پایان.

یه نفرو می شناختم...

که عاشق گریه های من بود...

یه نفرو می شناختم...

که وقتی ریملام می ریخت روی گونه هام و سیاهشون می کرد، میومد و بغلم می کرد و اشکام و گونه هامو با هم می بوسید...

یه نفرو می شناختم که وقتی اشک می ریختم دلش می خواست تماشام کنه...

یه نفرو می شناختم که بهم می گفت " تو خیلی خری که آرایش می کنی...تو بدون آرایش فوق العاده ای"!

یه نفرو  می شناختم که می گفت" وقتی گریه می کنی و آرایش نداری، لبات سرخ سرخه!"

اون شبی که من حقیقتی رو که باید 3 سال پیش بهت می گفتم ، بالاخره گفتم و تو اومدی دنبالم و با هم رفتیم بیرون و تو شام خوردی و من اشک ریختم و تو سوال پرسیدی و من جواب دادم...اون شبی که منو که از زرو گریه فشارم افتاده بود پایین و پاهام می لرزید بردی بیمارستان و تا آخرین قطره ی سرمم نشستی پیشم، یادته؟

 یادته همیشه می گفتی  " اون شب از همیشه خوشگل تر شده بودی و تمام آرایشت پاک شده بود و عین آهو بودی رو تخت بیمارستان"!!

یادته؟

جوجو...آهاااااااااای...

الانم مثل همون شب شدم...

پس کجایی؟

الانم صورتم خیسه از اشک و قاطی شده با ریملام و همش ریخته رو صورتمو گوشه لبام و حتا روی گوشام!

الانم چشمام سرخه سرخه...مثل لب هام ...

 کجایی که بهم بگی" چه قدر بدون آرایش خوشگلی!!"؟

کجایی که بهم بگی" مثل آهو شدی!! "؟

من می دونستم پرونده ی عشق من و تو دیر یا زود بسته می شه.ما مال هم نبودیم و نیستیم...ما برای هم ساخته نشده بودیم.اگه فقط یه دوستی ساده بود شاید می تونستیم حالا حالاها با هم باشیم، ولی از همون روزی که من عاشقت شدم و به هم نزدیک شدیم، همون روزی که توی رستوران خیلی جدی بهم پیشنهاد ازدواج دادی، فهمیدم که ما مال هم نیستیم...

من منتظر این روز بودم، اما نه این قدر زود...

نه سر این موضوع!

من فکر می کردم یه روزی ، یه جایی ، بالاخره تو بر می گردی به من می گی که داری ازدواج می کنی و از دوستی با من لذت بردی و خداحافظ!

ولی فکر نمی کردم پرونده ی این عشق و دوستی سر ازدواج ِعشق اولت تموم بشه!

جوجو من خر بودم! من می دونستم تو همیشه دوسش داری ولی فکر می کردم بالاخره یه روز باهاش ازدواج می کنی! نمی دونستم که اون با خبر ازدواجش تورو این جوری می ریزه به هم و تو اون قدر از ساده ترین حرفای من –که همیشه می زدم و تازگی هم نداشت-از کوره در می ری و داد می زنی!! من توی این 4 سال خیلی درباره ی اون دختر باهات حرف زده بودم و بد و بیراه گفته بودم! ولی تو هیچ وقت-هیچ وقت- همچین واکنشی نشون نمی دادی...باورم نمی شه...هنوزم باورم نمی شه که اون جوری کوبیدی رو فرون و سرِ من داد زدی که" داد نزن تو ماشین!!"

هنوزم باورم نمی شه که "محاکمه در خیابان" توی سینما آزادی و یه شبی که اون قدر آروم شروع شده بود، تبدیل بشه به شب خداحافظی من و تو...اونم بدون حتا یه شام عاشقانه که این جور مواقع همیشه تو فیلما یه سکانس خیلی مهمه...

هنوزم باورم نمی شه تو از شنیدن خبر ازدواج اون، این قدر به هم بریزی که به زمین و زمان و ترافیک و بارون و مادرت که مجبورت کرده بود براش از سوپر مارکت چیزی بخری و موبایلت که افتاده بود تو آب فحش و فضاحت بدی و هی غر بزنی! هر چند که از قبل همه چیز ردیف شده بود که من باورم بشه!! هر چند که توی سناریویی که تو نوشته بودی این غرها نتیجه ی کار سنگین و پر استرس و برنامه های زنده ت بوده و این که توی این هفته خیلی بهت فشار اومده و با پدرت هم دعوا کردی! نمی دونستی که من این سناریو رو جور دیگه ای هم بلدم بخونم! پس به خاطرِ شنیدن خبر ازدواج اون بود که با پدرت که  این قدر برات عزیزه دعوا کردی؟! به خاطر اون بود که امشب برای اولین بار ناز منو نخریدی و منو رسوندی دم در و پاتو گذاشتی رو گاز و رفتی؟!به خاطر اون بود که امشب نه تو شام خوردی و نه من؟!! اعتصاب غذا؟ مثل همون دو ماهی که تازه از رفتنش می گذشت و تو افتاده بودی تو رختخواب از غم نداشتنش و خیانتش ؟! یادته که؟! تورو ول کرد و رفت با یکی دیگه!

یادته؟!!

 پس به خاطر اون بود که امشب برای اولین بار که من بهت زنگ زدم بعد از اون رفتار زشتت( یادته که...همیشه خودت زنگ می زدی) در جواب الو...الوی من فقط گفتی" می شنوم"!!

منم زنگ نزده بودم منت کشی...زنگ زده بودم بهت بگم که خیلی پستی که منو به خاطر اون توی این 4 سال بازی دادی...باورم نمی شه که توی این 4 سال برات نقش یه عروسک رو داشتم که می خواستی نقش اونو برات بازی کنم...من از همون اولش هم بهت گفته بودم که عروسک خوبی نیستم! از همون اولش هم گفته بودم که من شبیه اون نیستم! یادته؟!

 

متاسفم که امشب این همه حرفای نامربوط به عروس خانم قصه ت زدم...همون طور که پشت تلفن هم بهت گفتم، امیدوارم قصه ی ازدواجش مثل همون 6 بار قبل دروغ باشه! یا اگرهم راسته و جوری که خودش گفته برای این که تو باور کنی ،حاضره عکسای نامزدیشو برات بفرسته، امیدوارم با آقای داماد به توافق نرسه و باز برگرده پیشت...

من می دونم که از دست دادن عشق چه دردیه...من درکت می کنم جوجو...

امیدوارم برگرده....

توی تمام این سال ها خودت شاهد بودی که می خواستم خوشبخت و شاد باشی...برای این شادی هر کاری کردم...هر کاری که تو خواستی....

اسفند ماه پارسال یادته؟ که بزرگ ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و تنها چیزی که بینمون فاصله می نداخت رو برای همیشه از بین بردم ؟!!

یادته جوجو؟

کاش همون شبی که من همه چیزو بهت گفتم، تو هم همه چیزو می گفتی...

کاش می گفتی که تو منو می خوای که نقش اونو برات بازی کنم...کاش روزایی که قَسَمت می دادم بهم بگی چه قدر دوسش داری، راستشو می گفتی تو هم!!

جوجو یادت باشه...تو باختی!

چون من باهات صادق بودم و تو نبودی...

چون من حقیقت زندگیمو بهت گفتم و تو نگفتی...

جوجو کاش می گفتی...

اگه می گفتی که این قدر هنوز دوسش داری و هنوز منتظری که برگرده،الان این قدر دل شکسته نمی شدم....

شاید اون موقع دلم می شکست، ولی شاید هنوز می شد بندش زد...

ولی الان...

اصلن بی خیالِ من...!

جوجوی نازنینم، ترو خدا ناراحت نباش...اون بر می گرده...

اونم بدون تو نمی تونه... اگه می تونست، بهت زنگ نمی زد که خبر عروسیش رو بهت بده!

اون منتظر واکنش تو بوده...منتظر بوده تو بهش بگی برگرده...

بهت دورغ گفته جوجه ی خنگم...این یه کلک قدیمیه بین دخترا...همه دیگه اینو بلدن...تو چه طور نمی دونی؟!!

این خطوط رو واسه تو می نویسم عروس خانم!:

چرا؟!!!!!

اگه جوجو رو این قدر دوست داری باشه، اون مال تو...

ولی چرا توی این 4 سال هی با دست پسش زدی و با پا پیش کشیدی؟!

فکر کردی اون هیچ کسو نداره که ازش طرفداری کنه؟!!

کور خوندی!! اون منو داره...اگه این بارم بخوای اذیتش کنی با من طرفی کوچولو!...با منی که سر گرفتن حقم تو خیابون به مردای سیبیل کلفتِ لات ،بیلاخ نشون می دم و هیچ ترسی هم ندارم ازشون!

حالا هم عین بچه ی آدم گوشی لعنتیِ تلفنت رو بردار و به جوجوی من زنگ بزن و بهش بگو که دروغ گفتی!! بهش بگو که توی تمام این سال ها دوسش داشتی و داری! من نمی دونم واقعن بعد از این که تو متنبه شدی و باز برگشتی سمت جوجو، اون تورو نخواست دیگه -همون طور که خودش می گه- یا تو این قدر سرت گرم داماد پیدا کردنات بود که اونو ندیدی و تحویلش نگرفتی...هر چند هیچ وقت نفهمیدم چرا همیشه یا بهش اس ام اس می زدی و یا ای میل و اون اوایل هم زنگ..اگه نمی خواستیش این کارا واسه چی بود؟!نه! نگو که اون تورو نخواست! چون باور نمی کنم!! اگه هم تو نمی خواستیش برای چی بهش زنگ زدی و خبر ازدواجت رو بهش دادی؟!! مگه شما با هم رابطه ای داشتین که احتیاجی به خداحافظی حس کردی؟!! نمی دونی چه قدر حالم به هم می خوره از دخترایی که هر پسری رو که می شناسن می ذارن توی آب نمک که اگه نشد با اونی که شماره ی یک لیستشونه ازدواج کنن، یکی یکی برن سراغ بقیه تا بالاخره شوهر پیدا کنن...مهم هم نیست اون پسر چه بلایی سر احساس و زندگیش میاد...به جوجو هم امشب همینو گفتم که شاکی شد و کوبید رو فرمون و با من اون جوری حرف زد...تا حالا سرِ تو داد زده؟!

کاش این جا رو می خوندی عروس خانوم...شاید میومدی و جواب همه ی سوالایی که 4 سال تو ذهنم بی جواب مونده و روحم رو مثل خوره خورده ، می دادی...شاید وجدانت بیدار می شد...وجدان نداشته ت...

 

جوجه ی قشنگم، غصه نخوری یه وقتا...چشمای قشنگت بارونی نشه مثل روزایی که تازه رفته بودها...اون بر می گرده...به جون آفتاب راست می گم...

حالا بدو برو اشکاتو پاک کن، عکسشو که روی مانیتور بازه، ببند ( نگو که عکساشو نداری و پاکشون کردی چون دلیلی نمی دیدی که نگهشون داری!!) و یه آبی به صورتت بزن و یه دوش بگیر که آروم بشی، بعدشم برو بخواب...

فقط موبایلتو بذار همون جا زیر بالشت که همیشه می ذاری...امشب یا فردا صبح ، عروس خانوم قصه مون بهت زنگ می زنه و می بینی که همه چیز بازم یه دروغ بوده...

اون عروسِ قصه ی توئه، نه کس دیگه...

کاش می تونستم بهت بگم پیوندتون مبارک باشه....

ولی نمی تونم...

اینو از عروسک قصه ت نخواه...این یکی رو دیگه نخواه...

منو ببخش که عروسک خوبی برات نبودم و نقشمو خوب بازی نکردم...من هیچ وقت نمی تونم مثل اون باشم...نه که نتونم...نمی خوام...

حتا به خاطر تو هم حاضر به دروغ گفتن و خیانت کردن نیستم...مثل اون!

شب خوش شاهزاده ی قصه های خوب ِ مادر بزرگ تو شبای بارونی زیرِ کرسی داغ ...و

.

.

.

خداحافظ...


قصه ی ما به سر رسید...

آفتاب...

به انتها رسید.....


جاده ها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند

که روز را پیشباز می رفتی

هر چند

سپیده

تورا

از آن پیشتر دمید

که خروسان

بانگ سحر کنند...

نظرات 67 + ارسال نظر
رویا پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ق.ظ

دست نگه دار عزیزم
منم دقیقا همه این روزا رو گذروندم
و دلیل اصلی جداییم ازش همین شد
از بس دنبال عشق سابقش که بهش خیانت کرده بود میگشت
و اون زو با دوست این به هم ریخته بود
و همه با هم همکار بودن
و همیشه جلوی این رژه میرفتن
و اون سر من خالی میکرد
میدونم عزیز دلم میدونم
اما مطمئنم اگه اون برگرده جوجو نمیخواد
ادم استفراغ خودش یا کس دیگگه ای رو هیچ وقت نمیخوره
کاش یه مدت میذاشتیش به حال خودش
مطمئنم اونم خودش نمیدونی چشه
گاهی مردها از اینکه خواستنی نباشن عذاب میکشن
مشکل جوجوی تو فقط همینه
که س نخواستش
همین باور کن
این قصه تموم نمیشه عزیزم
منتظر میمونیم تا با لبی خندون بیای
بهت قول میدم
میبوسمت

فری پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ق.ظ http://feryjey.blogfa.com

خیلی ناراحت شدم.
امیدوارم هرچی به صلاحته پیش بیاد.

افسون پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:24 ق.ظ

آفتابم.........

یک زن پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 ق.ظ

اووووووووووووووووووووف

تو که اینجا مارو داری مگه نه؟

گریه رو بس کن آفتاب
ما منتظرت می مانیم بی یا با جوجو

افسون پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ق.ظ

افتابم اول صبح با خوندن این پستت یکه خوردم نمیدونم چی بگم ناراحتم حرفم نمیاد زندگی همیشه اونجوری که ما میخوایم نمیشه
یادمه روز آخر هادی بهم گفت افسون اینو تو کلت فرو کن هیچی عشق اول نمیشه تو برای من اولین عشقم نبودی
افتابم:
خودتو ناراحت نکن
تنهام نزار.......

ممول پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

سلام آفتاب مهربونم
اشکام داره می‌ریزه و با این که توی محل کارم هستم نمی‌تونم جلوی اون‌ها رو بگیرم.
الهی من بمیرم که دلت این همه غصه داره. عزیزم واقعا متاسفم. کاش کنارت بودم آفتابم.
کاش می‌تونستم کاری انجام بدم. اما آفتاب عزیزم بدون که جوجو لیاقت قلب مهربون تو رو نداره. اون لیاقت دوست داشتن تو رو نداره. اینقدر خودتو اذیت نکن. آفتاب حالم خیلی بده. واقعا نمی تونم الان هیچی برات بنویسم.

عسل پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ق.ظ

آفتاببببببببببببببببببببببببب! تو حق نداری توی این وضعیت بذاری بری!!!!!!!!!!! آفتاب بمون خواهش میکنم میدونی چقدر عذاب آوره برای خود من که توی این وضعیت بذاری بری و از حالت بی خبر باشم؟؟تروخدا یه راه ارتباطی بذار حداقل! بخدا نگران میشم! افتاب این بلاهارو سر خودت نیار درسته که عشق مقدسه و واقعن بی نظیر ولی این کاری که تو داری میکنی کجاش عشقه آخه؟؟؟ نه تو راه درست داری میری؟؟این جوجو که واقعن بی انصافه در حقت! من که هیچ وقت نمیبخشمش چه برسه به خودت! آفتابببببببببببب تا چرت و پرت بیشتر از این نگفتم خداحافظی میکنم ولی خواهش میکنم یه راهی بذار برای احوالپرسی از خودت!

سیب من پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ب.ظ http://apple1364.blogfa.com

آفتاب عزیزم نه حرفی دارم نه پیشنهادی نه نظری نه چیزی.تو همیشه عاقل تر از ما بودی و اونقدر توی عشق بزرگی که خیلی بهتر می تونی فکر کنی و تصمیم بگیری.با خط به خط نوشته هات فکر کردم و حسرت خوردم و اشک ریختم.دلم می خواد بغلت کنم و با هم گریه کنیم.می دونم همه چیز تقریبا قابل حدس بود اما نمی تونم باز هم بی تفاوت باشم.... خوب می شی ... حتما خوب می شی.یادت نمی ره اما خوب می شی.دعا می کنم زمان تا خوب شدنت زود بگذره.روزها خاطراتتو پاک نمی کنن اما حالت بهتر می شه...

هما پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:32 ب.ظ

نمیدونم چی بگم عزیزم. ولی به نظر من کار درستی کردی. این چهار سال به اندازه کافی زمان داده شده که جوجو دوست سابقشو فراموش کنه. به اندازه کافی تو عشق به پاش ریختی که طعم خواستنو عاشقی رو بچشه. اما اون نخواست...
اما این قصه با تموم شدن این رابطه تموم نمیشه. <آفتابم> حالا حالاها قرار نیس که به انتها برسه. اون چیزی که به اتمام میرسه فقط و فقط جوجوئه!
من به عنوان یه دوست دوستی که با اینکه ندیدمت اما با همه وجودم احساست میکنم ازت میخوام که به نوشتن ادامه بدی و این دوستاتو اینجوری بدون آفتاب رها نکنییی

سیگار برگ پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:44 ب.ظ http://Sigarpich.blogfa.com

نگاه کن افتاب عزیزم...من هر وقت رابطه ای رو شروع می کنم...می گم هی مرد...نیگا کن...این رابطه هر چی هم که باشه...اخر داره...ته داره...اخر همه رابطه ها هم غمه...
ادما اغلب عشق اولشون رو فراموش نمی کنن...این یه خورس که تو وجود همه هست...
نمی دونم چی بگم...بگم برمی گرده و باز دوباره با همین!؟ یا نیستین؟! نمی دونم...اما هر جور که بشه...چه با هم بمونین یا نمونین...مهم اینه که زندگی جریان داره...
دنیا خیلی کوچیکه...ادما هم خیلی کوچیکن...
بی خیال...همه ما دست کم! یه بار عاشق شدیم اما...
"عشق اونه که وقتی به چند سال پیش و اون فکر می کنی فقط لبخند بزنی"
می دونم الان می خوای بری و احترام هم می ذارم به نظرت...ولی فقط زندگی کن و لذت ببر...
چون منم فکر می کردم بدون"سحر" دوستی معنایی نداره...اما خوب اون تو ذهنم موند و ...
اصلا من می گم به همین می گن عشق...عشق اونیه که بهش نرسی...بهش برسی که خراب می شه! ازش خسته می شی!
اره عشق همینه...
به هر حال...بهترین ها رو برات ارزو دارم...حالا نمی دونم بهترین ها رفتنه یا موندن...اومدن یا رفتن...

عسل پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:45 ب.ظ http://'

آفتاب!!!!!!!!!!!!‌از صیح دارم غر می زنم به خودم از صبح همش دلشوره دارم انگار که یه چیزی رو گم کردم!!!!!!!!! آفتاب اگه حقی واسه خواننده هات قائلی ، اگه هنوز یه جایی ته قلب مهربونت داریم نرو، نذار ما تقاص دلتنگیاتو بدیم بذار باهم مثه همیشه از اینجا عبور کنیم و بزرگ بشیم، بذار درکنارت مثه همیشه چیزی یاد بگیریم! خواهش میکنم من باورم نمیشه هنوزممممممم
خصوصی لطفن!

پاییز پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ب.ظ http://www.roodkhaneyevolga.blogfa.com/

سلام عزیزم. آفتاب نمی دونی چقدر ناراحت شدم. میدونی؟ ما هم همچین مساله ای توی دوستیمون داریم. برای همین وقتی خوندم که جوجو ناراحت و عصبانی شده شکه نشدم. یه رفتار عادی و نرمال به نظرم رسید. اما بهت حق میدم. همونطور که به خودم حق میدادم. اما بر میگرده. نمی خوام بگم که ناراحتی تو الان از رفتن جوجو هست و میدونم دلیل اصلی ناراحتیت رفتارشه و فکر میکنی براش ارزش نداری. اما پشیمون میشه. با زمان آروم میشه و اون وقته که میفهمه آفتاب مهربون ما هیچ بدی در حقش نکرده و همیشه خواستتش و پشتش رو خالی نکرده. معذرت خواهی می کنه. عزیز دلم. بنویس و خودتو خالی کن...

شاید پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:50 ب.ظ

شاید مثل همیشه زود قضاوت کرده باشی آفتاب
شاید عاشق سناریو خودت شدی و حاضر نیستی حقیقت رو باور کنی
مرد ها گاهی احتیاج به تنهای دارن باید فرصت خلوت کردن با خودشون رو بهشون داد
همون طوری که خودت نوشتی روز سخت و بدی داشته شاید وقت خوبی برای بد و بیراه گفتن انتخاب نکرده بودی
من اگه جای تو بودم دیگه هیچ وقت راجب چیزی که دوست نداره بشنوه صحبت نمیکردم
ولی من فکر میکنم اون تورو خیلی دوست داره که با همه این حرفا باز راز دلشو به تو میگه
شاید نباید یه مرد رو با همه گذشته خوب و بدش در یه شرایط خاص ارزیابی کرد
شاید وقتشه تو بهش زنگ بزنی و بهش بگی چقدر دوسش داری و از رفتارت بابت دوست سابقش پشیمونی...
شاید سرمایه یه مرد غرورش...

نه عزیزم...اشتباه نمی کنم...قبول ندارم که نباید به عشقش برو بیراه می گفتم! پس من چی می شم این وسط؟ یعنی غرور اون همش به اون دختر بستگی داره؟ من این همه براش زحمت کشیرم و کمکش کردم برای رسیدنش به همه ی چیزایی که می خواست...اما اون توی تمام این مدت فقط اون دختر رو می دید! منو نمی دید! می خواست من نقش اونو براش بازی کنم و من از این بابت نمی بخشمش...اون روزای خیلی بدتری هم داشته ولی هیچ وقت چنین رفتاری با من نکرده بود.من مطمئنم اون داره از ادواج اون دختر می سوزه و همینه که منو می سوزونه...اگه میومد و بهم راستشو می گفت که چه قدر اونو دوست داره شاید می بخشیدمش.ولی این که همیشه می گفت دوسش ندارم و در عمل جور دیگه ای رفتار می کرد منو عذاب می داد...تو می تونی به من بگی چرا سرمایه ی اون و غرورش به اون دختر ربط داره؟! می تونی بگی چرا دوست نداره راجع به اون چیزی بشنوه؟
چرا راز دل اون باید در مورد اون دختر باشه همیشه؟‌هاااان؟!!
من نم یدونم تو دختری یا پسر...ولی شاید خودت تو همچین شرایطی بوده و می تونی درک کنی ...چرا اون دوست نداره از اون دختر چیزی بشنوه؟ مگه نمی گفت دوسش ندارم؟ مگه نمی گفت همه چیز تمومه؟ پس چرا این همه اون براش مهمه؟ چرا وقتی جلوش به اون فحش می دم قاطی می کنه ولی به کس دیگه ای نه؟!! ما همه مون توی زندگیمون دوستی های دیگه ای هم داشتیم! ولی هیچ کدوممون بعد از تموم شدنش این قدر خودمون و دیگری رو عذاب نمیدادیم...چرا نمیاد بهم بگه که هنوز عاشقشه؟ من که نمی کشمش!! فقط باید بهم می گفت...من انتظار دگه ای نداشتم و ندارم...هنوزم اگه بهم بگه چرا اون این قدر براش مهمه می بخشمش...ولی حیف که دیگه همه چیز رو با رفتار دیشبش خراب کردو من دیگه حاضر نیستم حتا صداشون بشنوم...
مرسی که اومدی دوست من...و ممنون بابت کامنتت.

شاید پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:16 ب.ظ

آفتاب عزیز
من فکر میکنم ذهن هر دوی شما خسته است
از خودت بپرس چه دلیلی داره هر دفعه که میبینیش دوست سابقشو به یادش بیاری؟!
یه خاطره چه شیرین چه عذاب آور وقتی زیاد تکرار بشه به تنش کشیده میشه؟!
آیاجوجو در شب گذشته حرفی از دوست سابقش زد یا تو باز پیش کشیدی؟!
شاید فقط این توی که یاد آور روز های نا خوشی اونی؟! شاید اون با این مسئله کنار اومده و تو ی که حاضر نیستی قبول کنی جوجو دیگه اون رو نمیخواد؟!
گاهی وقتا ما حاضر نیستیم حقیقت رو بپزیریم چون سناریو خودمون رو بیشتر دوست داریم.
به امید روز های با آرامش تو و جوجو دوست داشتنیت

نازی پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ب.ظ http://asali-n.blogfa.com/

دعا میکنم واست که خوب شی فقط همین...

پسرک آبنبات فروش جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ق.ظ

من چی دارم بگم جز اینکه بعد از چند روز غیبت یه دفعه اومدم اینجا و شوکه شدم. آفتاب هممون ناراحتیم از این قضیه.من از همه ی این بچه هایی که اینجا نظر دادن بی تجربه ترم . ولی دو سال کنار تو و جوجو بودم . و عین این دو سال رو دیدم که تودر حال آب شدن بودی . نخواستم بگم هیچ وقت چون مطمئن نبودم . ولی از دید منه ناظر رابطه ی شما دوتا از خیلی وقت پیش مشکل داشت . و تو متاسفانه توی این رابطه خیلی خودتو فنا کردی . خیلی .
نمی دونم ایشالا هر چی که صلاحه همون بشه . ما آرامش تو رو می خوایم . ولی تا اونجایی که می دونم جوجو هیچ وقت برای تو آرامش به ارمغان نیاورده . برات دعا می کنم .این تنها کاریه که از دستم برمیاد .

عسل جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ

آفتاب؟؟؟ خوبی؟؟ میدونم که خیلی پرروام و تو حال و اوضاع خوبی نداشته باشی شاید! ولی نگرانتم باور کن شاید من دارم الکی بزرگش میکنم و تو حالت خوبه! از ته قلبم آرزومیکنم اینطوری باشه! بی خبرمون نذار،راستی این کامنتای منم پاک کن که خیلی مسخره به نظر نیام
دوست دارم مراقب خودت باش

aT شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:34 ق.ظ http://atlac.blogfa.com

چقدر دوستش داری... چقدر زیاااد که حتی میتونی بگی برووو با کسی که دیگه وجود خارجی هم نداره و بگی پیوندتونم مبارک... حتی اینجا
من اینکارو نمیتونم بکنم...
شاید فقط ناراحته از اینکه چرا به اون پشت پا زد و رفت با کسه دیگه شاید فقط به خاطر حسادت بوده نه عشششششششق شاید نهههه 100%
افتاب چرا همیشه محکومش میکنی؟؟؟
اون ترو عروسک خودش قرار نداده... اینو هر کی میفهمه! تو چطور نفهمیدی؟
اعصابم خرد شده، دلم گرفتش خیلی! چرا همه چی اینطوری میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گریه نکن افتاب، گریه نکن

ممول شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ق.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

خصوصی
سلام آفتاب مهربونم. کامنتات رو که خوندم دلم آروم گرفت. از پنجشنبه همش دارم به تو فکر می‌کنم و نگرانت بودم. همش با دختر خاله‌م از تو حرف می‌زدم. خودم هم حال خوبی نداشتم اما بیشتر نگران تو بودم. خوشحالم که آروم شدی.
فقط اگه واقعاْ می‌تونی احساست رو کنترل کنی ادامه بده. به خاطر جوجو با احساست بازی نکن و خودت رو عذاب نده.
مرسی که برام کامنت گذاشتی.
خیلی خیلی دوستت دارم. مواظب خودت باش.

ممول شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ق.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

یادت باشه یه مینا هست که بزرگترین آرزوش خوشبختی و شادی توست.

تینا شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ

آروم باش دختر... ای کاش میشد ببینمت... چقدر باهات حرف دارم آفتاب... کاش میشد ....

راحیل شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.mahe-talkh.blogfa.com

من و تو فقط یه لحظه از عمرمونو دادیم به ترس نه هوس!

رامونا شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:28 ب.ظ http://ramona-forever.persianblog.ir

وای عزیزم ...

یهو چرا این جوری شد ...

ممول شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:28 ب.ظ http://jo

آفتاب
نگران ارتباط دوباره با پررو هستم. من هم مثل تو می‌خوام کنارش باشم فقط به عنوان یه دوست. اما می‌ترسم بهش وابسته بشم. نمی‌دونم توی مغزش چی می‌گذره و واقعاْ چه احساسی نسبت بهم داره. با پا پس می‌زنه و با دست پیش می‌کشه. فقط هم می‌گه عاشقم نشو و بدون هیچ وقت ازدواج نمی‌کنیم.
نمی‌دونم دارم کار درستی می‌کنم یا نه؟

aT شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ب.ظ http://atlac.blogfa.com

دقیقا همینطوره... اره دیگه ما زود قضاوت میکنیم من خودم همین سری هم چند روز بعدش باز بهم ثابت شد که کاملا اشتباه کردم در موردش
توام مطمعن باش... همه چی هم ok میشه من میدونم
یه کم صبر میخواد اره سخته! اما تو میتونی طاقت بیاری چون از من قوی تری !

مونس یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:11 ق.ظ

سلام آفتاب مهربانی عزیزم
تو این چند وقتی که نیودم پیشت چه روزای سختی روپشت سر گذاشتی؟
من یه دوست بی معرفتم قبول دارم خودم اینو...
منو ببخش که نمیتونم کاری برات انجام بدم
منو ببخش که تو این لحظات کاری جز سکوت بلد نیستم...البته وقتی رو در رو باشیم و کنار هم شاید یه چیزایی آروم زمزمه کنم برات تا آروم شی...ولی یه محال زیبا هست چون من خیلی ازت دوورم خیلی...

شاد باشی مهربون

مهاجر یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.aftabnews.ir/

سلام آفتاب عزیز
با تصمیمی که گرفتی کاملن موافقم.بد نیست آدما گاهی یه کم به خودشون فرصت بدن برای استراحت و تفکر.گاهی وقت ها رفتن و نبودن بهترین راه حله.بعضی وقت ها آدم باید برای خودش باشه و بس.با خودش باشه و نه کسه دیگه.تنهایی تنها .گاهی وقتها باید به خودمون یه استراحت بدیم .به دور از هیاهوی اطرافمومن .باید رفت و رفتن همین قدر که نزدیک نباشد کافی است.

چپ دست یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ

افتاب قشنگم چقدر دلم با نوشتت گرفته اشکام داره سرازیر میشه خیلی مواظب خودت باش عشق پاکتو تحسین میکنم الهی زودتر برگردی. دوستت دارم

نیلوفرانه یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ب.ظ

نازنینم سلام
و بدون هیچ حرفی ...
دوستت دارم
و برای آرامش قلبت دعامیکنم

تینا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ

نازنینم اینو تائید نکن: آفتاب قشنگم به شدت منتظرتم... بهم زنگ بزن تا قرار بذاریم... منم به وجودت احتیاج دارم دختر اینم شماره ی من ۰۹۱۹۵۳۷۴۳۷۲ دوستت دارم عزیز دلم

عسل(سمفونی حماقت) یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ب.ظ

با کلمه کلمش اشک ریختم . . .

می فهمم . . . می فهمی!؟

گلکسی یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:46 ب.ظ

ی ۱۰ باری این متنو خوندم
کامنتم نمیاد
الان اومدم ببینم شاید نوشته باشی
بیا حرف بزن
فقط نرو
من هیچ نظری ندارم جز اینکه ارامشتو میخوام

نادیا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:17 ب.ظ http://www.my-life.persianblog.ir

سلام.از همون بلاگفا میخونمت اما تا به حال نیازی ندیدم نظر بدم.آفتاب با عرض معذرت خیلی بچه ای.عزیزم این طرز برخورد مال دختر بچه هاست.من جوجوی تو رو نمیشناسم اما از لابلای حرفات تو گیر و دار رابطه ات قرار گرفتم.همه ما کم و بیش وقتی با دوستمون دعوامون میشه وضع نزدیکیو تجربه کردیم.من خوب میدونم اینطوری همش فکرت بی موبایله که ببینی بت زنگ میزنه یا نه
سعی کن یه بارم که شده احساساتو بذاری کنار و باهاش کاملا منطقی حرف بزنی.اینطوری اگه ترکشم کنی دیگه یه روز افسوس کارتو نمیخوری

آوامین دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ق.ظ http://www.mandelto.blogfa.com

یه داستان دیگه دوباره تکرار شد .می دونی آفتاب من نمی خوام نسخه بپیچم برای کسی فقط این رو میگم که تو توی این رابطه اون طوری که شایسته ات بود و لیاقتش رو داشتی و به قدر کافی عشق ندیدی و اگر هم دیدی با قضایای دیگه یر به یر میشد.فقط این رو میدونم یه رابطه ی سالم باعث آرامش روحو روان میشه نه عذاب و زجر و اعصاب خوردی و شکستن غرور ...آفتاب عزیزم فکر میکنم کنار کشیدنت کار درستیه ... و برگشتت یه اشتباه ... حرف دلت هم همین رو میگه که مال هم نیستین ... امیدوارم به آرامش برسی و از بحران در بیای ...ناراحت شدم از پستت و سختی هایی که ما دخترها به خاطر صداقت و عشقمون میکشیم ...اما امید دارم که تو راه درست رو انتخاب کنی ...امیدوارم ...

ممول دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

سلام آفتاب مهربونم
چند روزی که ازت خبری ندارم. خوبی؟ اوضاع چطوره؟ نگرانتم. یه خبری بهم بده.

سمیرا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ http://my-life.persianblog.ir

من برای شما کامنت گذاشتم؟! گفتم بچه؟ چه کامنتی؟ این اولین بار است که آمدم اینجا!

آوا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ

آفتاب من که نمیتونم نیام.میخواستم بگم نه اینکه فکر کنی تاکید دارم روی جداییتون نه.ولی از اونجایی که بین شما تعهد قانونی نیست چرا میخوای فقط یه عروسک واسش باشی و روح و زندگیتو حروم کنی.خوب اگه مطمئنی که دیگه دوستش نداری و اونم تورو فقط برای لحظه های احتیاج و تنهایی میخواد چرا با خودت این کارو میکنی.یه کم در این مورد فکر کن.با جوجو هم صحبت کن و حقیقت رابطه اتون رو پیدا کن.و اگر واقعیت عشق بود و نه وابستگی و عادت اونوقت در حفظش تلاش کن.ولی خواهش میکنم در مورد عروسک بودن بیشتر فکر کن.چرا باید با خودت این کارو بکنی.جوونیت چی میشه؟تو که در قبال جوجو مدیون نیستی؟هان؟آفتاب تورو خدا مواظب خودت باش.مواظب روحت و آینده ات باش.کاش کنارت بودم.اصلا نمیتونم ساکت باشم.
از این عروسک بودن نگرانم.
برمیگردم.

سیگار برگ دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:56 ب.ظ

افتاب جان عنی چی ژولی نباشه نمی شه!؟!!!!یه ۱۰ دقیقه ای فک کردم روش نفهمیدم:دی

چپ دست دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ب.ظ

خوبی؟

ممنون عزیزم.بهترم...عزیز دلم من متاسفانه نمی دونم چرا تورو هنوز توی لینکام وارد نکردم...هرچی می گردم آدرستو از تو کامنتام ژیدا نیم کنم.آخه تو چرا این جوری آسه می ری آسه میای؟!! آدرستو برام بذار تا من لینکت کنم بعدش با خیال راحت دیگه بی ادرس بیا!!

سمیرا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:49 ب.ظ http://s-67.blogsky.com

یاد خودم افتادم که دوست داشتن بدون هیچ منتی درست مثل تو ولی طاقت عروسک بودن رو نداشتم بازم درست مثل تو !!

رافا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ب.ظ http://raffa.blogfa.com/

افتاب جان عزیزم من یه مقدار توی ارتباط برقرار کردن مشکل دارم شما چرا به دل میگیری عزیزم؟
این مشکل منه وگرنه شما هرموقع خواستی بیا اونجا گلم کامنت بذار هرچی خواستی بگو در وبلاگ ما همیشه به روت بازه
میدونم که تو دوست خوب گالی هستی و باید بدونی که دوستای گالی دوست منم هستن عزیزم
دیگه از من ناراحت نباش خوب؟بووووووووووووووووس

پسرک آبنبات فروش دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ب.ظ http://lollipop01985.blogsky.com

میخوام براتون ماجرایی رو تعریف کنم که چند روزی منو به شدت درگیر کرد . خودم این ماجرا رو به شکل نقطه عطفی تو زندگیم می دونم که خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و به شدت منو متحول کرد . توقعی که ازتون دارم اینه که با دقت این ماجرا رو بخونید ، فکر کنید و به نقد اون بپردازید . هر چی به ذهنتون می رسه دربارش بگید . هیچ عجله ای هم در کار نیست . با این کار خیلی بهم کمک می کنید . از همتون پیشاپیش ممنون .

03031112 سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ق.ظ http://03031112.blogfa.com

سلام دومس جون من

...............
خودت همه چیزو خیلی خوب نوشتی جایی نداره که من بیام و نظر بدم

خیلی آدم ناراحت میشه اما چاره ای نیست چون زندگی همینه ..

ممول سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ق.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

آفتاب ازت بی‌خبرم.
دارم نگران می‌شم. اوضاع چطوره؟

عسل سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ

آفتاب جون؟؟خوبی عزیزم؟؟ اوضاع بهتر شد؟؟ امیدوارم یکمی بهتر باشی هم خودت هم جوجوخان!
دوست دارم مراقب خودت باش،زودی بیا بنویس
این کامنت رو هم که میدونی باید پاک کنی؟؟ اخه فقط همینجا میتونم ازت خبرداشته باشم!

ممول سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ب.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

الهی قربونت برم. من دیگه نمی‌خوام جوجو برگرده. با این که دوستش دارم و همیشه دلتنگش هستم اما نمی‌خوام اون رابطه دوباره شروع بشه.
مرسی که اومدی. ولی آفتاب خانم بدون من یه روز از نگرانی تو دق می کنم و می‌میرم.
راستی شوهر یکی از دوستای افسون فوت کرده. خیلی ناراحت کننده بود.

یک زن سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:14 ب.ظ

پس کجاییییییییییییی؟
بس کن بیا ببینم
بگو که همه چیز خوب شده

03031112 چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ق.ظ http://03031112.blogfa.com

آفتاب جونم امیدوارم خووب خوووب شده باشی

میبوسمت من دلم میخواست تلی چیزی ازت داشته باشم اگه فیس بوکی بهم بگو

اینم بذار خصوصی بمونه دوس جون

آرش چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ب.ظ http://firmament.blogfa.com/

آفتاب... امروز برنامه ریزی کرده بودم که بالاخره بیام وبلاگت و کلی حرف بزنم و کلی... که دیدم...
چی بگم حالا از اون همه حرفها...؟

ممول چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

آفتاب همه داغون شدیم. خیلی سخته. فقط دعا من خدا بهش صبر بده. مینا خیلی جوون بود برای بیوه شدن. از دیروز داغونم. همش تو فکرمه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد