کابوس خیابان الم!!

از این به بعد نه دوستت خواهم داشت، نه به دیدنت می آیم، نه به تو فکر می کنم و نه در کارهای خصوصیت دخالت می کنم!...نه خوابت را می بینم ، نه دلتنگت می شوم، نه اجازه می دهم دلم گاه و بی گاه بهانه ات را بگیرد...نه عکس هایت را تماشا می کنم، نه چشمهایت را در خیال تصور می کنم و نه صدایت را...فقط...

می خوام زندگی کنم...بدون تو...تنها...چرا حتی تو خواب هم رویای تو دست از سرم بر نمی داره؟...چند شب پیش یه فیلم دیدم...از شماره ی ۱ تا ۵!!"کابوس خیابان الم"!
قهرمان های فیلم که می خوابیدن، یکی میومد تو خواب سراغشون و می خواست بکشدشون!اون ها هم آخرش راز رو فهمیدن! راز این بود که اصلن نباید می خوابیدن! مبارزه می کردن با خواب! با قرص و کوکا کولا و رد بول و هایپ!! چه کار احمقانه ای! مگه نخوابیدن هم این همه دردسر داره؟ من خیلی راحت می تونم بهشون بگم که چه طوری می تونن نخوابن! فقط کافیه چند لحظه جای من باشن...فقط چند لحظه...
راستی...فبل از نوشیدن هایپ، به هیچ چیز فکر نکنین! چشمهاتون رو ببندین و هایپ رو سر بکشین! همین!!  

نوشته شده در شنبه 25 خرداد1387ساعت 7 بعد از ظهر توسط آفتاب

ویروس...ازت متنفرم!

سرما خوردم.... از این ویروس های جدید آسیایی که درست نمی دونم مال کدوم جهنم دره ایه...چشمهام می سوزه و بدن درد شدیدی دارم...عین معتادهایی که مواد بهشون نرسیده!  حتی نمی تونم روی پاهام بایستم...ضعف شدید دارم.امروز سر کار یه لیوان یک بار مصرف رو هم نتونستم توی دستم نگه دارم و یهو از دستم ول شد رو زمین...حالا حساب کنین با این اوضاع چه طوری باید بایستم ۶ ساعت در روز و درس بدم ... حتی نمی تونم مرخصی بگیرم...چه شغل مزخرفی دارم من!! یه روزهایی عاشق تدریس بودم...هنوزم کار توی آموزشگاه رو دوست دارم...تدریس به دختر و پسرهای بالای ۱۸ سال...تا مرز ۶۰ سال!!با اون ها خیلی زود خو می گرفتم و از توشون هم هنوز جندتا دوست دختر و پسر خیلی صمیمی دارم...ولی آموزشگاه که درست و حسابی پول نمیده...واسه همین مجبورم به یه عده بچه  پولدار  لوس از خود راضی درس بدم...واسه بیمه و این حرف ها...

البته این ها هیچ کدوم زیاد ناراحتم نمی کنه ...چیزی که داره داغونم می کنه و اعصابم رو به هم ریخته اینه که آخر هفته ام که می تونستم با جوجو تنها باشم کلن به...رفت!!! این نوع سرما خوردگی از اون هاییه که ۲ هفته طول می کشه...و اون اگه سرما بخوره تمام زندگیش می ریزه به هم...می دونین که... کارش فقط با صداشه!... در نتیجه حتی اگه اون هم بخواد من نمی تونم و نباید آخر هفته برم پیشش تا خدای نکرده سرما نخوره...خدایااااااااااااااااااااا از سرما خوردگی و بیماری های واگیر دار متنفرم!!!

خلاصه اگه در چند روز آینده کمتر به دیدنتون میام ازتون معذرت می خوام...تایپ کردن خیلی برام سخته با این وضعیت...

این جا یه دکتر (دانشجوی پزشکی هم قبوله!!)پیدا نمی شه که استثنائن بی خوابی زده باشه به سرش و مشغول وب گردی باشه؟!! می خوام بدونم تا چند روز یک بیمار سرما خورده ی عاشق می تونه ناقل ویروس یا میکروب یا هر کوفتی که باعث این مرض شده  باشه؟!! یعنی تا ۵ شنبه خوب نمی شم؟!!یعنی جوجو و با هم فیلم دیدن و با هم شام خوردن و گوجه سبز خوردن و پیپ کشیدن و توی آغوش هم خوابیدن تعطیل؟!

عسل مهربونم ممنونم که امروز تا الان بیست بار حالمو پرسیدی و نگرانم بودی...ممنون که می خواستی بکوبی از خونتون بیای منو ببری دکتر...ممنون به خاطر همه ی محبت هایی که در حقم می کنی و همه ی روزهایی مثل امروز که عشق تو باعث می شه به فردا هم فکر کنم...

دوستت دارم...  

نوشته شده در دوشنبه 9 اردیبهشت1387ساعت 10 بعد از ظهر توسط آفتاب

یه خاطره ی بامزه!!

نسیم نازنینم با پست جدیدش منو یاد یه خاطره انداخت!! من کاری ندارم که اون ها اشتباه می کنن یا نه...چون واقعن نمی تونیم بفهمیم تو ذهن افراد چی می گذره و چه منظوری دارن از حرف ها و نوشته هاشون...ولی این مطلب منو به یاد جوجوی خودم می ندازه!!این پسر حتی حاضر نیست من جلوی دوست هاش دستشو بگیرم یا حتی توی وبلاگی که هیچ کس منو نمی شناسه کوچک ترین حرفی در مورد روابطمون( نه ج ن س ی بلکه رمانتیک) بزنم! اونم به این دلیل که می گه خیلی ها با این چیزایی که تو می نویسی حتی در مورد عشق، در مورد س ک س  تخیل می کنن!!  خوب دیگه...این هم از اون ور بوم افتاده!!...

 البته پر بیراه هم نمی گه ها!! هستن آدمهای مریض و بیماری که برام کامنت گذاشتن و حتی یک کلمه از حرف های منو نفهمیدن و همش رو به رختخواب و این حرف ها ربط دادن!! حالا بگذریم که من زیاد دختر حرف گوش کنی نیستم و نمی تونم از عشقم ننویسم! ولی خوب همین دلیل باعث شد که من نتونم آدرس وب سایتم رو به جوجو بدم و اونی که باید اینها رو بخونه و احساسات منو بیش تر و بهتر بشناسه ، اون ها رو نمی خونه... خوب من هم بعضی هاش رو که غیر مستقیم تره توی 360 می ذارم تا اون بتونه بخونه!...

اگه بفهمه که شما ها می دونین من می رم خونشون اول منو می کشه بعد خودشو!! یه بار که دوست هاش و من خونشون بودیم و قرار بود من شب بمونم ، وقتی ساعت 10 شب دوستهاش اومدن برن منو هم مجبور کرد برم سوار ماشینم بشم و برم سر کوچه  و بعد که اون ها رفتن برگردم تا دوستهاش نفهمن که من شب می خوام پیشش بمونم!! ای خدا! اون هم دوستهای چندین و چند ساله اش که الان 10 ساله با هم دوستن!! یه فیلم هم داشتیم می دیدم(فیلم مورد علاقه ام saw 4) که یه صحنه اش فقط یه کمی سر و صدا میومد توش!! فکر می کنین چی کار کرد؟ به دوستهاش گفت با عرض معذرت صحنه های غیر اخلاقی رو می زنیم جلو!! و فیلم رو رد کرد جلو!! قبلش هم که اون ها بیان گفت بذار اول اونها بیان بعد تو بیا !! می گه "حتی دوست ندارم به این فکر کنن که من و تو با هم تنها هستیم! چون بعد ممکنه فکرشون بره به این سمت که ما تنهایی چی کار می کنیم بعد تو رو هم که دیدن و ممکنه در موردت تخیل کنن که من غیرتم اجازه نمی ده!!"

 چی می گه این؟!!!

جوجوی زیبای دوست داشتنی و غیرتی من...آفتاب همه ی وجودش، روحش و جسمش فقط و فقط متعلق به توئه...تا روزی که زنده است و نفس می کشه...

دوستت دارم...  

نوشته شده در چهارشنبه 18 اردیبهشت1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

روزگار غریبی ست نازنین!!

تو را و مرا

بی من و تو

بن بست خلوتی بس!!

نخیر!! مثل این که یا من قدرت قلم فرساییم خیلی پایین و افتضاحه یا بعضی ها اصلن حرف های منو نمی فهمن یا دوست ندارن بفهمن بنا بر شرایطی که دارن!

می دونین من فکر می کنم همه حق دارن! چون هر کس بسته به شرایط و  تجربیات و گذشته ای که داره، و از همه مهم تر طرز فکری که خودش داره در مورد دیگران نظر می ده...بنابر این همه حق دارن و تقصیر خودشون نیست ...حتی اونهایی که فکر می کنن جوجو به این دلیل نمی خواد دوست هاش از روابط ج ن س ی ما خبر دار بشن که ممکنه این به ضرر جوجو تموم بشه !! چه توی کارش و چه بین دوستهاش!! مثلن ممکنه از سر کارش بندازنش بیرون! یا اگه یه دختری بفهمه که ما چه رابطه ای با هم داریم دیگه به جوجوی من پا نده!! خوب اینم یه طرز فکره! ولی من به عنوان یه طرف این قضیه که از همتون هم بیشتر جوجومو می شناسم و از افکارش خبر دارم بهتون می گم که این فکر اشتباه محضه!!  حالا من با خیلی از کارهای اون موافق نیستم...مثلن این که پیش دوستهاش دست منو نمی گیره...یا نمی ذاره تاپ بپوشم... ولی با خیلی هاش هم موافقم...به نظر من هیچ لزومی نداره که حتی بهترین دوست اون از روابط خصوصی ما خبر داشته باشه! واسه من عشق و س ک س از هم جدا نیست...عشق بازی با جوجو همون قدر برام حرمت داره که عشقم برام حرمت داره...و اصلن دوست ندارم حرمت این عشق این جوری شکسته بشه...آخه اگه همکارهای اون بدونن که مثلن ما توی چه پوزیشنی با هم می خوابیم یا چند بار در ماه پیش هم می خوابیم یا خیلی چیزای دیگه، اون وقت این نشون می ده که جوجو منو خیلی دوست داره و منو از دوستهاش قایم نمی کنه؟!! من کی گفتم که اون منو از دوستهاش قایم می کنه؟!! ما همین دیشب هم با هم مهمونی بودیم! (بگذریم که سر لباس پوشیدن باز پدر منو در اورد و نذاشت تاپ خوشگله مو بپوشم...!!)بیشتر وقت ها هم می خواستیم بریم بیرون اون به دوستهاش هم می گفت که بیان! ولی از وقتی من بهش گفتم دوست دارم باهاش تنها باشم و دو نفری بریم بیرون دیگه به اونها نمی گه  که بیان ! این یعنی جوجو منو از دوستهاش قایم می کنه؟!! حتی همکارهایی که در زمینه ی کاری واسه جوجو خیلی مهم هستن هم منو می شناسن و اسم و فامیل و شغلم رو هم می دونن! و می دونن که من دوست دخترشم! فقط از روابط ج ن س ی مون خبر ندارن که اصلن فکر نمی کنم لزومی هم داشته باشه!  تازه پدر و مادرش هم منو می شناسن و حتی منو دیدن...مامانش هم اسم و فامیلم رو می دونه...و هر وقت هم که منو خونشون دیده با مانتو و روسری توی اتاق در باز بودیم...اون هی در رو می بست و من ازش می خواستم که بازش کنه...!

ببینم یه سوال دارم!! مگه فک و فامیل و دوست های پدر مادر های ما از چگونگی روابط ج ن س ی اونها خبر دارن؟!! این یعنی پدر های ما قایم موشک بازی می کنن و مامان هامون رو از دوست هاشون قایم می کنن یا به خاطر موقعیت شغلیشون این چیزارو به کسی نمی گن؟!! واقعن فکر می کنین دلیلش اینه؟!!

جوجو بارها و بارها که من اومدم براش تعریف کردم که همکارهام توی مدرسه و آموزشگاه در مورد روابطشون با شوهر ها و دوست پسرهاشون صحبت می کنن، گفت "اگه زن من این کارو بکنه و حتی با خواهر یا مادرش در مورد این موضوع صحبت کنه من می زنم تو دهنش!!" این یعنی جوجو می خواد زنشو از خواهر و مادر اون پنهان کنه؟!! نه!! این هیچ ربطی به موقعیت شغلی و قایم کردن زنش از دیگران و ترس از دست دادن کارش نداره! و من خوشحالم که منو هم در همون حد می دونه...یعنی همون رفتاری رو با من می کنه که با همسر آینده اش می خواد بکنه...و این خیلی برام مهمه...حالا چه با هم ازدواج بکنیم چه نه...

و یه چیز دیگه!! هر کی از طرز نوشتن و قلم فرسایی من خوشش نمیاد، اصلن مجبور نیست وقت و پول و انرژیشو هدر بده و هی چپ و راست بیاد تو وبلاگم کامنت هم بذاره!! نه تنها فقط وبلاگ منُ بلکه وبلاگ دیگران هم همین طوره...من اگه خوشم نیاد نمی رم خوب! شاید بعضی ها اصلن بخوان راجع به روابط ج ن س ی شون هم حرف بزنن...خوب به من چه؟! لابد خوشم میاد که می رم دیگه!! اگه خوشم نیاد که نمی رم کامنت هم بذارم!!

ین جا خونه ی منه، هرکی دوست داره و میاد قدمش روی چشم، هر کی هم دوست نداره والله من یادم نمیاد ازش دعوت کرده باشم! مهمون ناخونده به این پررویی ندیده بودیم!

دهانت را می بویند...

مبادا گفته باشی دوستت می دارم...

دلت را می پویند

مبادا شعله ای در آن نهان باشد...

روزگار غریبی ست نازنین!

جوجوی مهربون و دوست داشتنی من...بابت همه چیز ازت ممنونم...الان باید اعتراف کنم که تو حق داشتی...حتی دونستن این که تو منو می بوسی هم برای دیگران ضرورتی نداره...مثل همیشه، همه ی حق ها با توئه...دوستت دارم و همیشه هم خواهم داشت...

 

نوشته شده در پنجشنبه 19 اردیبهشت1387ساعت 3 بعد از ظهر توسط آفتاب

ناک اوت!!

آخرین جمله ی جوجو به من در تاریخ شنبه 21 اردی بهشت 1387 خورشیدی:

"قربونت برم الهی توماه منی! همه چیت ماهه! خوشگلی،خوش هیکلی، مهربونی، تحصیل کرده ای، مودبی، خانومی، خانواده داری، شاغلی، کتاب خونی، با شعوری، گلی...

فقط اخلاقت گهه!! قربون اون اخلاق گهت برم الهی!!"  

نوشته شده در یکشنبه 22 اردیبهشت1387ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب