دریغ از عشق...

پس تو این جارو می خونی؟!!!!!

پس همیشه می خوندی؟!!!

پس تمام درد و دل ها و غرها و دوستت دارم ها و دلتنگی ها و عاشقونه های منو خوندی!!!

و میونِ همه ی اون عاشقونه ها، اون راز و نیازها  ،اون دوستت دارم ها و اون دلتنگی هایی که همه رو به گریه انداخت ،فقط "عقده ی اودیپ" و "طرز نگهداری یخچال با ذغال" رو ازش فهمیدی؟!!!

 پُست می ذاری و به این نوشته م اعتراض می کنی!!

بازهم چیزی که تو رو وادار کرده پستی بذاری در مورد من،خودِ من و عشقِ تو به من و دوری من از تو نبود!!!

( همیشه منتظر بودم قبل ها که دوستم داشتی مثلن، یک بار هم که شده به جای اسم دوستات،اسم خودم رو هم حتا با اشاره ای کوتاه، در وبلاگت بخونم،که هرگز این طور نشد...من هیچ وقت برای تو دغدغه ای نبودم و نیستم...)

پس احساس خطر کردی از توهینی که فکر کردی من به تو، یخچال، مادرت یا شاید هم ذغال کردم!

اشکالی نداره...دیگه یاد گرفتم که اگه کسی توی خیابون یا هرجای دیگه دهنش رو باز کرد و به من گفت ج...یا هر چیز دیگه، خفه بشم و سرمو به نشونه ی تایید بندازم پایین...تو خارهای ِیه گیاه به درد نخور که تنها وسیله ی دفاعیشه رو هم ازش گرفتی! آخه می دونی، من که برادرم این جا نیست و پدرم هم!! که بخوان وقتی کسی بهم همچین حرفی می زنه حقشو بذارن کف دستش!! من کسی رو نداشتم ازم دفاع کنه، به جز خودم و به قول تو و لطفِ تو، زبونِ تلخم...

به جز تو...

وقتی دیدم تو هم منو بی پناه و بی دفاع گذاشتی و خودت این بار بهم توهین کردی،دیگه نیازی به خارهایِ دفاعی و زبون تلخ هم ندارم...از این به بعد، فقط تایید می کنم...هر توهینی رو...

این جا خونه ای بود برای نوشتن درد ودلهایی که در طول این 4 سال هیچ وقت اجازه ندادی و نخواستی که بشنوی...قرار نبود تو این جا رو بخونی،ولی الان خوشحالم که خوندی...من چیزی برای پنهان کردن ندارم...اما نازنینم...

انتظار نداشتم از بین حدود 100 پست عاشقانه،به 4 کلمه ای که به مذاقت خوش نیومده اکتفا کنی!

فکر می کردم بعد از سالها که در کنار هم می مونیم، یه روز میام و آدرس این جارو بهت می دم و می گم" جوجو، حالا که مال منی، این جارو که واسه تو ساختم ببین!!"

وتو می خونی و میای بهم می گی "منو ببخش که هیچ وقت نفهمیدم چه قدر عاشقمی!!"

تصور هم نمی کردم که بعد از خوندنِ این جا، شمشیر رو از رو ببندی!!

پس اون همه عشق، اون همه اظهار دلتنگی، اون همه حس پرستشِ تو واون همه اشکی رو که موقع نوشتن اون پستها از لا به لای سطر سطرِ نوشته هام می شه فهمید و حس کرد، چی؟!

تو حسشون نکردی؟

خوب حق داری...

وقتی اون قدر مادر و خواهرت رو دوست داری که هیچی تورو وادار نکرد از من بنویسی جز حمایت و طرفداری از اونا، نباید هم عشقی که داره خودشو از توی این جمله ها پرت می کنه بیرون رو حس کنی!

نمی خواستم تو این جا رو بخونی، چون نمی خواستم بدونی که چه قدر دوستت دارم...

چون تو از همون روزی که فهمیدی چه قدر دوستت دارم،بنای ناسازگاری گذاشتی...

مگه نه؟

نمی خواستم بفهمی که هنوز چه قدر دوستت دارم...که خیالت راحت بشه که هستم..که می مونم...

می خواستم نازمو بکشی...که بازم به هم نزدیک تر بشیم و بعدش من سرمو بذارم روی شونه هات و زار زار گریه کنم و تو قلقلکم بدی و من التماس کنم که نه!!!

می خواستم دلت بلرزه از نبودنم، از قهر کردنم، از بی خبری از من..

اما نلرزید...

دلِ تو، دلِ مهربونِ تو، فقط از یه چیز لرزید توی تمام این مدت...

واون توهین ناکرده ی من به مادر و خواهرت بود!

نه نازنینم...

غیرت هیچ وقت فروختنی و خریدنی نبود که حالا باشد!!!

البته اگر غیرت همون چیزی باشه که من فکر می کنم!

اون چیزی که باعث می شه تو به خاطر لمس پوست دست ِدوست دخترت توسط یه فروشنده، بهش فحش ناموسی بدی و تمام پاکی و عشق اونو ببری زیر سوال و بعد هم که طرف در صدد مقابله به مثل و دفاع از خودش ، همون صفت رو به خانوداه ی خودت نسبت بده،و تو شاکی بشی و 1 هفته نه ازش خبر بگیری و نه حتا وجدانت درد بگیره که" من بهش توهین کردم و اون از خودش دفاع کرد"، غیرت نیست!! و به همان" 5 عباسی سر گذر سید اسماعیل "هم نمی خرندش!!

نه من، نه هیچ کس دیگر!

خوشحالم که حالت خوبه..خوشحالم که به جز همون سرماخوردگی لعنتی که همیشه همراهته، دیگه هیچ غمی نداری!

خوشحالم که دوریِ من حتا اون قدر ارزشش رو نداشت که بنویسی "حالم خوب نیست چون تو نیستی"!!!!

خوشحالم که مثل من از پا نیفتادی به خاطر از دست دادن عشق،نه کار و نه زندگی و نه هیچ چیز دیگه ی زندگیت، تحت شعاع این دوری قرار نگرفته و هم چنان مثل همیشه، سر حال و شادی...

خوشحالم که تو مثل من نیستی  که امروزِ لعنتی جمعه تا الان،ازصبح حتا نتونستم از رختخواب بیام بیرون، به خاطر قرصهای آرام بخشی که خورده بودم...

خوشحالم تو مثل من نبودی که  وقتی اومدم مثل همیشه و مثل هر روز که 1000 بار به وبلاگت سر می زنم،شوکه شدم از خوندن نوشته هایی که اون قدر بوی تنفر از من می داد ...

خوشحالم که من باعث شدم یادت بیاد که مادر و خواهری هم داری که "موظفی" به خاطر اونها به هر کس دیگه ای توهین کنی ...حتا اگه اون کس، همراه و رفیق همیشگی ِ روزای دلتنگی و شادیت باشه! آفتابِ کوچولویِ تو باشه که همیشه هرچیزی-مطلقن هر چیزی- رو عاشقونه فدایِ با تو بودن کرده...

خوشحالم که معنی خیلی چیزا رو فهمیدی...

اما معنای عشق را هرگز!

خوشحالم شازده کوچولوی موطلایی با غیرت...

خوشحالم که خوبی....

اما....من ...نیستم....

نبودنت منو از پا در آورده...آفتاب کوچولوتو که یادته؟ زیاد قوی نبود که بتونه چنین دردی رو تحمل کنه...

اما مهم نیست....

خوشحالم...


ازمن تنها حلقه ای طلایی و

از تو

نانی که به خانه آورده ای پیداست

مه در اتاقمان بیشتر شده

بار ها به اشتباه

لب هایم را بر دیوار گذاشته ام

بوسه های هدر رفته

آواز آن قناری غمگین است

که در بزرگراه می خواند

یا عطر موهای توست

در شب های سرماخوردگی!

مه در اتاقمان

بیشتر شده

پرتقالی که پوست می کنی

انگشت های من است

و از آبی که می خورم

صدای گریه می آید

مه بیشتر شده

و روزهایمان قایم باشکی است در تاریکی

من در اتاق پنهان می شوم

تو چشم میگذاری و

به خواب می روی


"گروس عبدالملکیان"


نظرات 74 + ارسال نظر
مهران چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ق.ظ

سلام آفتاب عزیز.
شرمنده م که تو شرایط بدی که بودی نتونستم آرومت کنم.
خودم نابود شدم...
مبدونم که میتونی بفهمی و ناراحت نیستی ازم...
خوشحالم که روابط خوب شده
دیگه نذار اینجوری بشه...
مواظب خودت باش عزیز

آوا چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ق.ظ

میبینم که ...ولش کن میترسم حرف بزنم باز چشم بخورین.پس سکوت میکنم.فقط خوشحالم.خیلی برات خوشحالم.راستی بالاخره تونستی پستی که واست گذاشته بودم رو بخونی؟
این روزها خیلی دلم گرفته.این تنهایی...و شمارش معکوس آخر سال...

03031112 چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ http://03031112.blogfa.com

سلام دومس جونم


نبینم شاکی باشی ......




من که سر از کار جوجو در نمیارم ...

دلم نمی خواد اینجوری فک کنم که رابطه شما یه طرفه بوده . امیدوترم بیای و بگب که همه جی خوبه ....

..:: ی ک ت ا ::.. چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

دلم تنگ شده خب

هانیه چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ب.ظ http://mylove143.blogfa.com/

سلام منو که یادته
با اینکه اون آخرا ازت دلخور بودم ولی دلم بدجوری تنگیده بود
خیلی روزا بهت فکر کردم
تا حالا نیومده بودم به این وبت ولی تو لینک دوستات دنبای اسمم میگشتم مثل قدیم ولی آفتاب هانیه رو فراموش کرده
همیشه خوش و خوب باشی همراه جوجوت
این اتفاقام میگذرن

شادی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ

مهربونم،
کجایی؟!
بیا و یه خبری از خودت بده..

رویا پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ

وااااااای عزیزم خوشحالم ازت خبری دیدم
میدونم روزای خوبی دارین کنار هم
بعد از این مدل سختی ها ادم انگار عشقش تازه و نو میشه
در مرود ابی هنوز نمیدونم
میذارم به عهده خودش
نبودنش سخت نیست برای همین اذیت نمیشم
فعلا درسم برام مهم تا تمومش کنم و برم سر کارو زندگیمو سرو سامون بدم
میبوسمت هزار تا

مینا پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

منم ممنونم آفتابم. حس خوشحالی که در مورد تو داشتم از ته قلبم بود. وقتی به نیما خبر دادم که آشتی کردید گفت مینا تو چقدر ذوق کردی.
آفتاب حس خوبی دارم. از کنار نیما بودن واقعاْ لذت می‌برم. بهم آرامش می‌ده.

شادی پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 ب.ظ

خوش حالم که خوبی..
و امیدوارم همش خوب باشی...


+نه نرسید..

افسون پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ب.ظ http://melina85.blogfa.com/

عزیزم ادرس جدیدمه

عسل جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ق.ظ http://lonelyisland.blogfa.com

آفتابم سلام. خوبی؟ خیلی دلم واست تنگ شده!
مراقب خودت باش ندیده و نشنیده دوستت دارم خیلییییییی

آوا جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ق.ظ

سلام عزیزم
خوشحالم که همه چیز روبراهه.مواظب خودت باش.در ضمن پسورد اینه:MINOO ...اگه بازم مشکلی بود بگو که رمز رو تغییر بدم.
تعجب نکنی ها...این شکلک رو پسرم واست فرستاده...میبوسمت.

آوا جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:17 ق.ظ

راست میگی ها خودمم اینبار هر کار کردم باز نشد.رمز رو عوض کردم.گذاشتم:sky .حالا امتحان کن.گرچه تاریخ مصرفش گذشته.
























آوا شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ق.ظ

ای جوجو ندیده ذلیل.در خونتو واسه چی باز نمیکنی.مردیم از بس اینجا کامنت گذاشتیم بابا...نکنه رفتی ماه عسل ما داریم اینجا سماغ می مکیم هان هان؟

[ بدون نام ] شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ



کجایی؟؟؟؟؟

فاطمه شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:36 ب.ظ

سلا م افتاب مهربون
امروز بعد مدتها دوباره برنامه ب جوجو رو دیدم
لباسش سلیقه ی تو نبود مطمئنم
راستی تصمصیمتو گرفتی ؟؟؟ کجایی اصلا ؟؟؟
کم پیدا شدی؟؟؟

هما شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ب.ظ

آفتاب؟؟ کجایی تو؟؟ هنوز پیشه فروغی یا پیشه جوجو خان تشریف دارین؟؟ :)))

افسون یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:12 ق.ظ http://melina85.blogfa.com/

آفتاب جون من برات ادرس گذاشتم مثل اینکه ثبت نشده نه؟
این ادرس جدیدمه اون وبو حذف کردم

حیدر آزرمی یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ق.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
بنده یکی از دوستان جناب آقای رحیم افشنگ هستم
داداشم به علت یه حادثه رانندگی تو بیمارستان بستری شده
البته تو کما نیست
براش دعا کنین
دکتر گفته هنوز احتمال خطر هست

آوا یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ

گذاشتمش همینجا...دیگه دنبال پسورد نگرد.در ضمن خودمم اینقده هیجان دارم واسه اومدن.فقط این وزارتخونه نامرد برعکس هرسال معلوم نیست امسال چرا تاریخ همایششونو اعلام نمیکنه...دعا کن فقط بهم نخوره که داغش به دلم میمونه.

افسون دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:11 ق.ظ http://melina85.blogfa.com/

هیچ معلومه کجایی دختر؟روزی چند بار بهت سر میزنم تا حداقل از آمار کامنتای تایید شده بفهمم حالت خوبه.
من عاشق استادم هستم اما من فقط یه مریدم اونم یه مراد همین. آفتاب این استاد عزیزم توی لینکام هم هست اولی و دوی. عکسشم هست دیدیش؟
در ضمن تا یادم نرفته بگم منو باید لینک کنیا

مینا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

سلام آفتاب خانم
سرتون حسابی گرم شده و دیگه تحویل نمی‌گیرید؟
دلم برات یه ذره شده بی‌معرفت

فاطمه دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ق.ظ

دارم از غصه میترکم ..........

آوا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:10 ب.ظ

کجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد