انتقام یا وظیفه یا احساس یا عشق؟!

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم...

یا که بگم مال منی...به تو جسارت بکنم...

(این پست کاملن ادامه ی همون پست قبله و تکرار ناگزیر همون حرفها و فقط گفتگوی تلفنیه من و جوجو در مورد مشغولیات ذهنی من...اگه فکر می کنین خستتون کردم با تکرار مکررات،ازتون خواهش می کنم که نخونینش!! من فقط می نویسمشون چون اگه ننویسم خفه می شم...)

 

من می دونم که خودخواهیه که بخوام تو هم منو همونطور دوست داشته باشی که من دوستت دارم...ولی لا اقل می تونی به همون اندازه دوستم داشته باشی...نمی تونی؟

می فهمم که هر کس طریقی داره در دوست داشتن...ولی وقتی بهم می گی من عاشقتم ولی نمی تونم عشق بورزم نمی تونم هیچ چیزرو تجزیه تحلیل کنم...گیج می شم...منگ می شم...دیشب دوباره 90 دقیقه برام وقت گذاشتی و با اینکه امتحان داشتی همه چیزو برام توضیح دادی...  یعنی سعی کردی که توضیح بدی! وااای زیبای من! نمی دونم چرا هر چی می گی اوضاع بد تر می شه!! اصلن حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم!!

گفتی"چی باعث شده آفتاب زیبای من این جوری غمگین باشه؟ به من و رابطم با آدمهای دیگه مربوطه احتمالن؟!!"

گفتم" نمی دونم چرا بعضی وقتها یه سوالی که سالهاست سعی کردم فراموشش کنم ولی چون جوابی براش پیدا نکردم یهو مثل یه زخم کهنه سر باز می کنه!!"

 گفتی" چون صورت مساله رو پاک کردی! آفتاب نازنینم من حاضرم که کمکت کنم از این توفانی که توی ذهنته بیرون بیای...فقط بپرس سوالتو عزیزم...هرچی که باشه جواب می دم..."

گفتم "نه عزیزم...بارها و بارها در این مورد صحبت کردیم و من قانع نشدم! پس چرا الکی انرژیتو مصرف کنی برای چیزی که فایده ای نداره!"

گفتی "نه!! بپرس! من با سوالهای تو جواب خیلی از سوالهای خودم رو هم پیدا می کنم! اینکه چرا رابطه ای رو که تموم شده بود دوباره اجازه دادم شروع بشه و تا کجا می خوام پیش برم و کجا باید دیگه توقف کنم!!"

( توی دلم گفتم بفرما!! دیدی این احساس عاشقانته که باعث شده چنین کاری بکنی!!  دیدی عشقتون دوباره شروع شده؟!!تو هنوز واسه خودت هم دلیل منطقی نداری واسه این کار! اون وقت می خوای منو توجیه کنی؟!!)

هیچی نگفتم...بهت التماس کردم که اوضاع رو بدتر نکنی چون من فقط گیج و گیج تر می شم با این حرفهای پر از ایهام!!

خودت گفتی "باشه! پس من خودم سوالات توی ذهنتو می کشم بیرون!!!:1-تو این آدمو واسه ازدواج می خوای؟! جواب میاد:نه!! 2- تواین آدمو دوست داری؟!! جواب میاد :نه!! تو نسبت به این آدم احساس وظیفه می کنی؟! جواب میاد: آره!!"

داشتم شاخ در می آوردم!

 گفتم" تا دیروز می گفتی انتقام حالا شد وظیفه؟!! دیدی حالا بد تر می شه هرچی جلوتر

می ریم؟"

گفتی" حرفهای قبلی رو فراموش کن!! حقیقت همینه که بهت می گم!! وظیفه! "

پرسیدم" پس چرا نسبت به دوست دخترهای قبل و بعد از اون این وظیفه رو احساس نمی کنی؟!"

 گفتی "خوب دیگه در مورد این آدم چنین احساسی دارم!!"

 گفتم" آهان!! پس وظیفه نیست...احساسه!! "

گفت" این بستگی به نوع جهان بینی ما داره!!"

هاااان؟!!جهان بینی؟!! چه ربطی داره آخه؟!!

گفتم "ما نسبت به پدر مادرمون احساس وظیفه می کنیم چون برامون زحمت کشیدن...و نسبت به همه ی کسانی که برامون کاری انجام دادن یا حس مشترکی داریم باهاشون...نسبت به همسایمون هم وظیفمون اینه که صبح به صبح بهش سلام کنیم...ولی اگه یه روز این همسایه بیاد خونمون دزدی آیا بازم فردا صبح بهش سلام می کنیم؟!!"

گفتی" من اینجوریم!! من اگه پدرم هم منو تو بچگی ول می کرد بهش محبت می کردم تا اینجوری تنبیه بشه! نه اینکه مثل خودش ولش کنم!!"

( پس دیدی درست فکر می کردم!! دیدی داری بهش محبت می کنی و دوستیتون یه دوستی ساده نیست؟!)

گفتی" البته یه چیزی یادت نره!! که این وظیفه یه حد و مرزی داره...وظیفه ی من نسبت به تو با وظیفه ای که به اون دارم فرق می کنه!! اون وظیفه خیلی محدوده و دیگه داره تموم می شه یا اصلن تا حالا باید تموم میشده...شایدم تموم شده و من خودم خبر ندارم!! ( یعنی چی؟!!)...و این سوالات تو خیلی بهم کمک کرده که بفهمم تا کجا باید پیش برم و کی این وظیفه تموم می شه...می فهمی آفتابم؟ تونستم کمکت کنم تا کمی از پیچیدگی های ذهنت رفع بشه؟!!

(آره خیلی!! الان احساس می کنم توی یه دالون خیلی خیلی درازم که تهش سیاهه و صداهای وحشتناک میاد از جایی که معلوم نیست کجاست!! سرم گیج می ره...سیاهی میره...این دقیقن همون حسیه که دارم...آخه بالاخره انتقام یا وظیفه یا احساس یا عشق؟!!)

گفتم" آره زیبای من...ببخشید که تایم درس خوندنت رو گرفتم..."

گفتی" این چه حرفیه...آفتابم از همه چیز و همه کس برام مهم تره!"

و باز هم  بوسه ی شب به خیر تو و در جوابش بوسه ای  از جانب من برای چشیدن طعم لبهای شیرینت...

هر چند که هنوزم نمی فهمم...نمی فهمم این چه وظیفه ایه در قبال کسی که بهت نارو زده و به قول خودت کمر عشقتو شکونده...کاش من هم می تونستم همین کارو باهات بکنم تا به من هم چنین وظیفه ای احساس کنی!...

دوستت دارم...و برای همیشه عاشقت باقی خواهم ماند...حتی روزی که دیگه وظیفه ای در قبالم احساس نکنی...وظیفه ی من عشق ورزیدن به توست ... تا لحظه ی مرگ ...

نوشته شده در دوشنبه 1 بهمن1386ساعت 0 قبل از ظهر توسط آفتاب

تسلیم!!...

نمی دونم چرا...فقط می دونم که بهم دروغ نمی گی...اگه حرفهاتو نمی فهمم معنیش این نیست که به تو و حرفهات شک دارم...معنیش اینه که من از درکشون عاجزم...مثل همه ی مخلوقات که از درک کارهای آفریدگارشون عاجزن...

زیبای مهربونم، ممنون که با این همه بی مهری های من، همیشه دوستم داشتی....

دوستت دارم نازنینم...همونطور که دیشب بهت اس.ام.اس دادم و بهت قول دادم که از این به بعد کمی عاقل تر و مهربان تر باشم، اینجا هم که خونه ی من و تو و عشقمونه بهت قول می دم دیگه کمتر اذیتت کنم با این سوالها و شک ها...

**یادته یه شب که پیشت بودم گفتی " آفتاب دوستت دارم"

و من جواب دادم" من بیشتر"

تو گفتی " نه!! من بیشتر !!"

گفتم: "حرفشو هم نزن!! من خیلی بیشتر !!"

گفتی" مهم نیست که کی اون یکی رو بیشتر دوست داره...مهم اینه که ما همو دوست داریم...همین کافیه نه؟

 همونطور که در آغوشت بودم سرمو توی سینه ات پنهان کردم و یه نفس بوسیدمت...تا می تونستم و نفس داشتم...

مهم نیست که تو چرا با اون حرف می زنی گاهی...مهم اینه که تمام لحظات خوب و بدت رو با من می گذرونی...اینکه همیشه من اولین کسی هستم که خبرهای مهم شغلیتو که می دونم چه قدر برات مهمه بهش می دی...حتی قبل از اینکه خانواده ات بفهمن... مهم اینه که اون لبخند زیبات مال من و برای خاطر منه...اینکه شبها قبل از خواب با بوسه ی من به خواب می ری و آخرین صدایی که می شنوی و بعدش چشمهای قشنگتو می بندی،صدای منه...وقتی بیشتر فکر می کنم می بینم اصلن دلم نمی خواد جای اون باشم!! تو الان با منی...عشق منی ...وشاید هم همونطور که می گی عاشق من...

این اونه که باید آرزو کنه جای من باشه!

مهم اینه که ما همو دوست داریم...همین کافیه...نه زیباترینم؟ 

نوشته شده در سه شنبه 2 بهمن1386ساعت 9 بعد از ظهر توسط آفتاب

یک گفتگوی درونی...

چه مرگته آفتاب؟!! مگه این همون کاری نبود که مدتها دعا می کردی که جوجو بتونه انجامش بده و می گفتی بزرگترین آرزوت رسیدن اون به آرزوهاشه!! مگه نمی گفتی اگه این کاری که این همه براش زحمت کشیده جور بشه دیگه چیزی نمی خوای؟ مگه همیشه بهش نمی گفتی شادی تو شادی من هم هست؟!! خوب حالا چته دیگه؟ اون که خوشحاله و کارش از اونی هم که فکرشو می کردین بهتر جور شده...دیگه چی می خوای؟...دیشب که خبر رو با خوشحالی و البته با آرامش بهت داد چرا تا چند دقیقه هنگ کرده بودی؟!! چه قدر سوال مختلف از ذهنت گذشت توی اون چند دقیقه!! امیدوارم نفهمیده باشه که از شنیدن این خبر خوشحال که نشدی هیچ...

*آخه دیگه نمی تونم ببینمش!! ظهر ها ساعت 12 و شبها تاساعت 1  اونجاست  و برنامه ی زنده داره!! پس من کی ببینمش؟ اصلن کی باهاش حرف بزنم؟ مگه نه اینکه هرشب با صدای اون و بوسه ی اون می رفتم تو رختخواب؟ مگه نه اینکه کلی منتظر می موندم که موقع خواب بهم زنگ بزنه؟...حتی دیگه اگه مامانش اینها مسافرت هم برن من نمی تونم برم پیشش!! اونکه خونه نیست...من هم که تنها توی اون خونه نمی مونم...

**دیدی آفتاب خانوم؟! دیدی دروغ می گفتی و الکی لاف عاشقی می زدی!! حالا که اون کارش درست شده تو همش به فکر خودتی!! به فکر اینی که نمی تونی باهاش حرف بزنی...نمی تونی ببینیش...نمی تونی بری پیشش...همین بود عشقت؟ اینه عشق و عاشقی؟!!

دیگه فقط می تونی غیر مستقیم ببینیش یا صداشو بشنوی...همین برات باید کافی باشه...نیست؟!

***نه!! اون وقت من چه فرقی با بقیه دارم واسه اون؟!! همه می تونن این جوری ببینش و صداشو گوش کنن...ولی من...این جوری نمی خوام...من می خوام برم تو آغوشش...دستهاشو بگیرم توی دستم...برم باهاش بیرون...واااای صبا و ماهور عزیزم، تازه می فهمم که شما چی می کشین....


خیلی خسته ام...دوباره سرما خوردم و از بدن درد دارم می میرم...یادش به خیر اون روزی که اومدی و منو بردی دکتر...حتی آمپول پنی سیلین هم با حضور تو هیچ دردی نداشت... حالا من ساده دل دوباره مریض شدم به این امید که تو بیای منو ببری دکتر...اما...تو دیگه نیستی...دیگه وقت نداری...حتی اس.ام.اس هم کوتاه و مختصر می فرستی...بدون هیچ "عزیزم" یا" گلکم "یا "عسلم "یا" هانی" یا همه ی حرفهای عاشقونه ای که قبلن می زدی....

امروز تایمر ویدیو رو روشن کردم تا اولین روز برنامه تو ضبط کنه برام از ماهواره و وقتی از سر کار برگشتم ببینمش...اومدم خونه دیدم تاریخشو اشتباه تنظیم کردم و تایمر اصلن روشن نشده!! با ناراحتی برات اس.ام.اس دادم که نتونستم ببینم برنامه رو...نوشتی:

حالا فرصت زیاده!! بوس!!

آره خوب فرصت زیاده...اما برای کی؟...برای من حتی ۱ ثانیه بیشتر صدات رو شنیدن هم غنیمته...

عصر گفتم لا اقل صداتو بشنوم...رادیوی لعنتی همه ی موجها رو می گرفت جز هونی که باید می گرفت!! مگه می شه؟ من الان 3 ماهه دارم صداتو روی همین موج می شنوم!! چرا قطعه؟

بهت اس.ام.اس دادم که " هر کاری می کنم نمی تونم بگیرمتون...چرا قطعین؟"

نوشتی" نمی دونم موجش  اینه:... رسیدم منزل باهاتون تماس می گیرم!!"

جاااان؟ "منزل"؟ "باهاتون"؟!! این چرا این جوری حرف می زنه با من؟ گفتم نکنه کسی از بچه های حراست پیشته و اس.ام.اس رو دیده و تو مجبور شدی این جوری جواب بدی( اولش هم فکر کردم یه دختر که خیلی برات مهمه پیشته و نخواستی اون بفهمه من کیم!!)...باشه بذار من هم کمکت کنم که در هر صورت شکشون برطرف بشه...نوشتم:

"موجشو خودم بلدم! ببخشید مزاحمتون شدم آقای" ..."( فامیلتو نوشتم که چه دختره چه حراستیه شکش بر طرف بشه!!)

نوشتی" تو نابغه ای به خدا!!"

هر وقت اینو می گی یعنی من یه گندی زدم!! حالا دل توی دلم نیست که موضوع چی بوده...من که چیزی ننوشتم...حتی یه عزیزم هم نبود توی اس.ام.اسم...پس دیگه چرا میگی تو نابغه ای؟!!

این قدر اعصابم خرد شد که حتی یادم رفت تلویزیون رو روشن کنم و یه برنامه ی دیگه ت رو که تازه ضبط کردی ببینم و صدای قشنگتو بشنوم...چه روز خسته کننده و احمقانه ای بود...هر چی تیر پرتاب کردم به هدف نخورد...حتی نزدیکشم نخورد...به قسمت اعتقاد ندارم...ولی دیگه کم کم دارم فکر می کنم امروز قسمت نبود هیچ کدوم از 3 تا برنامتو ببینم و بشنوم!! اونم من که در کمال تعجب تو،تا حالا هیچ کدوم از برنامه هاتو از دست نداده بودم...

دیگه تا نیم ساعت دیگه می رسی "منزل"(!) و بهم زنگ می زنی و همه چیز معلوم می شه...وای به حالت اگه...


خوب نیم ساعت شد و زنگ زد!! فرمودن امروز حراست شماره ام رو گرفته که کنترل کنه!! همه ی اس.ام.اس ها هم ثبت می شه!! وکلی حرف بی خود که واسه این بهت گفتم نابغه که اصلن دیگه نباید اس.ام.اس منو جواب می دادی!! من هم کوتاه نیومدم و با بد اخلاقی تمام پافشاری کردم که من اس.ام.اسم خیلی معمولی بود و بهش گفتم" دیگه پس بهم زنگ هم نزن از خونه!! اصلن برای چی زنگ می زنی؟"...

می گه" مگه نگفتم دنبال ماجرا رو پشت تلفن نگیر؟!!چرا کش می دی موضوع رو؟ "

آخه مگه می چی گفتم که کسی شک کنه؟ اصلن اون توی یه توهم بزرگ داره دست و پا می زنه...مگه اونها بیکارن که همه چیز آدمو حتی اس.ام.اس هاشو کنترل کنن؟!! تازه من که چیزی نگفتم!! یه جمله ی خیلی معمولی!!اون خودش هی در مورد این موضوع صحبت می کنه و بعد می گه تو کشش می دی!!

می گه"کمی سیاست هم در زندگی بد نیست!! "

من هم گفتم "من از سیاست متنفرم"!!...

می گه "واسه همینه که نیومدم بگیرمت تا حالا!!" (این حرفها اشکالی نداره یعنی؟ فقط حرفهای من مشکل داره؟!!)

گفتم "حتی اگه هم بیای من همچین غلطی نمی کنم!! مگه از جونم سیر شدم؟..."

آفتاب تو بودی قول داده بودی دیگه اذیتش نکنی؟!! 

نوشته شده در شنبه 13 بهمن1386ساعت 7 بعد از ظهر توسط آفتاب

ولنتاینت مبارک زیبای مهربونم...

 با اینکه به خودم و خودت قول داده بودم اذیتت نکنم...امشب بازم زدم زیر قولم...خودت خوب فهمیدی چرا...دیشب دوباره از همون اس.ام.اس های معروفت فرستادی که:

" دوست من، احتیاج به آرامش بیشتر دارم!!شب به خیر...بوس" ( البته یه بوس رمزی...مبادا برادران حراست بهت گیر بدن!!)

نوشتم "باشه، خوب بخوابی...بوس" ( از همون بوس های رمزی)

این در حالی بود که از پریشب ساعت 8 شب که باهات حرف زده بودم دیگه حتی یه اس.ام.اس هم ازت نداشتم...خوب باشه...من عادت کردم...به خودم قول دادم امروز خوش اخلاق باشم تا نگی باز من یه شب باهات حرف نزدم قاطی کردی!! عصر با راز عزیزم رفتیم بیرون و اون گردنبندی که 1 ساله تو نخشی رو به عنوان هدیه ولنتاین برات خریدم... وسط راه زنگ زدی و گفتی که امروز هم برنامه داری و بعدش بهم زنگ می زنی و من هم که هنوز از کار دیشبت عصبانی بودم خودمو لوس کردم و گفتم" تا صبح از گوش درد نخوابیدم"...گفتی بعد از برنامه زنگ می زنی و میای منو می بری دکتر...گفتم"حالم دیگه خوب شده و دکتر نمیام!!"

گفتی" حالا تماس می گیرم...و خداحافظ..."

چه قدر با راز خندیدیم تو مغازه و چه پدری از فروشنده در آوردم سر اینکه از بند اون گردنبند خوشم نمیومد و مجبور شد طی یک عملیات 1 ساعته با سوزن ته گرد و فندک اون بند رو برام عوض کنه!!بعدشم رفتیم شام خوردیم و ساعت 8 که رسیدم خونه دیدم پیغام گذاشتی که "باز در دسترس نیستی!" تا اومدم اس.ام.اس بدم زنگ زدی و کلی داد و بیداد که چرا نمی ری موبایلتو درست کنی و من نیم ساعت تو خیابون معطل موندم تا بیام تورو ببرم دکتر ولی تو در دسترس نبودی!! بعدشم گفتی

 "شام می خورم و میام ببرمت دکتر"...

از من انکارو از تو اصرار..نمی خواستم بیای دنبالم...نمی خواستم مثل اون دفعه کلی خرج کنی و بیفتی تو زحمت...از طرفی اون دفعه که تو حالت بد بود هر کاری کردم نذاشتی بیام و ببرمت دکتر...نمی خواستم منتی روی سرم باشه...ولی طبق معمول به حرف من گوش ندادی و گفتی

" اصلن من دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت!!"...

توی راه کلی منو نصیحت کردی که چرا این قدر یک دنده و لجبازم و رو حرف تو حرف می زنم؟!!

بعد از دکترهِی سعی کردی من رو که هنوز عصبانی و بد اخلاق بودم بخندونی...نشد...اصلن نمی دونم چم بود...تا اینکه تا یه کمی نرم شدم و دستم رو بردم پشت گردنت که موهاتو نوازش کنم با خنده گفتی

 "عزیزم از دم کلانتری که رد بشیم من در خدمتم!! "

می خواستی من چی کار کنم؟ واقعن از منی که به قول خودت نمی شه بهم گفت بالای چشمت ابروست چه انتظاری داشتی؟...دستم رو پس کشیدم و از قبل هم بد اخلاق تر شدم...هرچی برام دلیل و منطق آوردی که اینها به همه چیز آدم گیر می دن و من حرف بدی نزدم...من کوتاه نیومدم...تا دم در خونه باهات بد اخلاقی کردم...این قدر که بهم گفتی

" آخه من که می دونم تو لحظه شماری می کنی که با من باشی زیبای من...پس چرا لحظات قشنگمونو به جای اینکه با عشق بگذرونیم این جوری می گذرونی؟!"

به من چه؟...من که بهت گفتم حال و حوصله ندارم...چه طور تو هر وقت حال نداری با یه اس.ام.اس " نیاز به آرامش بیشتر دارم " حتی از حرف زدن با من هم شونه خالی می کنی...اون وقت وقتی من می گم حال و حوصله ندارم به نظرم احترام نمی ذاری؟اصلن چرا اومدی دنبالم؟!

گفتی" ببخشید اگه دوست داشتی خونه بمونی  واستراحت کنی و من کشیدمت بیرون..."

نمی دونستم چی بگم...مثل همیشه این بغض لعنتی ترکید...دیگه دم خونه بودیم که تو صورتم رو که خیس اشک بود با دستهای مهربونت پاک کردی و دستم رو بوسیدی و گفتی "دوستت دارم کوچولوی لجبازم..."


نمی خواستم اذیتت کنم...ولی مثل همیشه این کارو کردم..کاش نمی اومدی دنبالم...کاش کمی مهربان تر بودم...کاش به روت نمی آوردم که باز دیشب به خاطر حرف نزدن با تو اعصابم به هم ریخته...

دوستت دارم زیبای مهربان عاشق...چون ازم خواستی که بهت نگم" منو ببخش "و به جاش بهت بگم"خوشحالم که همدیگه  رو دیدیم"..فقط می گم خوشحالم که دیدمت و متاسفم که این قدر عصبانی و بد خلق بودم امشب...

2 ساعت بعد که زنگ زدی ، هنوز داشتم گریه می کردم...

 

**ولنتاین برای من فقط یه فرصت دیگه است برای ابراز عشقم به تو...نه هیچ چیز دیگه...

می دونی که حاضرم همه ی زندگیمو بدون حتی هیچ مناسبتی بهت تقدیم کنم...

دوستت دارم زیبا ترین و مهربون ترین عشق دنیا...پیشاپیش ولنتاینت مبارک... 

 

نوشته شده در جمعه 19 بهمن1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

آف لاین من به جوجو...

این نه نامه است نه هیچ چیز دیگه...فقط خواستم بهت بگم از نظر من دوستی ما دیگه تموم شده...من دیگه دلیلی نمی بینم واسه اینکه ما با هم بمونیم.من هر شب دارم با اعصاب داغون می خوابم و صبح هم با اعصاب داغون بیدار می شم و هیچ کاری نمی تونم انجام بدم...تو هم که ظاهرن همین طوره و اعصابت خرد می شه...پس لطفن به نظرم احترام بذار و سعی نکن این دوستی بی مورد رو نگه داری. هر دوستی ی روزهای خوب و بد داره....روزهای خوبش خیلی برام لذت بخش بود و به خاطر روزهای بدش تا جایی که تقصیر منه معذرت می خوام...خوش و موفق باشی... اگه موبایل و اس.ام.اس و تلفن جواب ندادم نگران نشو...دیگه حوصله دعوا مرافعه و بد اخلاقی ندارم...منو بذار به حال خودم لطفن....خداحافظ...
این آخرین نامه ایه که امشب براش آف لاین فرستادم... بعد از اینکه ساعت ۱۲ برای اولین بار در طول امروز بهم زنگ زد و من باهاش بد اخلاقی کردم و گفت که" تو همش غر می زنی و به جای اینکه  به من که خسته از سر کار اومدم و حتی جمعه رو هم تعطیلی نداشتم روحیه بدی همش اعصاب آدمو خرد می کنی..."

من غر نزده بودم...فقط دلم نمی خواست باهاش زود خداحافظی کنم...ولی اون خسته بود و تازه از سر کار اومده بود و می خواست بخوابه....پس من چی که هر روز سر کارمی رم و به عشق اون و تلفنهای اون و دیدن اون روزم رو شب می کنم؟...چه جمعه ی دلگیر و خسته کننده ای بود امروز...همیشه از جمعه ها متنفر بودم...فکر کنم روز مرگم هم جمعه خواهد بود...روزی که بدون اون دیگه خیلی دور نیست...هر آفتابی بالاخره یه روز غروب می کنه...نه؟

نوشته شده در شنبه 20 بهمن1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب