دریغ از عشق...

پس تو این جارو می خونی؟!!!!!

پس همیشه می خوندی؟!!!

پس تمام درد و دل ها و غرها و دوستت دارم ها و دلتنگی ها و عاشقونه های منو خوندی!!!

و میونِ همه ی اون عاشقونه ها، اون راز و نیازها  ،اون دوستت دارم ها و اون دلتنگی هایی که همه رو به گریه انداخت ،فقط "عقده ی اودیپ" و "طرز نگهداری یخچال با ذغال" رو ازش فهمیدی؟!!!

 پُست می ذاری و به این نوشته م اعتراض می کنی!!

بازهم چیزی که تو رو وادار کرده پستی بذاری در مورد من،خودِ من و عشقِ تو به من و دوری من از تو نبود!!!

( همیشه منتظر بودم قبل ها که دوستم داشتی مثلن، یک بار هم که شده به جای اسم دوستات،اسم خودم رو هم حتا با اشاره ای کوتاه، در وبلاگت بخونم،که هرگز این طور نشد...من هیچ وقت برای تو دغدغه ای نبودم و نیستم...)

پس احساس خطر کردی از توهینی که فکر کردی من به تو، یخچال، مادرت یا شاید هم ذغال کردم!

اشکالی نداره...دیگه یاد گرفتم که اگه کسی توی خیابون یا هرجای دیگه دهنش رو باز کرد و به من گفت ج...یا هر چیز دیگه، خفه بشم و سرمو به نشونه ی تایید بندازم پایین...تو خارهای ِیه گیاه به درد نخور که تنها وسیله ی دفاعیشه رو هم ازش گرفتی! آخه می دونی، من که برادرم این جا نیست و پدرم هم!! که بخوان وقتی کسی بهم همچین حرفی می زنه حقشو بذارن کف دستش!! من کسی رو نداشتم ازم دفاع کنه، به جز خودم و به قول تو و لطفِ تو، زبونِ تلخم...

به جز تو...

وقتی دیدم تو هم منو بی پناه و بی دفاع گذاشتی و خودت این بار بهم توهین کردی،دیگه نیازی به خارهایِ دفاعی و زبون تلخ هم ندارم...از این به بعد، فقط تایید می کنم...هر توهینی رو...

این جا خونه ای بود برای نوشتن درد ودلهایی که در طول این 4 سال هیچ وقت اجازه ندادی و نخواستی که بشنوی...قرار نبود تو این جا رو بخونی،ولی الان خوشحالم که خوندی...من چیزی برای پنهان کردن ندارم...اما نازنینم...

انتظار نداشتم از بین حدود 100 پست عاشقانه،به 4 کلمه ای که به مذاقت خوش نیومده اکتفا کنی!

فکر می کردم بعد از سالها که در کنار هم می مونیم، یه روز میام و آدرس این جارو بهت می دم و می گم" جوجو، حالا که مال منی، این جارو که واسه تو ساختم ببین!!"

وتو می خونی و میای بهم می گی "منو ببخش که هیچ وقت نفهمیدم چه قدر عاشقمی!!"

تصور هم نمی کردم که بعد از خوندنِ این جا، شمشیر رو از رو ببندی!!

پس اون همه عشق، اون همه اظهار دلتنگی، اون همه حس پرستشِ تو واون همه اشکی رو که موقع نوشتن اون پستها از لا به لای سطر سطرِ نوشته هام می شه فهمید و حس کرد، چی؟!

تو حسشون نکردی؟

خوب حق داری...

وقتی اون قدر مادر و خواهرت رو دوست داری که هیچی تورو وادار نکرد از من بنویسی جز حمایت و طرفداری از اونا، نباید هم عشقی که داره خودشو از توی این جمله ها پرت می کنه بیرون رو حس کنی!

نمی خواستم تو این جا رو بخونی، چون نمی خواستم بدونی که چه قدر دوستت دارم...

چون تو از همون روزی که فهمیدی چه قدر دوستت دارم،بنای ناسازگاری گذاشتی...

مگه نه؟

نمی خواستم بفهمی که هنوز چه قدر دوستت دارم...که خیالت راحت بشه که هستم..که می مونم...

می خواستم نازمو بکشی...که بازم به هم نزدیک تر بشیم و بعدش من سرمو بذارم روی شونه هات و زار زار گریه کنم و تو قلقلکم بدی و من التماس کنم که نه!!!

می خواستم دلت بلرزه از نبودنم، از قهر کردنم، از بی خبری از من..

اما نلرزید...

دلِ تو، دلِ مهربونِ تو، فقط از یه چیز لرزید توی تمام این مدت...

واون توهین ناکرده ی من به مادر و خواهرت بود!

نه نازنینم...

غیرت هیچ وقت فروختنی و خریدنی نبود که حالا باشد!!!

البته اگر غیرت همون چیزی باشه که من فکر می کنم!

اون چیزی که باعث می شه تو به خاطر لمس پوست دست ِدوست دخترت توسط یه فروشنده، بهش فحش ناموسی بدی و تمام پاکی و عشق اونو ببری زیر سوال و بعد هم که طرف در صدد مقابله به مثل و دفاع از خودش ، همون صفت رو به خانوداه ی خودت نسبت بده،و تو شاکی بشی و 1 هفته نه ازش خبر بگیری و نه حتا وجدانت درد بگیره که" من بهش توهین کردم و اون از خودش دفاع کرد"، غیرت نیست!! و به همان" 5 عباسی سر گذر سید اسماعیل "هم نمی خرندش!!

نه من، نه هیچ کس دیگر!

خوشحالم که حالت خوبه..خوشحالم که به جز همون سرماخوردگی لعنتی که همیشه همراهته، دیگه هیچ غمی نداری!

خوشحالم که دوریِ من حتا اون قدر ارزشش رو نداشت که بنویسی "حالم خوب نیست چون تو نیستی"!!!!

خوشحالم که مثل من از پا نیفتادی به خاطر از دست دادن عشق،نه کار و نه زندگی و نه هیچ چیز دیگه ی زندگیت، تحت شعاع این دوری قرار نگرفته و هم چنان مثل همیشه، سر حال و شادی...

خوشحالم که تو مثل من نیستی  که امروزِ لعنتی جمعه تا الان،ازصبح حتا نتونستم از رختخواب بیام بیرون، به خاطر قرصهای آرام بخشی که خورده بودم...

خوشحالم تو مثل من نبودی که  وقتی اومدم مثل همیشه و مثل هر روز که 1000 بار به وبلاگت سر می زنم،شوکه شدم از خوندن نوشته هایی که اون قدر بوی تنفر از من می داد ...

خوشحالم که من باعث شدم یادت بیاد که مادر و خواهری هم داری که "موظفی" به خاطر اونها به هر کس دیگه ای توهین کنی ...حتا اگه اون کس، همراه و رفیق همیشگی ِ روزای دلتنگی و شادیت باشه! آفتابِ کوچولویِ تو باشه که همیشه هرچیزی-مطلقن هر چیزی- رو عاشقونه فدایِ با تو بودن کرده...

خوشحالم که معنی خیلی چیزا رو فهمیدی...

اما معنای عشق را هرگز!

خوشحالم شازده کوچولوی موطلایی با غیرت...

خوشحالم که خوبی....

اما....من ...نیستم....

نبودنت منو از پا در آورده...آفتاب کوچولوتو که یادته؟ زیاد قوی نبود که بتونه چنین دردی رو تحمل کنه...

اما مهم نیست....

خوشحالم...


ازمن تنها حلقه ای طلایی و

از تو

نانی که به خانه آورده ای پیداست

مه در اتاقمان بیشتر شده

بار ها به اشتباه

لب هایم را بر دیوار گذاشته ام

بوسه های هدر رفته

آواز آن قناری غمگین است

که در بزرگراه می خواند

یا عطر موهای توست

در شب های سرماخوردگی!

مه در اتاقمان

بیشتر شده

پرتقالی که پوست می کنی

انگشت های من است

و از آبی که می خورم

صدای گریه می آید

مه بیشتر شده

و روزهایمان قایم باشکی است در تاریکی

من در اتاق پنهان می شوم

تو چشم میگذاری و

به خواب می روی


"گروس عبدالملکیان"


نظرات 74 + ارسال نظر
doost شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ق.ظ

آفتاب عزیز ... هنوزم مثل نوشته ی کوچیک گوشه وب لاگت میگی که پشیمون نیستی ؟
داری خودت و از بین میبری اینجوری .........!
شاید اگه من جای تو بودم و اینقدر عاشق حتما پا پیش می زاشتم ....!
من فکر میکنم کاره جوجو خیلی زشت و بد بوده که اون لقب و بهت داده اما کاملا بهش حق میدم که قبول نکنه کسی حتی در جواب اونو به مادرش بگه... مردن دیگه مثلا .... نه تو که هیچ عشقی نمی تونه باعث شه از حساسیتش نسبت به مادرش کم شه ...!
غرورت و بزار کنار پا پیش بذار ...نزدیکه ولنتاینم هست کلی خوشحال میشه مطمعنم.....!
اینم بگم که اخه این دعوا ها و دلخوریا حتی خیلی بد ترش تو هر رابطه ای پیش میاد .... بچه که نیستین که رو این همه خاطره و روزای خوب الکی پا بزارین ...!
نمی دنم چرا ولی بدون اینکه چیزی بیشتر از نوشته های اینجا ازت بدونم کلی احساس خوب نسبت بهت دارم ......مواظب خودت باش

ممنون عزیزم از توجهت...
مرد بودن به توهین کردن به کسی که ادعا می کنی دوسش داری نیست!
کسی که نمی خواد به مادر و خواهر توهین بشه خودشم نباید به ماد خواهر دیگران توهین کنه!!! الان برادر من باید چه کنه با جوجو که همچین حرفی به خواهرش زده؟
چرا نمی فهمین که هر حرف زشتی جوابی هم داره؟!!
ولنتاین؟
من 1 هفته ی جهنمی رو تحمل کردم واسه این که به کسی که به خودش اجازه داده به من توهین کنه بفهمونم توهین کردن هنر نیست و هر کسی می تونه این کارو بکنه!
وقتی دیگه نمی خواد که باشه و دیگران براش مهم ترن، چه فرقی می کنه من ولنتاین چه غلطی بکنم؟!

روح جوجو شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ق.ظ

می خوام بنویسم شاید تند! ولی تو دموکراسی رو می دونی چیه!

امشب قبل اینکه بیام نت قبل اینکه اینجا و اونجارو بخونم می خواستم بیامو به جففتون بگم واسه همیشه دیگه واستون نمی نویسم...کشته مرده من نیستینا نه! ولی خوب فکر کردم نتیجه اینداره....ولی دیدم چرا نتیجه داد!
آفتاب جوجو تند رفت قبلو تو هم درای تند میری منم جای اون باشم وقتی اینقدر کسی به مادرم گیر بده حتی خانوم خانوما عصبی میشم و هر چی میام اروم بشم تا م یخونم نوشته هاتو عصبی میشم باز! خوب ما مردا خلیم!

تو تند رفتی...جوجو تند رفت...منم تو روابط خودم تند رفتم! نمی خوم مثل من بشین..نمی خوام مثل من حسرت اسم هم بردنم به دلتون بمونه!

نمی خوام مثل من همدیگرو از لابلای کاغذ پاره ها حریصانه و با ولع جستجو کنید!

خواهشم یکنم از دوتاییتون...آدم بشین...خواهش می کنم.....بزرگ بشین!
خانوم معلمو آقای مرجی زشته از شما دوتا ها بهتون مثلن میگن فرهنگی! آدم باشین دیگه!

امشب حالم بد بود خیلی اتفاقات بدی اتفاد...اما آفاب همین که جوجو نشوته یعنی حس بهت داره یه حس خوب شاید بوی بدی بده ولی طعم خوب یداره!

تند نرو...اینقدر به مادر و خواهرش گیر نده...جوجو یکم ترمز دستیتو بکش از غرور کم کن از خودت بگزر و قلبت رو نگاه کن...آفتاب یکم مراعات کن

تایئد نکردی امسم مو نیار!دلم خوسات تند تند بنویسم بلکه ادم شین! ادمم نشین من میام ادمتون می کنم شیر فهم شد؟

این قدر؟ از خودش بپرس من چند بار تا حالا به مادر خواهر گرامیشون گیر دادم؟!!! به جز همون باری که بهم توهین کرد و من جوابشو دادم!
این قدر فهمیدن این موضوع سخته که من هم دوست ندارم کسی که عزیزترین کس زندگیمه بهم توهین کنه؟!!
باید چی کار می کردم؟ هاج و واج نیگاش می کردم و می گفتم آره تو درست می گی من ج..هستم؟!
باشه..از این به بعد اگه کسی همچین حرفی بهم زد، منم هیچی نم یگم...
ممنونم از جوجو که غیرتش باعث شد من دیگه از خودم فاع نکنم..ممنونم که هم اون منو تنها گذاشت و هم وادارم کرد دیگه از خودم دفاع هم نکنم...
این بی دفاع گذاشتن یه دختر تنها،خیلی غیرت می خواد، نه؟! این که خارهای یه گیاه به درد نخور رو که تنها وسیله ی دفاعیشه هم ازش بگیری،اسمش ناموسه، نه؟!

روح جوجو شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ق.ظ

خدافظ!

رویا شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ق.ظ

اخ افتاب!

حجت شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ http://kayloo.blogsky.com

سلام دوست داشتنی
به وبلاگ من هم سری بزن

M!ss K*N*A*P شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

از یه اتفاق که میشد همون شب تموم شه ببین به کجا رسید.نمیدونم چی بگم ایکاش این غرور لعنتی رو همونجا که عاشق میشیم بذاریم کنار.منظورم هممونیم نه تو.تو که خانومتر از این حرفایی

..:: ی ک ت ا ::.. شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

نمیدونــم چی بگــم !! ولی به هیچ وجه نمیتــونم حرف اینــایی که ازت میخوان پاپیش بزاریو بفهمم ... حرفی که بهت زده خیلی سنگین بوده ، چه جوری بی خیال شیو بری معذرت بخوای ؟؟؟

من نمیخوام حس کنی دارم دو بهم زنی میکنماااا ، منم دوست دارم تو پر از آرامش باشی ، ولی اینکه میبینم بهت میگن تو پاپیش بزار ، کادو بخر و این چیزا ، عصبیم میکنه !!! یعنی چی آخه

مرســـی از جوجو که از بین اینهمه عشق ، فقط تیکه ی ذغالش یادش مونــــده !!! ظاهرا جوجو فک میکرده ابراز عشقات وظیفته که تو اون دو خط (،فقط "عقده ی اودیپ" و "طرز نگهداری یخچال با ذغال" رو ازش فهمیدی؟!!!) از وظایفت سرپیچی کــردی !!!!!!

نسیم شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ب.ظ

چی بگم هرچه بود پیش از اینها بیش از اینها گفته شد
فقط هر وقت خواستی هستم می دونی که
می بوسمت

.... شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ

وبلاگ جو جو رو دیدی ؟
اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد
رفتن و حرف های که اینجا راجع به جوجو نوشتی و گفتن رو به جو جو خان گفتن ...
بهتر خودت زود تر به اون بگی این حرف ها همش دروغ

من جیز بدی ازش ننوشتم...ترسی هم ندارم از هیچ چیز.همه ینوشته های من این جا مکتوب مونده./
شما هم بسه دیگه..نمی دونم رفتین چی از من گفتین...به چیزی که می خواستین رسیدین...
دیگه هیچ تلاشی نمی کنم برای برگردوندنش..
وقتی که این قدر زود باوره و این قدر چشماشو بسته که عشق منو نمی بینه و به حرف یه مشت...گوش می ده و تیشه می زنه به ریشه ی همه چیز...وقتی که توی این 4 سال منو نشناخت و ندونست که نمی ذارم هیچ کس بهش بگه بالای چشمش ابرو و ندونست که خودم چشمای هرکی بخواد اذیتش کنه و ازش بد بگه رو از کاسه درمیارم...
هیچ تلاشی نمیکنم...
شما هم برو به زندگیت برس .پروژه تون تکمیل شد دوست عزیز.

[ بدون نام ] شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ب.ظ

افتاب هیچ کامنتی ازت نیومده بود... و گرنه من انقدر بچه نبودم که ناراحت بشم از دستت...
من بهت طعنه نزدم... من فقط داشتم از خودم دفاع میکردم..
ناراحت نشو از دستم ، منم ناراحت نیستم دیگه...
در مورد این پستت نمیدونم چی بگم؟؟ یعنی اون واقعا اینجا رو میخونه؟؟ اگه میخونه و میدونه تو انقدر عاشقی پس چرا اینجوری میکنه...
اما من هنوزم بهت قول میدم که بر میگرده ... خیلی مطمعنمممممم ولن تاینت هم مبارک رفیق پیشا پیش

aT شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ب.ظ http://ATLAC.BLOGFA.COM

cm قبلی مال من بود

هما شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:47 ب.ظ

من نمیفهمم چرا همه ازت میخوان تو پا پیش بذاری؟؟؟ من نمیفهمم مگه تو چی گفتی، چکار کردی که ازت میخوان تو پا پیش بذاری؟؟؟ من با حرف doost موافقم که میگه "داری خودت و از بین میبری اینجوری .........!" اما راه درست کردن این وضعیت این نیست که تو پا پیش بذاری. البته اعتقاد من اینه که هیچ کاری نمیتونه حرفای جوجو رو عوض کنه و از ذهنت پاکشون کنه عزیزم شاید چون عشق تو رو به این شدت تجربه نکردم. اما اگه یه کورسویییی واسه دوباره شروع کردن رابطه باشه برگشتن اون و عذرخواهیه اونه.
بازم نمیفهمم وقتی جوجو بر میگرده یه چنین حرفی بهت میزنه انتظارش چیه؟؟؟ اینکه تو بگی قربونت برم من باید بیام از مادر و خواهر تو یاد بگیرم؟؟؟؟ تو اصلا تند نرفتی آفتابم! تو فقط و فقط یه بار درست درست رفتار کردی. اونی که باید عصبانی باشه هم فقط و فقط تو هستی

گلکسی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ب.ظ

افتاب؟
سلام
خوبی؟
داری توی وبلاگ نویس ها جاودانه میشی دختر با این عشقت...هر جا میرم حرف تو
ولی تو این لحظه دلم نمیخود هیچ حرفی بزنم که الکی باشه یا دل خوش کنک زیادی باشه
ولی اینم میدونم که شما ۲ تا بدون هم نمیتونید..عزیزم به این ۱ هفته ای که گذشته و اون نیومده جلو فکر نکن...ممکن هست که بیاد ولی قبل از اینکه اون بخواد بیاد یا نه تو تصمیمتو بگیر...
ی دنیا ارامش رو برات میخوام عزیزم..خودت رو ناراحت نکن...ما رو در جریان بذار

هما شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:23 ب.ظ

آفتاب نروووووووووووووووووووووووووو!!! من تازه یه دوست خوب پیدا کرده بودم. حداقل با من یه تماسی بگیر عزیزمممممم

سیگار برگ شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:28 ب.ظ

افتاب جان شما دوتا رسما قاطی کردین! حرفی هم ندارم بزنم چون می دونم نتیجه ای نداره...روابط همیشه همین جورین...و اونجوری که من تورو می شناسم می دونم بعدش چی می شه...

من شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:11 ب.ظ http://www.nwver-ever.blogfa.com

آفتاب ....
فقط زمان همه چیز رو حل میکنه ...مهم نیست چی بشه باز با هم باشید یا نه...مهم نیست بتونی فراموشش کنی یا مهم اینه که زنده باشی و زندگی کنی...
عزیزم می دونم سخته اما سعی کن قوی باشی و نوشتن رو ترک نکن ...آفتاب حتی اگه دوست نداری اینجا بنویسی یه جای دیگه بنویس ....نوشتن مثل یه مرهم....

این ایمیل من عزیزم نمی دونم ممکن بتونم چه کاری برات بکنم اما همه جوره حاضرم کنارت باشم pحداقل اینکه شنونده حرفات باشم... با اینکه زیاد نمی شناسمت اما الان خوب می دونم چه حسی داری...
ebsebs26@yahoo.com

..:: ی ک ت ا ::.. شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

نه دیگه ، رفتــن نداشتیــمااااا

شادی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:36 ب.ظ

همیشه ماندن دلیل ِ بر عاشق بودن نیست..
خیلی ها می روند تا ثابت کنند،عاشقند..

+فکـــر کنم الان تواَم الان جزء اون دسته ای آفتاب َم:*

سیگار برگ شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:09 ب.ظ

بعضی چیزها فقط به زمان احتیاج دارن.

M!ss. K*N*A*P شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ب.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

مگه ما آفتاب و با جوجو شناختیم که بدون اون بگی خدافظ؟راه خالی شدن سکوت نیس.به صورتیم اینو گفتم.حتی اگه قصه جوجو تموم شه تو هستی پس بنویس.حداقل یکم به خودت زمان بده اما برگرد.جوجو وقتی میفهمه چیو از دس داده که دیگه دیره.بهت قول میدم پشیمون میشه چون هیشکی مثه تو رسم دوست داشتن و نمیدونه.دوست دارم آفتاب با معرفتم!

فاطمه یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
افتاب ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
پس این همه دوست برات هیچ اهمیتی نداره؟؟؟؟

فاطمه یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ق.ظ

تو نباید بری ...اگه اینجارو نمیخوای ادامه بدی حق داری ولی بایدبمونی به هر طریق دیگه ایی که خودت تعیین میکنی

آوا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ

عزیزم خدا رو شکر که سالمی.امیدوارم که حالت بهتر باشه.دوباره یادم رفت برم تو وورد و همون بلا سرم اومد.
امیدوارم همه چی درست شه.راستی توروخدا یه وقت بیخبر نزاری بری ها.میخوای آدرس ایمیل یا شماره تماسمو واست بزارم.منو بیخبر نزاری ها.بعدشم تو با جوجو حرفت شده ما رو چرا طلاق میدی؟لا اقل یه وب جدید بزن.بخاطر دوستات.

مینا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ب.ظ http://minaonima.persianblog.ir

وای آفتابم.
کاش می‌تونستم کنارت باشم. کاش من خاک بر سر کاری از دستم برمیومد. از دنیای مجازی متنفرم که دست و پام رو بسته و فقط می‌تونم برای آروم کردنت حرف بزنم. آفتابم خیلی خوب می‌فهمت. نمی‌دونم چرا جوجو بعد از ۴ سال اینقدر بی‌وفایی کرد. قربون اون صبرت برم.
آفتاب مینا اگه تو هم دیگه ننویسی مینا چیکار کنه؟

تینا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:32 ب.ظ

دلم برات تنگ میشه... دلم برات تنگه همین حالا هم اصلا... کاش هی دست دست نمی کردی و بهم زنگ میزدی....

nobody یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:50 ب.ظ

سلام
من امروز اتفاقی وبلاگتو دیدم...
میدونستی خیلی قشنگ می نویسی؟
میدونستی احساساتت خیلی زیبان؟
میدونستی باید این احساساتو به پای کسی بریزی که لیاقتشو داره؟
میدونستی بالاترین درجه ی عشق "گذشت"ه؟
گذشتن از همه چی فقط به خاطر عشقت حتی گذشتن از توهین هاش...
توعشقتو ثابت کردی حالا نوبت اونه.ببین اون میتونه بگذره؟یا ساده ترین راهو انتخاب میکنه یعنی فراموش کردن!!!
اما یه چیزی یادت باشه...


دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند

از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معروف از هم جدا می شوند تا

یکدیگر رو امتحان کنند و هر کدام در انتظار دیگری همدیگر را نمی بینند.

چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر

می خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و

اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده »

نذار این اتفاق بیوفته آفتاب!!!!نذار تبدیل به یه مهتاب بشی!!تو دل شب...

خداحافظ


دوست عزیزم.....ممنون از حضورت و از حرفای قشنگ و دلگرم کننده ت...راستش اگه دیر جواب دادم واسه این بود که تقربن موضوع داشت حل می شد...تو راست می گی.این بار هردوی ما منتظر بودیم اون یکی اول عشقشو ثابت کنه...برای همین این قدر طول کشید.ولی خدارو شکر که بالاخره تونستیم به هم ثابت کنیم که هنوز همو دوست داریم...
ممنونم از تمام خوبی هات...دلم میخواد بازم این جا ببینمت.

فری یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ب.ظ http://feryjey.blogfa.com

فقط می تونم بگم متاسفم...

رحیم افشنگ یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام
بدجوری اشک تو چشام جمع شد
آخه چرا ؟
تو این عالم رفاقت یه خواهشی ازت دارم امید که جواب مثبت بهش بدی
تو رو به جون عزیزت قسم آدرس وبلاگ جوجو رو بده من
من اصلاً نمی خوام باهاش در مورد تو صحبت کنم
( تو نشانه صمیمیته بی ادبی نباشه )
میخوام یه شعری رو به ترکی براش پست کنم
اگه شماره موبایلش رو که بدی منت سرم گذاشتی
اول این ماجرا فکر میکردم دعوای زن و شوهر ابلهان را باور
ولی حالا متاسفم
برا تو نه
برا جوجو
که قدرت رو نمیدونه
از اینجا نرو
به همون دلایلی که فبلاً گفتم اون دفعه که میخواستی بری تو بلاگفا که باعث آشنایمون شد
بنویس نه برای جوجو
برای کسایی مثل من که عشق پاک تو رو دوست دارن
قلمت به دیده منت من یکی
ترک نکن بنویس برای فرزندانمان

M!ss K*N*A*P یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ب.ظ http://www.bum-rang.persianblog.ir

ای ول.یه عالمه خوشحال شدم.زودی بیا تریف کن دیوونه

[ بدون نام ] یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ

هر ساله تو والنتاین یه دعای زمینی کردم که خدا بگی نگی بی جوابش نذاشته
دعای امسالم جالبتره
میخوام بنویسم تو وبلاگم که خدا بیاد و نظر بده
والنتاین برا من مهم نیست
مهم ترین روزها برا من روزاییه که مردم شاد بیشتر از نا امید ها و ... باشن
اون روز روز جشن منه
به نظرم جوجو گند بی ادب یارو
ولی بیا تو خانومی کن و پا پیش بزار
ماجراتون رو خیلی پیاز داغش رو زیاد کردین مسئله به این بزرگی نیست
همینه که بابام میگه
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی چنینم کو به کو
پس حق داشته
میدونی کجای نوشتت آتیشم زد
اونجا که نوشته بودیمن که برادرم این جا نیست و پدرم هم!!
آفتاب امشب آتیشم زدی
شاید خیال کنی اینا فیلممن
ولی نه
هیچی
اصلاْ بیخیال

سیگار برگ یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ

دیدی گفتم من تورو می شناسم
مبارکه دوباره هم خوشحال شدم هم نه...امیدوارم بدونی واسه چی می گم یکم خوشحال نشدم...
رفتی جای دیگه مارو بی خبر نذارررررررررررر

aT یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ http://ATLAC.BLOGFA.COM

خب خدااااا رو شکر خیلییییی خوشحال شدم برات... دیدی بهت گفتم افتاب؟ من میدونستم میاد پیشت دیگه خودت رو اذیت نکن سعی کن همه چیزو فراموش کنی... از ذهنت پاکش کنی تو انقدررر عاشقی که میتونی ... راست میگی وبلاگت رو عوض کن اینجوری نمیتونی راحت بنویسی چون امکان داره که نه 100% اون میخونه ... حتی اگه لحظه هایی رو که از دستش عصبانی هستیو ممکنه بخوای تو وبلاگت ازش گله کنی رو هم بذاریم کنار زیاد خوب نیست در مورد عشقت هم اینقدر همیشه مطمعن باشه... قبول داری حرفمو؟؟
نگو هم که گوشم دراز شد و... این چه حرفیه؟ اخه اصلا به خدا موضوع مهمی نبود که ...
یه وبلاگ دیگه درست کن منم خبر کن رفیق...

نسیم دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ق.ظ

ومن میان قطره های چون بلور آن اشکهایت
محبت اورا چون نقش سرد آرزو به روی آب دیده ام

اگر تو خوشحالی منم هستم اما آفتاب....

نسیم دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:52 ق.ظ

جالبه پس تو هم آن بودی
گفتم اما :
یائت نره قرها تبدیل بهعادت و بعد تبدیل به نفرت نشه
اما آفتاب چرا عجولی؟

چرا اینهمه تند و سریع قضاوت می کنی؟
اما چرا باید او اینهمه بد می نوشت ؟
چرا اینبار نتوانست مثل همیشه صبور باشد
و چرا چرا
آفتاب حواست باشد
داره به جاهایی می رسی که دیگران تجربه کردن
کمی حواست رو بیشتر جمع کن تا بدونی چی میگم

نمی دونم این درد لعنتی چیه دیگه
بدجور اذیت می کنه فعلا دارم تحمل می کنم

فاطمه دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ق.ظ

دیووونه من چه کارش دارم که چیزی بهش بگم ....من از اون ادما نیستم میزنمت هااااااااااااااااااااامن اصلا تو وبش نمیرم شاید ۶ماه به بار اما حالا که گفتی باید برم

رحیم افشنگ دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.mamardom.blogfa.com

سلام


درست مثل کنه هستم مگه نه ؟

خوشحالم که خوشحالی
میخوای اینجا رو عوض کنی؟
یه پیشنهاد دارم 20
بنویس
اما نه اینجا رو نبند و تو یه وبلاگ دیگه بنویس
اینجا رو نبندی باز ما دربدر شیم
من فلک زده تو این دنیا هیچی به اندازه خنده مردم شادم نمیکنه
پس بخند
شعری رو که من میخوام به ترکی بنویسم اینقدر معروفه که همه مردم ایران و جهان بلدنش
نمیدونم منو تا چه حدی میشناسی ولی من کسی نیستم که برم یه جایی و کسی رو فش و ... بدم
اگه میخواستم آدرسش رو داشته باشم واسه این نبود که برم و از تو براش بنویسم
می خواستم پست بعدیم رو بهش هدیه کنم
یعنی برا تموم عاشقای دنیا
چه اونایی که قدر عشق و میدونن چه اونایی که ...
خلاصه من ازت میخوام و تمنا میکنم که آدرسش رو بدی
بازم خوشحالم که خوشحالی
دیدی دعوای زن و شوهر ابلهان (من) رو باور
قربانت
منتظر آدرسم
یا علی

خانومه دوست:) دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ق.ظ

واییییییییی آفتاب یعنیآشتی کردین؟
سوتفاهم ها برطرف شد؟
اگه این طوره خییییییییییییلی برات خوشحالم
از صمیم قلبم
امیدوارم همیشه از آرامش در کنار جوجوت لذت ببری
روز عشق رو هم تبریک می گم بهت.
و سالگرد فروغ رو تسلیت.

عسل(سمفونی حماقت) دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.gillasseabi.blogfa.com

سلام آفتاب جان
من الان کامنت هاتو خوندم
خوبی؟
من این روزا حال و روز خوبی نداشتم . . .
اون کسایی که تو دیدی یه مشت گدا گشنه بودن . . . . که مجبور بودن . . . یا به خاطر شغلشون . . . یا خیلی چیزای دیگه . . . اما همون روز بیش از هزار نفر بازداشت شدن . . . من خیلی حالم بده اصلا نمی خوام در مورد چیزایی که دیدم حرف بزنم . . .

فقط در مورد جوجو
خیلی خوشحالم که اومدی برام تعریف کردی همه چیو و خیلی خوشحالم که الان تو خوشحالی

ولی من به جز اون یه باری که خودت آدرس دادی گفتی برم عکسشو ببینم اصلا دیگه تو وبش نرفتم !!!!! همون یه بارم اصلا کامنتی نذاشتم!

در مورد ولنتاین هم . . . مبارک! ولی این ولنتاین اصلا مثل سال های گذشته برام نبود! هرچند که کادوئی که گرفتم خیلی خوشحالم کرد ولی . . . .


انقد دلم می خواد بنویسم اما نمی دونم چرا هیچ کلمه و جمله ای به ذهنم نمی رسه!!!!!!


می بوسمت .

..:: ی ک ت ا ::.. دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:05 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

خوشحالــم آفتاب عزیـــزم همیــن که خودش اومـــده خب شایــد یه جورایــی فهمیــده که اون حرفــو نبایــد بهت بزنـه ، امیــدوارم از اینجـــور حرفا دیگه بینتون پیش نیــاد !!

جنگ و دعــوارم از هیچ رابطه ای نمیشه کلا حذف کرد ، به هر حال پیش میــاد ، مهــم اینه اونجــور موقعا مواظب رفتار و گفتارمون باشیــم !!

در ضمن ایشاالله که نظرت در مورد ننوشتن همیشگی نباشه منتظر آدرس جدیدت هستــم !!

شادی دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ب.ظ

دیدی؟!دیدی گفتم میاد!!
دیدی گفتم عشق ُ به همین سادگی ها نمی شه از یاد برد..

+انقدر خوشحالم آفتاب..
دوست دارم جیغ بزنم!!
تا صدای خوشحالیم برسه به همون شازده کوچولو..
دوست دارم عزیززم..

تینا دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:27 ب.ظ

نازنینم کامنتت نصفه برام اومد... اما همون نصفه هم کافی بود تا از ذوق جیغ بزنم و بگم الهی شکر

چپ دست دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.sarkhoshhh.blogfa.com/

سلام افتاب عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود انگار راست بود اون شکت که جوجو اینجارو میخونه . وای افتاب چچقدر خوشحالم که غمت داره باز کمرنگ میشه امیدوارم غمت محو بشه . ولنتاین مبالک عزیزم

اورانوس دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام آفتاب جونم

نمی تونم بگم برگرد چون به قول خودت وبلاگت مال جوجو بود اما همیشه برات بهترین هارو آرزو می کنم
اگه دوست داری بیا به وب ما هم سر بزن خوشحال میشم
موفق باشی عزیزم

نازی دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ب.ظ http://asali-n.blogfa.com/

خیلی دیر اومدم انگار.1 بحرانی اومده و تموم شده ظاهرا.خب اگه به خیر گذشته که خدارو شکر.آقای جوجو (البته با اجازه آفتاب)1دختر وقتی میگه دوستت دارم کم پیش میاد دروغ بگه خیلی کم.چه برسه آفتاب که شب و روزش شمایی نمیخوام دخالت کنماااا ولی اینقد اذیتش نکن توروخدا

رویا سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:58 ق.ظ

خوشحالم هم از برگشتن شما دو تا به هم خوشحالی کردن
میبینی؟ به این میگن دوس خوب

چپ دست سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ق.ظ

سلام افتاب عزیزم نمیدونی از اومدنت چقدر ذوقیدم ولی به جان خودم من هر وقت با فونت بزرگ مینویسم قاطی میکنه نیدونم چرا ولی سعی میکنم ایبن مشکلم بحلم بوس بوسسسسسسس

آوا سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ق.ظ

زندگی گر هزار باره شود...بار دیگر تو...بار دیگر تو...
دیدی عزیزم گفتم که جوجوت قطعا برمیگرده.پس سعی کن یه خورده دست از کله شقی برداری.
خواهرانه و صمیمانه بهت تبریک میگم و از صمیم قلب واقعا برات خوشحالم.قدر این عشق واقعی رو بدون.
در ضمن تو که آدرس جوجو رو هنوز به من ندادی که بابا؟چطور اونوقت برام پیام گذاشتی نرم سراغش و حرفی نزنم.من بیچاره که آدرسشو ندارم به جان خودم.
و در آخر گرچه دیگه دیره ولی رمز همون رمزه جنابعالی از ذوق قاط زدی خانومی
بازم تبریک با هزارتا بوس و بغل...

مینا سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ق.ظ http://minaonima.persianblog.ir

وای آفتاب
دارم از خوشحالی بال درمیارم. نمی‌دونی توی این چند روز چقدر نگرانت بودم. همش با نیما از تو حرف می‌زدم. آفتاب خیلی خوشحالم که همه چیز بخیر گذشت. بهت گفتم برمی‌گرده.
جوجو خان حالا که دیگه این جا رو می‌خوندی باید خدمتتون عرض کنم این آفتاب فقط برای شما عزیز نیست. این آفتاب توی این دنیای مجازی برای خیلی از جمله من یه دوست ارزشمنده. تو رو خدا اینقدر اذیتش نکن. مرسی
آفتاب امیدوارم دیگه هرگز این روزهای رو تجربه نکنی.
دوستت دارم

افسون سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ب.ظ

افتاب عزیزم چی شده؟آشتی کردید نه؟همون شد که من گفتم؟

حسین ت سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ http://hoseyntaghiloo.blogfa.com

سلام
خیلی احساس قشنگی داری،!آدمومی بره توحس
یه وقت دیدم تقریبا تمامی مطالبتوخوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد