تولدت مبارک عزیزم!

چه قدر بده تولد یه عزیز رو یادت بره!! الان یک هفته است که از اولین تولد وبلاگم می گذره!!...اون وقت من حتی یه تبریک خشک و خالی هم بهش نگفتم! در تمام روزهای سختی و ناراحتی و شادیم این وبلاگ و همه ی دوست های خوبم با من بودن و منو تنها نذاشتن...این بهترین فرصته که از تک تکتون تشکر کنم و بهتون بگم که دوستتون دارم... ۱ ساله که با هم دوستیم و شریک شادی و ناراحتی های هم...خیلیه ها....نه؟

دوباره مریض شده بودم! حالم بد نبود اولش...دیروز با یه لحاف و با یه کیسه آب گرم دراز کشیدم جلوی تلویزیون تا بازی تیم محبوبم رو نگاه کنم...96 دقیقه جون به لبم کردن و کلی اشک ریختم! دقیقه ی 96 لحاف و کیسه آب رو برداشتم که برم تو اتاقم و از اون جایی که در این حالت که هستم معمولن نیاز به بهانه برای گریه دارم، اونجا زیر لحاف زار بزنم که....

آن چنان از خوشحالی پریدم بالا که با قد نزدیک 1.60 داشت سرم می خورد به لوستر!!نفهمیدم چه قدر بالا و پایین بریدم و هیجاناتم رو تخلیه کردم!داغ بودم نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم! چشمتون روز بد نبینه! نیم ساعت بعدش داشتم زمین رو گاز می گرفتم از درد ... همه ی اینارو گفتم که برسم به این جا:

جوجوم زنگ زد و دید حالم بده گفت میام دنبالت بریم دکتر...الهی بمیرم با این که تازه از سر کار میومد اومد دنبالم... منو برد دکتر و همون جا نشست تا بهم سرم زدن و در تمام اون مدتی که من بیهوش اونجا افتاده بودم نشست پیشم و برام مجله خوند با اون صدای آسمونیش... جالب این جاست که بازم همون خانوم پرستاری که اون دفعه در مورد جوجو ازم پرسیده بود" شوهرته؟" و کلی بهم حسودیش شده بود بهم سرم زد!! دوباره هم همون سوال رو ازم پرسید!!و این دفعه به جوجو گفت" یه کم بهش برسین! خیلی ضعیفه! یه کم جیگر بهش بدین بخوره!"

 و اون هم گفت" خانوم این خودش جیگر مارو کباب کرده!!"

خلاصه بگذریم از این که پرستار می خواست آمپول بزنه و گیر داده بود به جوجو که" شما کمک کنین آماده اش کنین!!"

 من هم که اصلن دوست نداشتم جوجو منو تو اون حالت ببینه هی غرمی زدم و می گفتم خودم این کارو می کنم! نمی دونین چه قدر خندیدیم با اون اداهایی که جوجو در آورد!الهی بمیرم واسش...وقتی پرستار داشت آمپول می زد روشو برگردوند!! پرستاره این بار بازم ازش تعریف کرد و با حسرت گفت" آخی ببین شوهرت دلش نمیاد نگاه کنه!" می خواستم بهش بگم بابا خانوم این قدر حسودی نکن!! شوهرم نیست به خدا!! کاش بود...

ولی روم نشد!

بچه ام کلی خرج کرد برام...کلی پول دکتر و سرم و دارو و...هرکاری هم کردم پول رو ازم نگرفت و گفت این حرف ها بین دوست دختر دوست پسرا زشته!... بالاخره یه جوری باید براش تلافی کنم...من هم که می میرم موقع  کادو خریدن برای اون..هیچ وقت نمی دونم چی بخرم واسش...

جوجوی مهربون و دوست داشتنی و قشنگم...ممنون به خاطر همه چیز و همه ی مهربونی هات...من که هرچی بنویسم نمی تونم بگم که چه قدر شرمندتم که حتی دیشب هم که تو این همه به من محبت کردی بازم در مورد اون دختره بهت گیر دادم و کلی داد و بیداد راه انداختم و تو دوباره مجبور شدی همه ی اون حرف ها رو برام تکرار کنی تا یادم بیاد که چه قدر دوستم داری و"حتی یه تار موی منو به صدتای اون نمی دی"!!

چرا من این قدر یه همچین فرشته ای رو اذیت می کنم؟!

نوشته شده در یکشنبه 29 اردیبهشت1387ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب

چه بهار مزخرفی!

اینم از هفته ی دوم!!

دیشب که رسیدم اومد دنبالم و رفتیم سینما یه فیلم خارجی دیدیم که خیلی قشنگ بود...از اون فیلمای ترسناک و مرموزی که دوست دارم...فیلم ۱۴۰۸...شاهکار بود!ولی اصلن بهم نچسبید...دلم برای آغوش تنگ شده...خیلی...
خیلی  دلم گرفته ...دیگه نمی تونم....یه عکس تو موبایلش دیدم که تا الان فکرمو مشغول کرده...یه درخت کریسمس که اون کنارش نشسته بود با یه کلاه بابا نوئل! فضا هم ناشناخته بود...نمی دونم خونه ی کی و کجا بود...چرا منو نبرده بود با خودش؟اگه حتی با کسی نرفته بود اصلن چرا بهم نگفته بود که می خواد بره مهمونی؟...مطمئنم که با کسی رفته بود...دارم دیوونه می شم...همون موقعی بود که مامانش اینا مسافرت بودن...دی ماه امسال...و هرچی فکر می کنم یادم نمیاد شب کریسمس امسال من کجا بودم...پیشش بودم یا نه...می دونم دو روز بعدش پیشش بودم...همه ی وبلاگم رو زیرورو کردم تا بفهمم اون شب چه اتفاقاتی افتاده...ولی به جز یه پست  در 
14 دی  دیگه هیچی پیدا نکردم...دارم دیوونه می شم...نتونستم از خودش بپرسم...چون اصلن قرار بود من عکسها رو بزنم جلو که ببینم ولی من زدم عقب و اونو دیدم!! واسه همین نتونستم چیزی بهش بگم...از دو حال که خارج نیست! یا با کسی رفته که به من نگفته...یا تنها رفته ولی بازم به من نگفته!! چراااااا؟!!!


نسیم نازنینم منو به بازی آرزوهای محال دعوت کرده...من فقط چندتا آرزو دارم که همش هم به هم مربوط می شن!...

اول اینکه یه قدرتی داشتم می تونستم ذهن جوجو رو بخونم و بفهمم چی می گذره تو ذهنش و در مورد اون دوست قبلیش چه نظری داره و چه احساسی داره و همین طور در مورد من و بقیه...خیلی دلم می خواست می فهمیدم چرا نمی ره با اون....اونی که این قدر دوسش داره...دلم می خواست همه ی سوالاتی که در مورد جوجو برام پیش میومد رو سریع می تونستم با قرار گرفتن در همون موقعیت و اون فضا جواب بدم...مثلن این که اون شب کریسمس کدوم گوری بوده...کاش می تونستم در زمان سفر کنم و برم به اون شب و اون مهمونی تا جواب سوالم رو پیدا کنم...

دوم این که جوجو عاشقانه منو  دوست د اشته باشه...همین قدر که من دوسش دارم...که نتونه بدون من زندگی کنه...و تا آخر عمر در کنار هم باشیم...

 سوم هم این که یه نیرویی داشته باشم که بتونم همه ی جنگ های دنیا رو تموم کنم و همه ی آدمهای بدبخت بیچاره رو از بدبختی در بیارم و دیگه هیچ کس روی زمین گرسنه نباشه...(فقط این به جوجو مربوط نمی شد!!)

و چهارم هم این که یه مترجم خیلی خیلی معروف بشم و کتابهایی که دوست دارم رو ترجمه کنم و همه جای دنیا منو بشناسن...این معروفیت رو هم به این دلیل می خوام که جوجو عاشق آدمهای موفق و مشهوره!!

همین...

من هم به نوبه ی خودم برای ادامه ی  بازی همه ی دوستان رو به نوشتن آرزوهای محالشون دعوت می کنم...هر کی دوست داره می تونه از طرف من توی این بازی شرکت کنه.  

امیدوارم همه ی آرزوهاتون هر چند هم که محال، یه روز بر آورده بشه...

نوشته شده در جمعه 9 فروردین1387ساعت 1 بعد از ظهر توسط آفتاب

!!??so what

باز نمی دونم چمه!!نه اشتباه نکنین! این دفعه هیچ ربطی به جوجو نداره...نمیدونم چرا گاهی وقتها می زنه به سرم و دچار افسردگی و پوچ گرایی مزمن می شم! همش به خودم می گم آدما زنده هستن و زندگی می کنن که چی بشه؟ خودشونو واسه پول می کشن که چی بشه؟...میرن دور دنیا رو می گردن که چی بشه؟!اصلن خوش می گذرونن که چی؟ بعضی وقتها(مثل الان)احساس می کنم هیچی خوشحالم نمی کنه...حتی اگه همین الان جوجو در طی یک عملیات انتحاری به من پیشنهاد ازدواج بده من چی کار می کنم؟!! (امیدوارم الان این کارو نکنه چون من بهش جواب منفی می دم و بعدش عین سگ پشیمون می شم!!) اصلن ازدواج کنیم؛ بچه دار بشیم، بچه رو با هزارتا  بد بختی بزرگ کنیم...بعدش که چی بشه؟ اصلن هی بهار، تابستون ، پاییز و زمستون... که چی؟!!

تورو خدا نیاین بهم بگین همه ی اینا واسه اینه که ایمانم قوی نیست! خوب  اومدیم ایمانم هم قوی بشه، به زندگی پس از مرگ اعتقاد پیدا کنم...مگه اون دنیا قراره چه خبر باشه که این دنیا نیست؟!برابری و این حرفها هم که همش کشکه! چون بهشت هم می گن چند طبقه داره! اونجا هم اختلاف طبقاتی؟!تازه دیگه اونجا کسی هم نمی میره که از ترس جهنم بخواد آدم خوبی باشه! دیگه ببین چه شود! همین جوریش که همه از آتیش جهنم و عذاب الهی می ترسیم مثلن، داریم خرخره ی همو می جویم...فکر کن که دیگه اون ترس هم نباشه!

**از جوجو هم خبری نیست...نه این که خبری نباشه...هست...یعنی خوبه...این هفته خیلی پیشش بودم، دوباره یه موضوعی پیدا کردم  که بهش گیر بدم و قهر کنم و اون هم به خاطر من مسافرت چهار روزه اش رو تبدیل بکنه به دوروز و روز دوم برگرده که پیش هم باشیم!! و اون هم که کارشو خوب بلده...تلفن جواب ندادن و موبایل خاموش کردن و" دست از سر من بردار" و "تو از جون من چی می خوای" و" بذار برم دنبال زندگیم" های من هم اثرش فقط این بود که اون از مسافرت برگرده و دو ساعت منت کشی کنه به قول خودش و بعد هم من بعد از کلی ناز کردن برم خونشون هندونه بخوریم با هم و پیپ بکشیم و فرداش هم بریم درکه و ناهار بخوریم توی یه فضای رمانتیک به همراه گوجه سبز که passion(شما بخونید علاقه!!) مشترک من و جوجوئه! یعنی اگه هیچی تو این دنیا نباشه که ما در موردش تفاهم داشته باشیم در مورد این یکی در کمال تفاهم هستیم! جوری که هیچ کدوم هم حاضر نیستیم به خاطر اون یکی فداکاری کنیم و خودمون یه دونه کمتر بخوریم!!

**خسته شدم از این لقب "جوجو" واسه جوجو!! دارم فکر می کنم لقبش یه کمی لوس و سوسولیه! می خوام یه لقب دیگه بهش بدم که هم رمانتیک باشه هم به خصوصیاتش به خصوص غیرتی بودنش  بخوره...شما چی پیشنهاد می کنین؟( لطفن مودب باشین!)

 دیروز اگه بدونین سر صندل پوشیدن من چه اداهایی در آورد! می گفت هر مردی که رد می شه یه جوری به پای لاک زده و صندلت نگاه می کنه! ای بابا...این روزا با این همه پیشرفت و اینترنت پر سرعت و هزارتا کانال ماهواره که با یه پروگرام ساده باز می شه فکر نمی کنم  یه پسر ۵ ساله هم به صندل و پای بدون جوراب یه دختر توجهی بکنه!

**اگه بهش نگم خیلی عاشقشم و خیلی دوسش دارم و اون تنها عشق روی زمینه برای من، نمی تونم پستمو ببندم...

دوستت دارم زیباترین عشق روی زمین...تا همیشه...و هنوزم تنها دلیل نفس کشیدن و زنده بودن من ، وجود نازنین توست...  

نوشته شده در یکشنبه 18 فروردین1387ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب

با تو قصه گفتنم...هی

آهنگ جدید وبلاگم کشف جدید جوجوئه! گفت بعد از مدتها دوباره با یه موزیک حال کردم و احساس خوبی بهم دست داد!! واسه منم رایتش کرد...که من هم گذاشتمش تو وبلاگم تا شما هم ازش لذت ببرین...

خواننده: روزبه

نوشته شده در دوشنبه 19 فروردین1387ساعت 5 بعد از ظهر توسط آفتاب

من اگه نباشم...

امشب نمی دونم چه طوری بخوابم تا صبح...دو شبه که آغوش گرمت سر پناه همه ی خستگی هام بود و امن ترین جای بودن...
چشمهامو  که باز می کنم ...پهلو به پهلو که می شم دستهای کیه که دور بازوانم حلقه می شه و نفسهای کی منو تا خواب بدرقه می کنه؟...خواب شیرینی که فقط وسوسه ی  دیدن دوباره ی چشمهای رویایی توئه که باعث می شه ازش دل بکنم...امشب اون آهنگ مورد علاقتو که می ذاری گوش بدی، واسه کی با اون حرکات شیرینت می رقصی و  واسه کی اون اداهای مخصوص خودتو در میاری؟......امشب کیه که با دیدن رقص موزون تو از خودش بی خود می شه و واسه مخفی کردن لرزش پاهاش به مبل پناه میاره؟!!...آخه تو چه جوری یاد گرفتی این جوری برقصی؟!! همه ی پسرا یا لوس و دخترونه می رقصن یا خیلی مردونه و بی روح و بی هیچ جذابیتی!...ولی تو...وااای که همه ی این ها رو توی اون حرکاتت با هم میکس کردی و منو دیوونه تر از قبل می کنی با هر حرکتت که با آهنگ دلخواهت همراه می شه...

فردا صبح کی با دیدن نوری که روی صورت سپید و لبخند شیرینت تابیده از خود بی خود می شه و میاد سفت بغلت می کنه و همه ی صورتت رو غرق بوسه می کنه؟...کیه که منتظره بوسه هاش اون چشمهایی رو که هنوز موفق نشدم بفهمم چه رنگیه باز کنه و  سایه ی مژه های بلند و خوش حالتت رو روی صورت خواب آلودت بندازه؟کیه که تمام زوایای صورتت رو با دقت نگاه می کنه تا همشو خوب به خاطر بسپره؟...کی تمام نفس هاتو تا صبح با ولع نفس می کشه؟ تک تکشو...کیه که با تمام وجودش دلش می خواد واسه همیشه این لبخند و این چشم ها و این صورت و این نفس ها و این آرامش و این خلسه مال اون باشه؟...

 شیرین نازنینم...امشب بی حضور تو چه گونه صبح می شود؟

دوستت دارم...بیش از آن که بدانی...بیش از آن که نشان می دهم...بیش از آن که خود تصور می کنم...

 

نوشته شده در شنبه 31 فروردین1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب