چیزا حالیش نیست!! و فکر نمی کنم هیچ عاشقی هم اینو بتونه بپذیره...البته اینکه دو نفر از نظر عقاید بنیادین (منظورم مذهب نیست)و علائق با هم اختلاف داشته باشن خیلی مهمه و باید بیشتر روش فکر کرد...اونم برای ازدواج، نه برای دوستی...و نه حتی عشق...ولی سن...هیچ ربطی به عشق نداره...و نه حتی به ازدواج.

اینم یه اعتراض دیگه واسه یه دوست خوب دیگه که از من واسه عاشقیم دلیل و مدرک می خواد و فکر می کنه من عاشق حرفها و نوازشهای جوجو شدم! مثل جنایتکارها که باید واسه کارشون دلیل و مدرک بیارن! و فکر می کنه خودش یه تجربه موفق عشقی داشته!! خدا کنه! ما که بخیل نیستیم!

من شعار نمی دم!! من 1 سال طول کشیده تا عاشق جوجو شدم! حالا انتظار داری همه ی این 1 سال رو با دلیل و مدرک برات توضیح بدم تا بفهمی چرا عاشقشم؟!! نه عزیزم...100000 نفر دیگه ممکنه آدمو نوازش کنن و حرفهای قشنگ بزنن!!من اگه عاشق حرفاش بودم باید عاشق نویسنده ها و شاعر ها می شدم!! جوجوی من هیچ کدوم اینها نیست!! تازه حرفاشم از نظر من قشنگ نیست!! من با خیلی از عقایدش موافق نیستم!! ولی عشق هیچ ربطی به حرفو صورت و قیافه و عقیده نداره!! وگرنه خوب من می رفتم عاشق یه فیلسوف می شدم که خیلی هم قشتگ حرف می زنه!!
شک هم چیزیه که در دل همه پیش میاد.در واقع اگه پیش نیاد اصلن مطمئن باش طرف عاشق نیست!! بلکه یه اسباب بازی پیدا کرده که هر چه پیش آید خوش آید!! کسی که به چیزی شک می کنه یعنی اون قضیه براش مهمه...و هنر معشوق هم بر طرف کردن اون شکه در کمال آرامش و منطق...که جوجوم از این نظر یه هنرمند تمام عیاره! گاهی وقتها هم این شک یه چیزیه تو مایه های ناز کردن که هنر هر دختریه!!
تجربه ی عشق موفقت هم بهت تبریک می گم...ولی من زیاد از موفق بودنش مطمئن نیستم! صرفن داشتن یک عشق در کنار خودت معنیش این نیست که موفق بودی!! مثل خریدن یه کالا می مونه یا مثل یه زندونی که راهی برای فرار نداره...عشق باید آزاد باشه...اونوقت اگه نرفت هنر کردی...اگه بندازیش پشت میله و بگی این مال خودمه و در کنارمه...آره خوب...تا ابد هم در کنارته!! من نمی خوام این جوری به جوجو برسم...من می خوام اون بدونه دورو برش چه خبره و دخترها ی مختلف رو محک بزنه...اون وقت اگه منو بخواد با کمال میل عشقشو می پذیرم...برای من عشق موفق یعنی این!! نه عشق کورکورانه ای که حتی دختر به خودش این اجازه رو نده که به پسر شک کنه...درست مثل همین تفکر مرد سالارانه ای که همیشه تو مملکت ما بوده...مردها پاک پاکن...حتی اگه 5 تا زن داشته باشن!! ولی زن اگه به یه مرد دیگه نگاه هم بکنه، باید لت و پارش کرد!! نه!! این حق مسلم طرفینه در عشق که عشقشونو محک بزنن...حتی خدا هم بنده هاشو امتحان می کنه...نه؟!!

جوجوی کوچولوی قشنگ ۲۴ ساله ی نازنینم...تا ته دنیا،تا آخرین نفسم،تا آخرین ضربان قلبم که فقط برای تو و به عشق تو می زنه،دوستت دارم....خیلی زیاااااااااااااد...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 0 قبل از ظهر  44 پرتو

شنبه 24 شهریور1386

برای تو...

با احترام به شاملوی بزرگ این شعر بزرگ را به تو تقدیم می کنم...عشق بزرگ!!

من و تو یکی دهانیم

که با همه ی صدایش

به زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگانیم

که دنیا را هر دم

در منظر خویش

تازه تر می سازد.

نفرتی

از هر آنچه بازمان دارد

از هرچه محصورمان کند

از هر آنچه واداردمان

که به دنبال بنگریم،

دستی که خطی گستاخ به باطل می کشد.

من و تو یکی شوریم

از هر شعله ای برتر

که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست

چرا که از عشق

روئینه تنیم.

و پرستویی که در پناه بام آشیانه کرده است

با آمد شدنی شتابناک

خانه را

از خدایی گمشده

لبریز می کند...

دوستت دارم...مثل همیشه...

 

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 11 بعد از ظهر  17 پرتو

دوشنبه 2 مهر1386

I should be glad of another death...

تا حالا تجربه کردی آشتی بعد از یه دعوای جانانه و سخت و جدی که فکر می کنی دیگه بعدش همه چیز تمومه چه حاااااااااااااااااالی میده؟!!انگار که دوباره متولد شده باشی!!و این فرصتو بهت داده باشن که اشتباهات گذشته تو تو این تولد دوباره تکرار نکنی...چه حس دلنشینیه جوجوی نازنینم!!... خوشحالم که با هم تجربه اش می کنیم...ولی امیدوارم دیگه تکرار نشه!!

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند...

می آیم، می آیم ،می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه ی پر عشق ایستاده

سلامی دوباره خواهم داد...

فروغ فرخ زاد...

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 3 قبل از ظهر 

تو...

 می دونم قول دادم زود تر بخوابم تا بیام تو خوابت...فقط اومدم بگم:

وااااای که چه انرژی ای بهم می دی تو جوجه طلایی نازنینم!! حتی دیدنت واسه نیم ساعت توی یه دل و جیگرکی پر دود بعد از ۱ هفته...!!

دوستت دارم و به خاطر این حس شگفت انگیزی که امشب بهم دادی ازت ممنونم...امیدوارم انرژی متقابلی که این همه بهش ایمان داری بهت برسه...

تو را من به اندازه ی آسمان دوست دارم

تو را من به اندازه ی بی کران دوست دارم

تو خود آسمانی،تو خود بی کرانی،عظیمی

تو را من به قدر خودت در جهان دوست دارم

تو جاری شده در رگم،در تمام وجودم

تو آبی،تو را چون نهالی جوان دوست دارم

تو روح منی، بی تو من مرده ام، هیچ هیچم

تو جانی،ولی من تورا بیش از آن دوست دارم

تو را با امیدی که مرغابی بی پناهی

پرد سوی دریاچه ای بی نشان دوست دارم

تو سرشار عطری،تو شور آفرینی، تو سبزی

تو را چون گذرگاه پروانگان دوست دارم...

شعر از:عمران صلاحی

 

نوشته شده توسط آفتاب در ساعت 1 قبل از ظهر  36 پرتو