کلامِ آخر...

آقای جوجو خان !

اومدم چندتا مورد رو روشن کنم...

می دونی که جرات ندارم این حرفا رو به خودت بزنم تا دوباره یه بحث بی سرانجام مثل بحث هایی که از اول این ۴ سال کذایی داشتیم راه بیفته...به چند دلیل: یکی این که نمی خوام با مطرح کردن این بحث و مجبور شدن تو به توضیح و توجیه خودت ،وقتت رو تلف کنم و انرژیتو که می تونی صرف کارای مثبت کنی بگیرم و نتونی به کارهای سازنده و شغل و آینده و پیشرفتت برسی! دوم این که نمی خوام اعصاب خودم رو از این بیشتر خورد کنم و تو برام دلایلی بیاری( تازه اگه حالشو داشتی!) و من هم مثل همیشه اون دلایل برام خنده دارباشه و هیچ فرقی هم به حالم نکنه!

برای همین اونا رو این جا می نویسم تا یه کمی با خودم غر زده باشم...از همون غرهایی که تو یا هیچ وقت حاضر به شنیدنش نبودی و یا اگه به اجبار مجبور شدی بشنوی، تا همیشه بهم تیکه بندازی که تو همش غر می زنی و بد اخلاقی و نق می زنی!دوست ندارم دوباره بشنوم که" تو مانع پیشرفت منی با این حرفات! چون نمی ذاری روی کارم متمرکز باشم!"دوباره نمی خوام بشنوم که" ساناز به من آرامش می داد و من در کنارش آرامش داشتم"!

خیلی خوشم میاد از این دخترای با سیاست که جوری رفتار می کنن قبل از ازدواج که طرف فکر می کنه اون یه فرشته ی معصومه و تازه بعد از ازدواج می فهمن چه کلاه گشادی سرشون رفته!چون اون ادا اصولای فرشته وار فقط سیاست بوده و بس! همون چیزی که من ازش توی عشق متنفرم...سیاست!

شادی من اشتباه می کنم! شاید باید اون قدر خودمو سانسور می کردم که الان این حرفو بهم نزنی...

اولین مورد اینه که من هنوز گوشام اون قدر دراز نشده! و تو رو هم خوب می شناسم! می دونم که از وقتی اون دختره بهت گفته داره ازدواج می کنه دل توی دلت نیست و از همون اولش هم باور نکردی و نمی خوای هم باور کنی...و می دونم حاضری هر کاری بکنی که لا اقل عکس طرف رو ببنی! خوب به این می گن حس کنجکاوی  از نظر تو! نه؟!

اون شب رو یادته  که برای اولین بار رفتیم توی فیس بوکِ من و تو ازم خواستی اسمش رو سرچ کنم و منم این کارو کردم و تو اون قدر منو گیج کردی و من نفهمیدم بالاخره این همون دختره یا نه؟( تا مجبور شدم خودم براش یه یادداشت بذارم و یه جوری با اطلاعاتی که ازش داشتم ازش حرف بکشم و بفهمم که بعله! این صورتِ یخ و بی احساسی که من دارم می بینم ، همونیه که تمام هوش و حواس تورو برده از 6 سال پیش به این ور!!)

یادته بعدش که دعوامون شد و تو گفتی فقط حس کنجکاوی بوده و دلم می خواسته بدونم الان چه شکلی شده و داره چی کار می کنه؟!!یادته گفتی مثل همه ی دوست دخترای قبلیم که جالبه بدونم الان دارن چی کار می کنن؟!

یادته بهت گفتم اگه  این جوریه چرا هیچ سراغی از اونا نگرفتی و مستقیم رفتی سراغ این یه نفر؟!! یادته بهت گفتم" اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا جام مرا بشکست لیلی؟!!"

خوب!! معلومه خوب یادت مونده بود!! چون این بار یه تریک عالی زدی! خوشم اومد! اول گفتی بریم "آنیتا" رو ببینیم و رفتیم عکساشو دیدیم! و بعدش گفتی حالا بریم "ساناز" رو هم ببینیم!!آفرین پسرم! خیلی خوب جلوی خودتو گرفتی که مستقیم نری سراغ عشقت و دوباره سوتی ندی!

وقتی صفحه ی  "ساناز" رو باز کردم، پرسیدم اینه؟ و تو فریاد زدی: بععععله!!!

با خنده گفتم "چرا داد می زنی حالا!! خودتو کنترل کن!!"

وای جوجو تو شاهکاری ! هیچ وقت نتونستی احساساتت رو در برابر این آدم، پنهان کنی! با این که استاد درون گرایی هستی ولی در این یه مورد خیلی باید بیشتر تمرین کنی!!  احساس کردم اگه الان صفحه رو نبندم قلبت از دهنت میاد بیرون!! صدای تاپ تاپش رو به وضوح می شنیدم!!

چه قدر خودوم کنترل کردم که هیچی نگم و شبش همش به شوخی ازت می پرسیدم: "خوبی؟ ناراحت نیستی؟!!"

و تو می خندیدی و به من می گفتی " تو دیوانه ای"!!

آره من دیوونه م و اگه بدونی که دوباره فرداش خودم رفتم توی فیس بوک و عکسشو سیو کردم و از صبح تا شب دارم نگاش می کنم که بفهمم چیِ این دختراین قدر تورو جذب کرده که بعداز 6 سال هنوز این قدر برات جالبه، می فهمی که خیلی دیوونه ترم!

بگذریم..شاید ندونی که چه شبهایی برام ساختی توی این چند شب بعد از دیدن دوباره ی این عکس!! آخه تو واقعن چی فکر می کنی؟! واقعن تو یه دوست پسر نداری که از اونا بخوای این حس کنجکاویتو ارضا کنن و با پروفایل اونا بری دنبال عشق قدیمیت بگردی؟!!

و در آخر، باید بگم این بازی جدیدت برای حذف من از زندگیت خوب جواب داده! این که به من در مقام درد و دل می گی " از زندگیم راضی نیستم!این جا اون جایی نیست که من باید باشم..من دوست دارم برم ایران رو بگردم...دوست دارم برم دنبال کار و آینده و شغل و بیزنس و .این چیزا!! ولی همه ی زندگیم داره می گذره به آفتاب و آفتاب و وقت تلف کردن!!

باورم نمی شد این حرفا رو تو داری می زنی!!

ببین پسرم! لازم نیست به همه ی زبون های مختلف و زنده و مرده ی دنیا به من بفهمونی تاریخ مصرفم برات تموم شده! من خودم اینو به خوبی حس می کنم و می فهمم! برای همینه که حتا وقتی زنگ هم می زنی سعی می کنم به 1 دقیقه نرسیده تموم کنم صحبت رو..باور کن این جوری برای هر دومون بهتره...مثل قبلنا قهر نمی کنم که اصلن جواب ندم تلفن رو ...فقط در حدی که لازم باشه با هم صحبت می کنیم و دیگه هم از بیرون رفتن و قرار و وقت تلف کردن خبری نیست... تو راست می گی.می تونی وقتت رو صرف چیزای با ارزش تری کنی.مثلن می تونی توی فیس بوک دنبال عکس و نامزدِعشقت بگردی و یا ظهرها که از خواب بیدار می شی، 8 ساعت متوالی از وقتت رو به دیدن تلویزیون جمهوری اسلامی ایران و تمام برنامه هایی که به جز خودت بیننده ی دیگه ای نداره بگذرونی یا با دوستها و همکارات  بری مسافرت یا ساعت ها رو پای اینترنت بگذرونی...

متاسفم که 4 سال تمام جلوی پیشرفتت رو گرفتم و وقتت رو تلف کردم...

اون 4 سال رو نمی شه برگردوند...فقط می تونم بگم متاسفم و قول می دم دیگه تکرار نشه..

به امید روزهای خوب و پر از موفقیت در زندگیِ شغلی و کاری و همین طور در زندگی خصوصیت...بدونِ آفتابی که روزهای طلاییتو به شب تبدیل کنه...


* تمامی اسم ها مجازی می باشد!!

بیا تمامش کنیم...

چرا؟! آخه چرا این قدر لجبازی کردی که به این جا بکشه کار؟! مگه نگفتم نیا دم خونه؟ مگه نگفتم نیستم؟ چرا همیشه حرف ، حرفِ خودته؟ چرا نذاشتی یه کم آروم بشم و حرفای دیشبت و توهینات یادم بره و بعد بیای؟ چرا انتظار داشتی بعد از اون حرف، بازم ببینمت؟ چرا فکر کردی با اس ام اس های عاشقونه می تونی خرم کنی و حرفت از یادم بره؟!

چرا اومدی که مجبور بشم برای این که بفهمی ازرفتار دیشبت ناراحتم، یک ربع دم در معطلت کنم ؟ چرا تو که سر درد داشتی اومدی دنبالم؟ مگه نگفته بودم نیا؟

چرا ازم خواستی برات قرص مسکن بیارم؟ چرا بعد از یه ربع که اومدم از جلوت رد شدم و رفتم توی خونه( واقعن خونه نبودم...نفهمیدی؟) تهدیدم کردی که"5 دقیقه وایمیستم اگه نیومدی برای همیشه می رم؟!!"می دونستی که من از تهدید بدم میاد...نمی دونستی؟ اینم جزو سناریوت بود ک از شرم خلاص بشی چون می دونستی با تهدید، روانی می شم...

چرا شمارش معکوس برام فرستادی توی اون 5 دقیقه؟ چرا فکر کردی با تهدید من می تونی منو از خونه بکشونی بیرون؟

فکر کردی به شمارش معکوس دقیقه ی 2 که رسیدیم، چرا با بطری آب و قرص و بدون کیفم اومدم دم در و بهت قرص دادم؟ فکر می کردم نهایتش من که رفتم تو، مثل همیشه میای زنگ می زنی و میای بالا ...

چرا وقتی داشتم کلید می نداختم برم وارد ساختمون بشم، جلوی اون همه همسایه ای که دم در بودن بطری آب رو پرت کردی بیرون و قرصو انداختی طرفم و پاتو گذاشتی روی گاز و رفتی؟!!

چرا هر چی زنگ زدم که هرچی تو دهنمه نثارت منم، همشو ریجکت کردی؟

چرا اس ام اس دادی که " دیگه اسممو هم نیار"

چرا گفتی که " با عشق برات خرید کرده بودم اما تو منو روانی کردی و حالا برو از قدرتِ تاثیر گذاریت لذت ببر که یه دیوونه رو توی این شهر ول کردی"؟!

یادت رفته؟ این من نبودم که دنبال تاثیر گذاری بودم!تو بودی که می خواستی رو همه ی ادما تاثیر بذاری و دختر و پسرش برات فرق نمی کرد و آخرش هم من و هم رابطه و هم رفاقت 4 ساله مون رو، فدای این تاثیر گذاری کردی!!

چرا گفتی که " من یه بازنده م"...؟!

مگه یادت رفته این من بودم که همه ی زندگیمو به خاطر تو باختم...یادت رفته؟تو که به همه چیز رسیدی..کارتوی جایی که دوست داشتی،...روابطی که می خواستی،موفقیت،همکار!!!

اما من...

باشه رفیق روزهای خوب! همه ی خاطرات خوبمون مال تو...اون چیزایی هم که با عشق برام خریدی بده به همکارات...

فقط بدون که من هم با عشق رفته بودم یه لباس خوشگل بخرم که وقتی اومدی برات بپوشم و تو حتا یه ربع هم منتظرم نموندی ...

بدون که با عشق برات شام پخته بودم..از همون اولی که گفتی میای و گفتم نیا...

بدون که با عشق برات یه سی دی جدید رایت کرده بودم...

بدون که با عشق منتظر بودم 5 شنبه بریم با هم عروسی...

بدون که با عشق لباسای مختلف رو جلوی اینه می پوشیدم تا یه چیزی پیدا کنم که توی عروسی تو شاکی نشی از پوشیده نبودنش...

بدون که با عشق بلیت بازار خیریه ای که دوست داشتی برات خریده بودم که جمعه با هم بریم..

بدون که کسی که ادعای ناموس و غیرت و شرف می کرد، جلوی درو همسایه جوری آبروی یه دختر تنها رو برد که دیگه نمی تونم این جا زندگی کنم...تنهایی چه طوری دوباره اسباب کشی کنم خدایا...کجا برم توی این شهر؟...دور از پدرو مادرم و برادری که اگه بودن، جرات نمی کردی همچین رفتاری باهام بکنی و منو مثل یه تیکه کثافت بندازی دور...

آره تو راست می گی! بالاخره باید تموم می شد! اما چه زمان خوبی رو انخاب کردی!

دوستهات که از سفر برگشتن و دیگه تنها هم نیستی، توی مسافرتت با اون موش و گربه بازی هات که بهم یه زنگ هم نزدی، حتمن کیس خوبی به تورت خورده و حتمن اون خیلی بهتر از منه که حتا یک ربع هم تحمل نکردی ...

چرا برام نوشتی " آخرشو خراب کردی آفتاب.من دوستت داشتم اما تحمل این کاراتو ندارم...تو که ادعا می کردی عاشقی..گفته بودم هر چی بدی همونو بهت می دم"!!

من آخرشو خراب کردم؟! یا تو که یه ربع هم...

چرا همش منتظری یه چیزی بهت بدم تا بهم محبت کنی؟!! چرا وقتایی که نیاز به محبتت داشتم بدون اینکه خودم نایِ محبت کردن داشته باشم، اونو از من دریغ کردی و به جاش نفرت برام آوردی...چرا صبر نکردی این حساب و کتاب رو بعدن انجام بدیم و من بعدن طلبت رو بهت پرداخت کنم؟

بیستون رو که حتمن دیدی...نه؟! به اون می گن عاشق...به فرهاد ...می دونی که شیرین حتا عاشق فرهاد هم نبود و سر کارش گذاشته بود و فرهاد هم اینو می دونست؟!!

می دونستی همه ی اونارو خودش تنهایی کنده به عشق شیرین؟

اما تو حتا یک ربع هم تحمل نداشتی!!

مگه نمی گفتی عاشق اینی که من هیچ وقت معطلت نکردم مثل دخترای دیگه و همیشه به موقع سر قرار اومدم؟! واقعن این یک ربع رو نتونستی طاقت بیاری؟

نه! من تورو خوب می شناسم...تو پشتت به جای دیگه گرمه جوج...آخ ببخشید...داشتم اسمتو میاوردم...آخه عادت کردم...آره! می دونم که هرچی هست، دیگه نیازی به من نداری...باشه.اصراری نیست به ادامه ی این راه..همون طور که گفتی به انتهای خط رفاقت با من رسیدی و دیگه بریدی!!

چه قدر زود و چه قدر بی بهونه و چه قدر ساده بریدی!! تو مردِ روزای سخت و آخرِ پشتکار و اراده بودی نه؟!

خوب..به این آخرین خواسته ت هم احترام می ذارم..

دیگه نه من رو می بینی وو نه خبری ازم می شنوی.نمی خوام دیگه این جا هم هم بنویسم تا این جوری ازم خبر دار بشی...جواب هیچ کامنتی رو هم نمی دم بچه ها...منو ببخشید...

دوستتون دارم...

این آفتابِ مجازی بالاخره یه وقتی باید غروب می کرد...

الان...وقتشه.

گفتی اسممو نیار...باشه...اسمتو نمیارم دیگه...


تنظیماتِ بخشِ نظر دهیِ وبلاگ رو عوض کردم، هرچی نظر داشتم که تایید نشده بود و نخونده بودم ،پرید! اگه کسی از 4 ساعت پیش به این طرف کامنتی گذاشته، شرمنده م که به دستم نرسیده...

میان ماهِ من تا ماهِ گردون،هیچ تفاوتی نیست!!

به من برای بارسوم و آخر، گفتی bitch!!

اونم به این دلیل که من به همکارات گفتم bitch!!

معامله ی خوب و پایاپاییه نه؟! اصلنم به این فکر نکن که من به کسای دیگه ای که ازشون عصبانی بودم و ندیدمشون و ادعا نمی کنم که دوسشون دارم و بارها هم گفتم ازشون متنفرم این حرف رو زدم و تو به اونی که ادعا می کنی دوسش داری و 4 ساله می شناسیش و توی همه ی غم ها و شادی ها( البته اگه توی ِ شادیهات در اون لحظه کس دیگه ای نبوده باشه) همراهت بوده...

چه فرقیه بین این دوتا؟!

حتمن از نظر تو هیچی...

کاش لااقل به خودت می تونستم بگم bitch! آخه تو مثلن مردی و نمی شه!! ولی حتا اگه می شد هم مطمئن باش من به کسی که ادعا می کنم دوسش دارم این حرفو نمی زدم...اونم وقتی که این بار نه به مادری توهین شده و نه خواهری...

این همه برات مهم و عزیزن؟ این همه که نمی تونی جلوی خودتو بگیری و یک بار، فقط یک بار ازشون دفاع نکنی؟!بابا چرا نمی فهمی همه یاین حرفای من واسه اینه که تو یه بار هم که شده با دفاع نکردنت، بهم بفهمونی که من از اونا برات مهم ترم! اما انگار نیستم که نخواستی هیچ وقت اینو بهم ثابت کنی...

کاش منم یه همکار داشتم که این همه هوامو داشت!

خیلی عجیبه! این هم غر زدی که سفر بهت خوش نمی گذره و اذیت شدی و نسبت به همه چیز شاکی بودی! اما اون صدای قهقهه ی خنده هایی که من از توی ماشینتون می شنیدم از دخترا، منو یاد یه جاهایی انداخت! تازه بازم آرزو میکنی که ببرنتون مسافرت!! هه!منو بگو که 4 روز زندگیم زهرمار شد از اون جای نا امنی که تو بودی و اون توصیفات تو...این همه دعا کردم و عذاب کشیدم و خودمو زندانی کردم توی خونه با این که می تونستم با دوستم و دوستای پسرش اکیپی برم بیرون...ولی نرفتم! چون فکر کردم خیانته به تو!!!

مثل همیشه احساس می کنم گوشام بد جوری درازه...پس بگو اینا همش واسه ننه من غریبم بازی بود تا به قول دوستم دست پیش رو بگیری که پس نیفتی!! پس خوش گذشته؟ با اون خانوما؟!! پس واسه همینه که با من نمیای مسافرت و می گی آدم با تو رو هواس و ممکنه یهو ولم کنی وسط مسافرت و بری! نمی شه بهت اعتماد کرد!

پس به اونا اعتماد می کنی! چون می دونی جوری دوستت دارن که امکان نداره وسط سفر ولت کنن و برن ! پس بهشون اعتماد داری!

پس خوش می گذره بی من و با اونا؟!!

باشه عزیزم...تا آخر دنیا خوش باش...اگه فکر می کنی با اون همه توهین و صفت سوهان روح و بیمار جنسی و مهم تر از همه bitch  که به من دادی، بازم حاضرم باهات بمونم و تحقیر و توهیناتو تحمل کنم کور خوندی!

ولی بدون خیلی نامردیه که 4 روز منو این جا تنها بذاری با هزارتا فکر و خیال و بعد بیای و بگی خوش گذشه و کاش دوباره بریم!

خیلی نامردیه که من از فکر خیانت به تو دلم بلرزه و تو از فکر زنگ زدن به من در حین خیانتت، بترسی که نکنه عیشم رو مختل کنه!

من چی می گم!! مرد؟!! تو ؟!!! هرگز!

تا آخر دنیا...همین جا ،همین لحظه:

از تو و همه ی اون همکارای ...متنفرم...

از تو بیشتر، که همیشه ترسیدی از معرفی کردن من به اونا و بهانه ی بچه گانت هم این بود که از اون جا می ندازنت بیرون اگه بفهمن دوست دختر داری! ولی وقتی باهمکارات این همه لاس می زنی، کسی از اون جا نمی ندازدت بیرون!

تا آخر دنیا با فکر من و روزایی که می تونستیم با هم داشته باشیم و مسافرت هایی که می تونستیم با هم بریم ، حسرت بخور...

و از همکارات و مسافرت هایی که باهاشون می ری لذت ببر..

معامله ی خوبیه نه؟

تو هم ضرر نمی کنی...

اما بدون خیلی ضرر کردی...که

منو

از

دست

دادی...


فوری...

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 

حال همه ی ما خوب است

اما تو باور نکن...


استاد...می دونم که حالت خوب می شه...می دونم...

برای سید علی صالحی دعا می کنیم....


INSOMNIA

خیلی خوش می گذره آدم با همکاراش بره مسافرت نه؟!!

اونم همکارایی که چپ و راست بهش نخ می دن!!!

نه نه! نیومدم غر بزنم یا یه پست طولانی بنویسم!

فقط اومدم بگم امیدوارم بهت خوش بگذره!( تا خوشی رو توی چی بدونی ....)

اما یه سوال خیلی ذهنم رو مشغول کرده!

بپرسم؟

تویی که حساب این رو داری که ۲۷ ساعته نخوابیدی،( البته به شوق سفر با همکاران!) آیا حساب اینو هم داری که از 8.30 صبح که رسیدی تا همین لحظه که ساعت 6 عصره، دیگه به من زنگ نزدی؟!!

اسم اینو چی بذارم؟

خوب بذار فکر کنم!

(دوستان لطفن یکی از موارد زیر رو انتخاب کنید!!)

چند حالت داره:

اول: این قدر با همکارات خوش می گذره که منو به کل فراموش کردی( اون یه اس ام اس ِ ساعت 3 ظهرت حساب نیست)

دوم:کلن می خوای این چند روزه صدای نحس و جیغ جیغو و غرغروی من رو کمتر بشنوی!

سوم:جلوی همکارات برات افت داره زنگ بزنی به من! چون خانومای همکار می فهمن که دوست دختر داری و ناراحت می شن و آقایون همکار هم فکر می کنن تو زن ذلیلی و بهت می خندن!

چهارم:موبایلت ترکیده!!!

پنجم:شماره هات پاک شده و شماره ی منو هم حفظ نیستی!

ششم:هنوز تکنولوژی و خطوط مخابرات به اون مناطق محرومی که شما رفتین بازدید، وارد نشده!!( با فاکتور گرفتن از این موضوع که الان توی هر دهات کوره ای موبایل آنتن می ده و بالاخره یه جایی توی این مسیرِ 10 ساعته، یه آنتن کوفتی پیدا می شه!!)

هفتم:نزدیک کسایی نشستی که جلوی اونا نباید با هیچ موجود مونثی صحبت کنی وگرنه ناراحت می شن و شب خوابشون نمی بره و ممکنه بلند شن بیان سراغت شبونه!( از این خانومای همکار هیچی بعید نیست!، نقب زدن هم ایده ی خوبیه!)

هشتم:اصلن برای چی باید به من همش زنگ بزنی؟!! مگه تو موظفی گزارش لحظه به لحظه ی سلامتی و کار و گردش و تفریح و ...ت رو به من بدی؟خوب یه مواقعی نگفتن حقیقت خیلی از دروغ گفتن بهتره!

نهم: موبایل این جانب آنتن نمی ده و تلفن خونه هم احتمالن قطعه!

دهم: اصلن تمام این حرفا بهونه س!!  رسیدیم به حرف من حالا؟! تو فقط برای مواقعی منو می خوای که دوستات نیستن و تفریح دیگه ای هم نداری و سر کار هم نمی ری و خلاصه همه چیز تعطیله!( رجوع شود به این پست)!!


به نظرت چیزی رو از قلم انداختم؟!!!!

آهان....

خوش بگذره عزیزم...

نوبت مسافرت من هم می رسه...5 شنبه ی هفته ی دیگه، عروسی همکارم رو عشقه! تویِ باغ..مختلط، لباس دکلته...با یه عالمه نوشیدنی گوارا و یه عالمه آدمای جدید و پولدار و خوشگل و خوش تیپ و موفق و از همه مهمتر، معروف!!!

در ضمن، ورودیِ این جانب به عروسی، یک نفره می باشد...از راه دادنِ اطفال و بادی گارد و موجودات بی احساس و دمدمی مزاج و فرصت طلب و دروغگو و خیانت کار و بی معرفت هم معذوریم!

همچنان خوش بگذره عزیزم...و می دونم که جام اصلن و ابدن خالی نیست...