بیا تمامش کنیم...

چرا؟! آخه چرا این قدر لجبازی کردی که به این جا بکشه کار؟! مگه نگفتم نیا دم خونه؟ مگه نگفتم نیستم؟ چرا همیشه حرف ، حرفِ خودته؟ چرا نذاشتی یه کم آروم بشم و حرفای دیشبت و توهینات یادم بره و بعد بیای؟ چرا انتظار داشتی بعد از اون حرف، بازم ببینمت؟ چرا فکر کردی با اس ام اس های عاشقونه می تونی خرم کنی و حرفت از یادم بره؟!

چرا اومدی که مجبور بشم برای این که بفهمی ازرفتار دیشبت ناراحتم، یک ربع دم در معطلت کنم ؟ چرا تو که سر درد داشتی اومدی دنبالم؟ مگه نگفته بودم نیا؟

چرا ازم خواستی برات قرص مسکن بیارم؟ چرا بعد از یه ربع که اومدم از جلوت رد شدم و رفتم توی خونه( واقعن خونه نبودم...نفهمیدی؟) تهدیدم کردی که"5 دقیقه وایمیستم اگه نیومدی برای همیشه می رم؟!!"می دونستی که من از تهدید بدم میاد...نمی دونستی؟ اینم جزو سناریوت بود ک از شرم خلاص بشی چون می دونستی با تهدید، روانی می شم...

چرا شمارش معکوس برام فرستادی توی اون 5 دقیقه؟ چرا فکر کردی با تهدید من می تونی منو از خونه بکشونی بیرون؟

فکر کردی به شمارش معکوس دقیقه ی 2 که رسیدیم، چرا با بطری آب و قرص و بدون کیفم اومدم دم در و بهت قرص دادم؟ فکر می کردم نهایتش من که رفتم تو، مثل همیشه میای زنگ می زنی و میای بالا ...

چرا وقتی داشتم کلید می نداختم برم وارد ساختمون بشم، جلوی اون همه همسایه ای که دم در بودن بطری آب رو پرت کردی بیرون و قرصو انداختی طرفم و پاتو گذاشتی روی گاز و رفتی؟!!

چرا هر چی زنگ زدم که هرچی تو دهنمه نثارت منم، همشو ریجکت کردی؟

چرا اس ام اس دادی که " دیگه اسممو هم نیار"

چرا گفتی که " با عشق برات خرید کرده بودم اما تو منو روانی کردی و حالا برو از قدرتِ تاثیر گذاریت لذت ببر که یه دیوونه رو توی این شهر ول کردی"؟!

یادت رفته؟ این من نبودم که دنبال تاثیر گذاری بودم!تو بودی که می خواستی رو همه ی ادما تاثیر بذاری و دختر و پسرش برات فرق نمی کرد و آخرش هم من و هم رابطه و هم رفاقت 4 ساله مون رو، فدای این تاثیر گذاری کردی!!

چرا گفتی که " من یه بازنده م"...؟!

مگه یادت رفته این من بودم که همه ی زندگیمو به خاطر تو باختم...یادت رفته؟تو که به همه چیز رسیدی..کارتوی جایی که دوست داشتی،...روابطی که می خواستی،موفقیت،همکار!!!

اما من...

باشه رفیق روزهای خوب! همه ی خاطرات خوبمون مال تو...اون چیزایی هم که با عشق برام خریدی بده به همکارات...

فقط بدون که من هم با عشق رفته بودم یه لباس خوشگل بخرم که وقتی اومدی برات بپوشم و تو حتا یه ربع هم منتظرم نموندی ...

بدون که با عشق برات شام پخته بودم..از همون اولی که گفتی میای و گفتم نیا...

بدون که با عشق برات یه سی دی جدید رایت کرده بودم...

بدون که با عشق منتظر بودم 5 شنبه بریم با هم عروسی...

بدون که با عشق لباسای مختلف رو جلوی اینه می پوشیدم تا یه چیزی پیدا کنم که توی عروسی تو شاکی نشی از پوشیده نبودنش...

بدون که با عشق بلیت بازار خیریه ای که دوست داشتی برات خریده بودم که جمعه با هم بریم..

بدون که کسی که ادعای ناموس و غیرت و شرف می کرد، جلوی درو همسایه جوری آبروی یه دختر تنها رو برد که دیگه نمی تونم این جا زندگی کنم...تنهایی چه طوری دوباره اسباب کشی کنم خدایا...کجا برم توی این شهر؟...دور از پدرو مادرم و برادری که اگه بودن، جرات نمی کردی همچین رفتاری باهام بکنی و منو مثل یه تیکه کثافت بندازی دور...

آره تو راست می گی! بالاخره باید تموم می شد! اما چه زمان خوبی رو انخاب کردی!

دوستهات که از سفر برگشتن و دیگه تنها هم نیستی، توی مسافرتت با اون موش و گربه بازی هات که بهم یه زنگ هم نزدی، حتمن کیس خوبی به تورت خورده و حتمن اون خیلی بهتر از منه که حتا یک ربع هم تحمل نکردی ...

چرا برام نوشتی " آخرشو خراب کردی آفتاب.من دوستت داشتم اما تحمل این کاراتو ندارم...تو که ادعا می کردی عاشقی..گفته بودم هر چی بدی همونو بهت می دم"!!

من آخرشو خراب کردم؟! یا تو که یه ربع هم...

چرا همش منتظری یه چیزی بهت بدم تا بهم محبت کنی؟!! چرا وقتایی که نیاز به محبتت داشتم بدون اینکه خودم نایِ محبت کردن داشته باشم، اونو از من دریغ کردی و به جاش نفرت برام آوردی...چرا صبر نکردی این حساب و کتاب رو بعدن انجام بدیم و من بعدن طلبت رو بهت پرداخت کنم؟

بیستون رو که حتمن دیدی...نه؟! به اون می گن عاشق...به فرهاد ...می دونی که شیرین حتا عاشق فرهاد هم نبود و سر کارش گذاشته بود و فرهاد هم اینو می دونست؟!!

می دونستی همه ی اونارو خودش تنهایی کنده به عشق شیرین؟

اما تو حتا یک ربع هم تحمل نداشتی!!

مگه نمی گفتی عاشق اینی که من هیچ وقت معطلت نکردم مثل دخترای دیگه و همیشه به موقع سر قرار اومدم؟! واقعن این یک ربع رو نتونستی طاقت بیاری؟

نه! من تورو خوب می شناسم...تو پشتت به جای دیگه گرمه جوج...آخ ببخشید...داشتم اسمتو میاوردم...آخه عادت کردم...آره! می دونم که هرچی هست، دیگه نیازی به من نداری...باشه.اصراری نیست به ادامه ی این راه..همون طور که گفتی به انتهای خط رفاقت با من رسیدی و دیگه بریدی!!

چه قدر زود و چه قدر بی بهونه و چه قدر ساده بریدی!! تو مردِ روزای سخت و آخرِ پشتکار و اراده بودی نه؟!

خوب..به این آخرین خواسته ت هم احترام می ذارم..

دیگه نه من رو می بینی وو نه خبری ازم می شنوی.نمی خوام دیگه این جا هم هم بنویسم تا این جوری ازم خبر دار بشی...جواب هیچ کامنتی رو هم نمی دم بچه ها...منو ببخشید...

دوستتون دارم...

این آفتابِ مجازی بالاخره یه وقتی باید غروب می کرد...

الان...وقتشه.

گفتی اسممو نیار...باشه...اسمتو نمیارم دیگه...


تنظیماتِ بخشِ نظر دهیِ وبلاگ رو عوض کردم، هرچی نظر داشتم که تایید نشده بود و نخونده بودم ،پرید! اگه کسی از 4 ساعت پیش به این طرف کامنتی گذاشته، شرمنده م که به دستم نرسیده...

نظرات 68 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ

کوشی تو؟؟؟

الیزا چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.elliza.blogfa.com

آفتاب حالت چطوره ؟
می شه بیای از حال و روز الانت بگی . انشالله که آشتی کرده باشین با هم . منو بیخبر نذار دوستم

عسل پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ http://lonelyisland.blogfa.com

آفتاببببببببببببب من خیلییییییییییییییی نگرانتم!!! آخه چطوری از حالت باخبر بشم دختر بی معرفت؟؟؟؟؟ :(

الهه جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ http://tanha-amma-ba-to.blogfa.com/

سلام بر افتاب عزیز
چقدر بده ادم غروب جمعه که دلش کلی گرفته بیاد نت و بخواد خودشو یه جوری سرگرم کنه ...اون وقت اولین وبی رو که باز میکنه....
نمیدونم چی بگم...چندتا از پستات رو خوندم...
آفتاب عزیز نمیدونم چرا ما ادما همیشه عادت داریم نیمه ی خالی لیوان رو ببینیم همیشه جنبه های منفی رو اونقدر برای خودمون بزرگ میکنیم که دیگه جایی واسه قشنگ دیدن خودمون نمیذاریم...
کاملا درک میکنم چی میگی چی میکشی ...خیلی سخته ادم بعد از 4 سال رابطه بخواد اینجوری همه چی رو زیر پا بذاره...
ای کاش روزی میرسید که همه ی آدما از لجبازی دست میکشیدن...
مسلما رابطه ی شما جنبه های مثبت زیاد داشته که تونسته 4 سال دووم بیاره...
سعی کنید همدیگه رو ببرین روی ترازو
ببینین کفه ی خوبیاتون و جنبه های مثبتتون سنگین تره یا کفه ی عیب و نقصاتون؟
سعی کن به لحظه های خوب رابطتون فکر کنی
میدونم بخشش اینجور وقتا مشکله وقتی که طرف بخواد خیانت یا حالا چه میدونم لجبازی کنه...ولی یادت باشه اگه بخواین و کمک هم کنید میتونین دوباره بسازین...از نو شروع کنید...
خودت بشین عاقلانه فکر کن همه ی جوانب رو در نظر بگیر...نمیدونم بعضی وقتا هم واقعا آدما جوری پلای پشت سرشونو خراب میکنن که هیچ راهی برای برگشت باقی نمی مونه ...
مسلما من هرچقدرهم که بخوام نمیتونم خودم رو در شرایط روحی واقعی تو بذارم ولی با جرات میتونم بگم درک میکنم چون خودم تجربه کردم...
یادت باشه هیچ چیز غیرممکنی وجود نداره
پس خوب فکر کن نذار دیر بشه عزیزکم

الهه جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://tanha-amma-ba-to.blogfa.com/

راستی یادم رفت بگم اسم وبلاگت فوق العاده قشنگه
همین بود که جذبش شدم

سیگار برگ شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

می دونی فک میکنم دلیل اینکه چون به هکارش گفتی ج... و اون از کوره در رفته رو می دونم...
چون خودمم یه همچین اخلاقی دارم...وقتی کسی که می شناسمش رو پشت سرش حرف بزنن منم از کوره در می رم...نه به خاطر اینکه خاطر خواهشم و اینا....یه اخلاقه...
خیلی هم سرش بدبختی کشیدم ولی اخلاق ها عوض نمی شن...
بی خیال همین جوری یاد این موضوع افتادم...

تینا یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://asemoone-tina

دلم برات تنگ شده

ی ک ت ا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://1taaa.blogfa.com

آفتــاب ؟ خوبـــی ؟

الهه سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ق.ظ http://tanha-amma-ba-to.blogfa.com/



عزیزمی تو...قابل نداشت
پس حالا که اینجوری میگی سعی کن آروم باشی...صبور باش عزیزکم...صبور باش

ایکاروس سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://sorooshgroup.blogfa.com/

مینا پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

سلام مهربونم
خوبی؟
چرا نمی‌نویسی؟
این روزها اصلاْ حال خوبی ندارم. دارم برای آرزوهایم سالگرد می‌گیرم.

اورانوس پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.oranoosezamini.blogfa.com

سلام آفتاب جونم
کجایی تو؟ من این مدت درگیر امتحان و درس بودم که نیومدم بهت سر بزنم ببخشید گل نازم
امیدوارم حالت خوب خوب باشه
مواظب خودت باش

عسل بی وبلاگ شده پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:36 ب.ظ http://www.gillasseabi.blogfa.com

آفتاب جون . . . .

نمی خوای بنویسی ؟؟

sahel دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ http://bekhatermanoto88.blogfa.com/

dors 1haftamo sarfe khundane webet kardam
tu in dorezamune ye asheg mese to kam mishe peyda kard
mi2ni che ehsasi behet daram inke kheyli paki az tahe delet migi harchi migi
inam tu in 2nya bozorgtarin shekasto mikhore kasike pak bashe sade bashe ashege tikeyi az vujudesh bashe
nemigam say kon az yadet bere un fagat ino migam ke badiyasho yad kon ta azash nefrat koni ta bejaye inke ba yade un khodeto nabud koni uno az zehnet nabudesh koni
.
.
hamishevo tu hame hal movazebe khodet bash
be fekre khodet bash !bishtarin arzesho dari!

یک زن چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

بتور دارم که هستی و سلامتی

فاطمه چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

سلاااااااااااااااااام
معلومه کجایی ؟؟؟
نمیخوای بیایی
دلتنگ دوستات نمیشی ؟؟؟
حالا تکلیف ما چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟

فصل پنجم سال جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://baran_35@yahoo.com

این جهان پر از صدای قدمهای مردمانیست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن طناب دار تو را نیز می بافند

ساحل یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

افتاب جان من خیلی خوشحالم که ولت کردخوشحالیم از اینکه اون لیاقتت نداره تو ارزشت خیلی بالا ترازاین حرفاست بااینکه نمیشناسمت اما خیلی دوست دارم باهات درددل کنم من به همه هرامش میدم اما پراز غمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد