یک اعتراف نه چندان ساده...

عصر 4 شنبه توی مدرسه مونده بودم تا کارهای جلسه رو انجام بدیم که بعد از 2 روز تنهایی و بی خبری، اس.ام.اس دادی که :

تنهایِ تنهایم در بوته زار انتظار...

برات نوشتم: عزیز دلم تو تنها نیستی...من همه ی روحم پیشِ توئه...ولی چه کنم که تو خودت تنهایی رو انتخاب کردی.اگه بدونی تویِ این دوروز چه قدر از تو تنها تر بودم...

زنگ زدی...گفتی: میای اینجا؟!!

داشتم از تعجب شاخ در میاوردم!! تا حالا کجا بودی که یهو الان زنگ زدی و می گی بیا اینجا؟!! مثل همیشه نه نگفتم و نفهمیدم چه طوری خودمو از مدرسه رسوندم خونه و کارتونی که خواسته بودی برداشتم و پرواز کردم به سمت خونتون...

جوجوی نازنینم منو به خاطر همه ی مزخرفاتی که توی پست قبل نوشتم ببخiهمون شب اومدم پیشت و یکی از دوستاتون زنگ زد که بهت بگه جای مامان اینا خالی نباشه و پرسید کی رفتن که تو گفتی همین امروز صبح خودم بردمشون فرودگاه!! وااای داشتم می مردم از خجالت و تعجب…چه قدر بهت شک کردم و چه قدر عصبانی بودم از اینکه حالا که تنهایی چرا منو نمی خوای ببینی…منو ببخش عزیز دلم، ولی آخه تقصیر خودت بود با اون اس.ام.اسی که بهم دادی من فکر کردم که تو تنهایی...هنوزم نفهمیدم منظورت چی بود از اون اس.ام.اس که دو روز منو جهنم کرد...خودت همون شب بدون اینکه چیزی بپرسم بهم گفتی که این 2 روز  خیلی ناراحت بودی و خیلی غمگین و افسرده بودی از اینکه مادرو پدرت رو ناراحت کرده بودی و دم رفتن بهشون گیر داده بودی...می گفتی این قدر بهشون وابسته ای که همین باعث شده افسرده بشی و باهاشون دعوا کنی دم رفتن ...به قول خودت  شب قبلش الکی دم رفتنشون بهشون گیر داده بودی و ناراحتشون کرده بودی و همین بود که باعث شده بود برام بنویسی که" حوصله ی خودم رو هم ندارم"...تازه داشتم می فهمیدم اون شخصی که این قدر برات مهم بوده و ازناراحت کردنش پشیمون بودی کی بوده...

 بهت گفتم:" اشکالی نداره نازنینم...چون من همون شب فهمیدم که تو به خاطر رفتن خانواده ات این قدر ناراحتی و حتمن اونها هم فهمیدن که دلیلش همینه و ازت دلگیر نیستن..."

ولی تو با بغض گفتی:" آخه تو آفتابی!! فرق می کنی! اونها از دستم ناراحت شدن..."

الهی قربون اون دل مهربونت بشم من...

تا اینکه فردای اون روز باهاشون تلفنی حرف زدی و خیالت راحت شد که اونها خوبن و داره بهشون خوش می گذره و از دستت هم دلگیر نیستن...تو این چند روز به جز 2 روزش همش پیشت بودم و نه حتی یه اس.ام.اس برات اومد و نه یه تلفن مشکوک! چه روزهای خوبی رو گذروندیم و چه قدر خندیدیم...چه قدر با هم روی دوبله ی  فیلمها کار کردیم و چه قدر از بودنِ گاه و بی گاه در آغوشت لذت بردم...چه قدر با هم پای تلویزیون زیر لحاف و کنار شومینه نشستیم و چیپس و کمپوت و آب  هویج خوردیم!! ساعت 12 شب رو یادته که زد به سرمون و هوس آب هویج کردیم و همسایه های بیچاره رو با صدای آب میوه گیری زابه راه کردیم؟!!  اون شبی روکه همه ی تهران پر از مه بود و حسابی بارون بارید و من و تو رفتیم روی بالکن و مه رو تماشا کردیم یادته؟... می دونم که اون شب جزو یکی از بهنرین خاطرات زندگیم می شه...

عشق قشنگ و نازنینم...منو ببخش به خاطر همه ی شک کردنهای احمقانه ام...می دونم که منو می بخشی چون می دونی که دوستت دارم...دیگه نمی دونم چی بگم...فقط مثل همیشه می گم که تو زیبا ترین و مهربون ترین و تماشایی ترین و دوست داشتنی ترین عشق دنیایی... 

نوشته شده در سه شنبه 20 آذر1386ساعت 7 بعد از ظهر توسط آفتاب

خیلی محرمانه...

اصلن نمی دونم چی بنویسم…اون هم بعد از اون مطلب آخر…خودم هم دیگه خسته شدم از بس یه پست در میون بهت گفتم خائن و دروغ گو و توی پست بعد ازت معذرت خواهی کردم…ولی اینو بدون دیگه معذرت خواهی ای در کار نیست…دیگه مطلبی هم نمی نویسم در این مورد…آخه تو خودت جای خواننده های وبلاگ بودی حالت به هم نمی خورد و قاطی نمی کردی از اینهمه شل کن سفت کن؟…خودمو برای همه ی انتقادهای بچه های وبلاگ آماده کردم..هرچی بگن حق دارن…هیچی نمی نویسم چون نمیتونم بنویسم که چی شده و من چی دیدم و چی بهت گفتم و تو چه طوری  سرو ته همه چیز رو با این جمله که " مخم فریز شده و هیچی یادم نمیاد و نمی تونم برات توضیح بدم ولی تو داری اشتباه می کنی" هم آوردی…ولی این بار بعد از 8 ساعت اشک ریختن جلوی چشمات و همه ی قربون صدقه رفتنهای تو که تا حالا حتی یک جمله اش رو هم ازت نشنیده بودم و همه ی ناز کشیدنهات دیگه کم آوردم…هیچی نگفتم دیگه و با خوبی و خوشی رفتیم با هم سینما و برگشتم اومدم خونه…صبح برات اس.ام.اس دادم که" چند روز می رم مسافرت و موبایلم هم خاموشه"…برام نوشتی که" عزیز دلم هرجا می ری خوش بگذره ولی موبایلتو ببر که با آفتاب نازم در تماس باشم!! "

موبایل رو خاموش کردم …

از صبح هر 5 دقیقه یکبار زنگ زدی خونه…آخه لامصب تو که می دونی شماره تو که می بینم دست و پام می لرزه و نمی تونم کاری که باید رو انجام بدم…چرا زنگ می زنی؟…ولی دیگه نه…الان ساعت 7 شبه و من از 11 صبح حتی جواب یکی از تلفنهات رو هم ندادم..تعجب کردی نه؟ امکان نداشت آفتاب سر حرفش بمونه و تلفنهات رو جواب نده…نه؟! ولی این بار دیگه فرق می کنه…مطمئن باش امشب بدون شنیدن صدات می خوابم…و همین طور شبهای دیگه…بهت گفتم اگه به گناهت اعتراف می کردی و سعی نمی کردی منو متقاعد کنی که چه قدر دوستم داری می بخشیدمت..مثل اون دفعه که عین همین اتفاق افتاد و بخشیدمت…ولی این بار…نه …این بار وقتی که مصرانه می گی من دارم اشتباه می کنم ، نمی تونم ببخشمت…

یعنی باید چشمهامو بکنم بندازم دور؟…یعنی اون چیزی که دیدم توهم بود؟…من که چیزی مصرف نمی کنم!! چه توهمی؟…

باشه پسر بی معرفت…همچنان به این کارها ادامه بده…یادته دیشب بعد از گریه های من گفتی" تو خیلی دختر خوبی هستی و من با این رفتارهام بالاخره تورو از دست می دم."؟…یادته صبح  که جواب تلفن هات رو ندادم برام آف لاین گذاشتی که" من که می دونم اونجایی نمی خوای جواب جوجویی رو بدی زیبای من؟می خوای جوجو رو تنها بذاری؟"…یادته؟

الان همون لحظه ایی که ازش می ترسیدی…دیگه من رو از دست دادی عزیزم…بهت تبریک می گم…موفق شدی.

تمام قندهای دلم را برای تو آب کردم

برای تو

که همیشه چایت را تلخ می نوشی…

خاک بر سرت!!

شعر از : سپیده جدیری

نوشته شده در جمعه 23 آذر1386ساعت 6 بعد از ظهر توسط آفتاب

منفی ۱۸

(متاسفم که بی پرده حرف می زنم...ولی اینجا نه کسی منو می شناسه و نه من با کسی رودربایستی دارم...این وبلاگ رو هم درست کردم که توش هرچی دلم می خواد بدون خود سانسوری بنویسم...ممکنه به مذاق بعضی ها خوش نیاد...من همین جا اعلام می کنم که این پست صحنه های غیر اخلاقی داره و ورود افرادِ زیرِ 18 سال ممنوعه!!..قبلن از تمامی دوستانی که کامنت گذاشتن و میزان خریت منو پیش بینی و بهم یاد آوری کردن تشکر می کنم!!)

اگه بهتون بگم من این قدر خرم که پریشب ساعت 8 موبایلمو روشن کردم و 3 تا اس.ام.اس پشت سر هم از جوجو خوندم و تمام ناراحتی هامو فراموش کردم باورتون می شه؟...باورتون می شه که ساعت 9شب اونجا و پیشش بودم؟!... خودم هم باورم نمی شه...البته بیشتر رفتم تا رودر رو و بدون رودربایستی حرفهامو بزنم... باورتون نمی شه که چی شده بود...قضیه این بود که توی اتاقش دوباره یه چیزی پیدا کرده بودم که اصلن کوتاه نیومد و گفت مال خودمون بوده و تو یادت نیست در حالی که من مطمئن بودم مال ما نبوده...بعدش هم که کلی گریه و زاری کردم و اون آرومم کرد اومدم روی میز رو جمع کنم که یه فیش غذای 2 نفره پیدا کرم!! بهش گفتم:" نگفته بودی مهمون داشتی!!"

 اول گفت :"مگه من حق ندارم غذا بخورم ؟"

و من گفتم "چرا ولی نه 2 تا 2 تا!! "

بعد گفت" مگه دوستهای پسرم نمیان پیشم؟ "

گفتم" چرا ولی تو همیشه بهم می گفتی اگه اونها می خواستن بیان..این دفعه که چیزی نگفتی..."

گفت" مگه من باید همه چیزو به تو بگم؟..."

خلاصه قهرو گریه و بی قراری از من و ناز ونوازش و قربون صدقه از اون...دیگه اومدم خونه و اون پست قبلی رو نوشتم و تصمیم گرفتم که باهاش به هم بزنم...از همون لحظه که اس.ام.اس رو فرستادم تلفنهاش قطع نشد...باورم نمی شد...هر 5 دقیقه 10 تا زنگ پشت سر هم...از بس دندونهام روفشار دادم روی لبهام که گوشی رو بر ندارم همش خون اومده!! تا اینکه ساعت 8 شب موبایل رو روشن کردم و دیدم توی یکی از اس.ام.اس هاش نوشته:

 "باشه آفتاب برو...حق داری ترکم کنی اما توی این شرایطم این مجازاتم نبود...برو مهربونم قربونت برم من الهی و مواظب خودت باش... "

اینو که خوندم آب شدم از ناراحتی...تا دید موبایلمو روشن کردم دوباره نوشت:

 "جات خالی هرچی اشک ریخته بودی چند برابرشو باریدم"...

دیگه نتونستم...اومدم بهش اس.ام.اس بدم که زنگ زد...گوشی رو که برداشتم صداشو نمی شناختم...خیلی گرفته بود و از ته چاه میومد...

گفت" زیبای من خوبی؟ بی معرفت می دونی چه قدر زنگ زدم خونه؟ می دونی نفهمیدم امروز چه طوری ظهر شد و چه طوری شب شد؟ می دونی حتی امروز غذا هم بدون تو طعم دیگه ای داشت؟..."

فقط گریه می کردم ...

 گفتم "عزیزم منو ببخش ولی دیگه نمی تونم...نمی تونم باهات بمونم"...

گفت "باشه گلم برو...باید بالاخره بری دنبال آینده ات..."

من هم گفتم" باشه...اگه هنوزفکر می کنی من بدون تو آینده ای دارم می رم..."

که یهو گفت"آفتاب نمی تونم بهت بگم برو...ته دلم نمی تونم اینو بهت بگم...ترو خدا ترکم نکن...از پیشم نرو..."

 داشت بهم التماس می کرد... دیگه نمیدونستم چی کار کنم...گفتم " ولی آخه اون قضیه..."

گفت" به خدا تو اشتباه می کنی...چیزی نبوده عزیزم...یه بار یه کاری کردم و بهت گفتم...ولی این بار واقعن چیزی نبوده...من دارم تاوان گناه ناکرده رو می دم..."

دیگه نمی دونستم چی بگم...

گفت" میای  پیشم یه کافی با هم بخوریم؟!! "

گفتم "نه عزیزم من حالم بده و می ترسم اذیتت کنم..."

گفت" نه بیا ...تروخدا بیا....من الان خوب خوبم...صداتو که شنیدم خوبم...بیا پیشم تروخدا..."

نتونستم بگم نه...باورتون می شه که حتی یک شب هم من احمق نتونستم رو تصمیمم بمونم؟ البته پشیمون نیستم چون شب زیبایی رو گذروندیم  ولی هرچی من بیشتر اصرار می کردم بیشتر حاشا می کرد و می گفت تو اشتباه می کنی...

 گفتم: پس بگو این مال کی بوده و اینجا چی کار می کنه؟

 گفت" تروخدا اصرار نکن و گیر نده فقط بدون من به تو و عشقمون وفادارم!! "

دیگه مخم کلید کرده...نه می گه قضیه چی بوده و نه تایید می کنه ...

بهش گفتم "به خدا می بخشمت و از پیشت نمی رم فقط بگو کی این کارو کردی و بگو که من اشتباه نمی کنم...چون من مطمئنم..."

گفت "به خدا اشتباه می کنی ...اگه کاری کرده بودم می گفتم...ولی باور کن دوستت دارم و بهت خیانت نکردم..."

وای خدا خسته شدم این قدر تو  این 2 روز من اصرار کردم و اون انکار...هرچی راه بود بهش گفتم ..هرچی به فکرم می رسید گفتم...

گفتم "شاید یکی از دوستهای پسرت اومده با دوست دخترش"

 ولی خندید و گفت" ترو خدا گیر نده...به خدا قضیه این قدر بزرگ نیست و خیلی ساده است!!" اخه دیگه چی می تونه باشه موضوع؟ خوب یا این کارو کرده که باید بهم بگه و می دونه که می بخشمش...پس چرا پنهان می کنه؟...یا هم اون نبوده و کس دیگه ای بوده که بازم چرا نمی گه؟ ولی من مطمئنم که مربوط به ما نبوده و من اشتباه نمی کنم...نمی دونم...دارم دیوونه می شم...فقط تصمیم گرفتم بی خیال بشم..من که نمی تونم همیشه کنترلش کنم..حالا بر فرض هم که کاری کرده...شاید همیشه اینکارو می کنه و حالا یه بارشو من فهمیدم...خوب اگه واقعن بخواد اینکارو ادامه بده که من نمی فهمم و کاری هم نمی تونم بکنم و ازش هم نمی تونم جدا بشم...فقط از خودم بدم میاد که چه طور حتی نتونستم یه شب سر حرفم بمونم و بذارم عذاب بکشه...نتونستم...نتونستم...حتی وقتی شنیدم گریه کرده نتونستم دیگه بیشتر باعث عذابش بشم...باشه بذار خودم عذاب بکشم...ولی نمیتونم عشقموو عذاب بدم..اونم وقتی این جوری صادقانه و با اطمینان می گه" آفتاب ترو خدا گیر نده فقط بدون موضوع جوری نیست که تو فکر می کنی.."

ای  کاش می تونستم فقط یک ثانیه جای خدا باشم و بفهمم این قضیه چی بوده...اگه بدونین چه حالی دارم... خودم هم نفهمیدم چی نوشتم....شاید شما بتونین کمکم کنین تا این موضوع رو بفهمم...منو ببخشین که همین جوری نوشتم و نوشتم...دیگه داشتم دیوونه می شدم...بچه ها من عشقمو بخشیدم...چون واقعن نمی دونم قضیه چی بوده...از یه طرف مطمئنم اشتباه نمی کنم از یه طرف اصلن نمی تونم به حرفهاش شک کنم!!اون آدمیه که مطمئنم دروغ نمی گه...ولی راستشو هم نمیگه!! شاید موضوع به خودش مربوط نباشه...ولی نمی دونم چرا بهم نمی گه و راحتم نمی کنه...

من بخشیدمش...نه به خاطر خودش...به خاطر خودم چون بدون اون نمی تونم ادامه بدم...می دونم که بالاخره لحظه ی جدایی می رسه ولی نمی تونم با دست خودم مرگمو جلو بندازم...می تونم؟.. الان حالم خیلی بهتره...حس خوبی دارم از اینکه بخشیدمش...مگه من عاشقش نیستم؟ خوب پس باید ببخشمش...باید تاوان این عشق احمقانه رو بدم...من که 28 سال دندون رو جیگر گذاشتم حالا دیگه باید تاوان 27 سال عاشق نبودن رو بپردازم...فقط...این بار خیلی برام سنگینه...خدا کنه طاقت بیارم...آفتاب تو می تونی...تو می تونی...

یعنی باز هم لازمه بنویسم:" دوستت دارم جوجوی نازنینم"؟!!...

نوشته شده در دوشنبه 26 آذر1386ساعت 2 قبل از ظهر توسط آفتاب

خانه ای روی آب...

هدیه تهرانی یه دیالوگ داره توی فیلم "خانه ای روی آب" که خیلی دوستش دارم.... 

"اگه می دونستم سرنوشت آدمها رو کی می بافه، ازش می خواستم مال من یکیو کلّن بشکافه!!"

**۳روز دیگه تولدمه...تولد ۲۸ سالگی...

نوشته شده در یکشنبه 6 آبان1386ساعت 1 قبل از ظهر توسط آفتاب

خداحافظ...

اولین بار این آهنگ رو هفته ی پیش تو ماشینت  شنیدم...۳ بار پشت سر هم گوشش کردیم...این قسمتشو از همه بیشتر دوست داشتم....امشب که  زنگ زد ی بهم گفتی:

" می دونی کدوم قسمتش شاهکاره؟"

 و در جواب همین قسمتی رو خوندی که من هم همونو دوست داشتم و اینجا نوشتمش!!

گفتم:" اینجا که می رسه آدم دیوونه می شه!

 گفتی:" امروز به این قسمت که رسید برای تو و به یاد تو گریه کردم! نمی ذارم ول کنی و بری!...حق نداری این کارو با من بکنی!...بذار خدا برامون تصمیم بگیره...خودتو بسپار به اون...یه راهی جلوی پامون میذاره!"

گفتم:" خوب این راهو هم خدای من جلوی پام گذاشته...اینکه دیگه" خدا حافظ ای همنشین همیشه"...

گفتی:" نه! این احساسته!تصمیم درستی نیست..."

جواب دادم:" دقیقن بر عکس! احساسم می گه تا تو بخوای ازدواج کنی باهات بمونم و از زندگی لذت ببرم! ولی عقلم می گه بی خودی لفتش نده! بالاخره که اون می ره! "

مگه خودت نگفتی که :"من دوستت دارم و عاشقتم و تو نه تنها بهترین دوست دختر من بلکه بهترین رفیق من بودی و هستی و خواهی بود"؟ پس چرا بعدش گفتی" ولی باید اینو هم بهت بگم که نمی تونم خوشبختت کنم! ما از جنس هم نیستیم! نه خودمون، نه تفکراتمون و نه خانواده هامون؟...من مرد سالارم و تو زن سالار! اگه یه چیزی بهت بگم و تو جلوی خانواده ام با من مخالفت کنی همونجا می زنم تو پرِِِِت!

 گفتم:" من نه مرد سالارم و نه زن سالار...من عشق سالارم و در ضمن هیچ وقت جلوی شخص دیگه ای همسر یا دوست پسرمو ضایع نمی کنم...اگه هم مشکلی پیش بیاد بین خودمونه...مگه تا حالا به کسی یا جلوی کسی چیزی گفتم یا باهات مخالفت کردم؟"

گفتی" آره! ۱۰.۰۰۰ نفر تو وبلاگت نفرین و ناله شون پشت سرمه!! منو کردی سوژه ی فحش خوردن!!"

آخه چرا فکر می کنی من از تو بد می نویسم؟....من هر چی پیش بیاد می نویسم...شاید کمتر...ولی بیشتر نه...

می گی :"نمی ذارم بری...این ۱ سال بهترین و شگفت انگیز ترین سال زندگیم رو با تو گذروندم...به این آسونی ها تورو از دست نمی دم...واسه رسیدن به تو که طلایی باید معدن رو بکنم و زحمت بکشم و من پای زحمت هاش هستم!!...کدوم رسیدن؟! چه رسیدنی؟!...تو که نمی خوای با من ازدواج کنی...پس چرا نمی ذاری من برم؟...

بهت گفتم :"باشه...هر کاری می خوای بکن. ولی یادت باشه ۴ سال دیگه که خواستی زن بگیری و میای بهم می گی آفتاب جون خداحافظ هیچ وقت نمی بخشمت...چون اگه رابطه مون طول بکشه و بعد به هم بخوره تا مرز خودکشی پیش می رم.اما اگه الان تمومش کنی وقت دارم واسه سپری کردن دوران نقاهت  وخوب شدن"...

گفتی :"باشه...قبوله!اگه اینکارو کردم هر کاری می خوای بکن! ولی الان نرو...یعنی نمی ذارم بری...من نمی خواستم عاشق بشم...ولی شدم! خیلی نامردی که منو عاشق کردی! من داشتم زندگیمو می کردم!"

فردا می خوای منو ببری بیرون...یه جشن دونفره...

چقدر گیجم...چقدر تنها و خسته ام...

چی کار باید بکنم؟...

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تورا می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تورا می سپارم به رویای فردا...

به شب می سپارم تورا تا نسوزد

به دل می سپارم تورا تا نمیرد

اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد...

خداخافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خداحافظ ای نو بهار همیشه...

می دونی چقدر دوستت دارم؟...کاش می دونستی ...

 

نوشته شده در سه شنبه 8 آبان1386ساعت 11 بعد از ظهر توسط آفتاب